هر صبح، مسیر تخت تا مقابل آینه را به تمام شدن ِ کتابهایم فکر میکنم...

 به  خوابیدن. به قدم زدن. به مرتب کردن این اتاق. به سر زدن به صفحات دوستانم. به فکر کردن به رنگ ِ بعدی موهایم. به خرید کردن. به آشپزی.به کتاب های خوانده نشده. به مقاله.  به دادگاه. به شعر. به عکس. به سیگار . به داروهای تمام شده.... به تمام کارهایی که باید با شروع صبح تا به ظهر نرسیده انجام بدهم 

اما... حیف... هر صبح فقط فرصت می کنم دوباره بمیرم


و باز صبح بعد...


.





صدای نوحه می آید

در کوچه یک ردیف زنان سیاه نشسته اند و در جیب هایشان چاقوی میوه خوری دارند.

مرد میان مرثیه اش ضجه می زند و زنان شیون می کنند...

در کوچه باد می آید و چادر ها پریشان می شوند

زن ها چنگ می زنند بر چادر

من چنگ می زنم در موهایم

مرد بلند بلند به من اشاره می کند

من دست دخترم را محکم گرفته ام و به انتهای کوچه سرک می کشم

دخترم مویی بر سرش نیست

زنی چاقوی میوه خوری اش را روی حلقوم من تیز می کند

گیس های دخترم در دستان مرد گره خورده

مرد شلاقش را بلند می کند

"بانو فاطـ...."

می کوبد...
آخ...


دخترم خسته روی زمین چهار زانو می نشنید

 دیشب پسر همسایه لبانش را بوسیده!

دخترم خسته دستهایش را دور تنش قلاب می کند

و من دلم یک سنجاق سر می خواهد برای موهای پریشانم

و جیغ!



زن تیغ چاقو رو را می کشد روی گلویم

خون می پاشد روی صورت دخترم!

دخترم جیغ نمی زند

دخترم صبور است

بریده شدن را می داند

و می فهمد زخم یعنی چه

و می داند باید عصب های حسی اش را ختنه کند




در کوچه باد حلقه می شود

در کوچه، ردیف چادرهای زنان دور مرد حلقه می شود

در کوچه دستان پسر همسایه دور کمر دخترم حلقه می شود...

زنان چنگ می زنند به سفره ی سبز روضه

من چنگ می زنم در خاک...




روی همین خاک بود که آخرین بار سقط شدم

روی همین خاک آخرین بار سنگسار شدم

روی همین خاک است که می میرم

که نشسته ام و لباس هایم خاکی می شود

پاره می شود....

به من بگو

بگو لکه های خشکیده بر دامنم چرا سیاه است...!؟

مادر دارد العفو می خواند

و گریه می کند



میان اسکناس های نذری خُرد می شوم

مچاله می شوم

مادر نذر دارد در دلش...

من با شناسنامه ام دودمان آبروی خانواده اش را به باد داده ام!

مادر نذر دارد و اشک هایش را خیرات می دهد از بی آبرویی...




آبرو در کوچه جیغ می شود

مرد سرفه ای می کند و ساکت می شود

پسر همسایه پیچ کوچه را طی کرده

زنان سایه هایشان را روی آسفالت های ترک خورده کشان کشان تشییع می کنند

دخترم خوابش می آید

باد بوی خون گرفته

گردنم هنوز چکه می کند











چاره ای نداری که خوب باشی. می فهمی؟ 


خوب بودن یه "باید" شده. نه به خاطر خودت، که به خاطر تمام آدمایی که توی این دوازده ماه گذشته کمک کردن و تلاش کردن و خواستن که خوب بشی... نامردیه که از جات پا نشی. نامردیه که اشکاتو پاک نکنی. نامردیه که صبح ها (گیریم بی رمق) به خودت صبح بخیر نگی و نری دنبال زندگی. نامردیه که خاطره ی آدم های بد رو در مقابل اینهمه آدم خوب هی با خودت یدک بکشی.


باید خوب باشی وهستی. میفهمی؟ تو خوبی. خیلی هم خوبی. توجه نکن به این بی حالی ها... راستی موهاتو شونه کن امشب، لاک نقره اییه هم خیلی به دستات میاد








یک ماه تمام گذشت و اینجا چیزی ننوشتم.
حالا میفهمی لال بودن یعنی چی؟ میفهمی از شدت درد لال شدن یعنی چی؟ میفهمی کرختی ِ بعد ِ درد کشیدن یعنی چی؟
میدونی آبان و تاریخ ِ امضا شده روی اون برگه ی آزمایش یعنی چی؟
آبان و هزار بارش پراکنده ی سرد...

کفاره های زیادی باید بدی، اینو یه نفر روی صندلی دادگاه بهم گفت... کاش میدونستم کفاره ی زنده بودن رو چطور باید داد؟ چقدر باید داد؟ با چندتا آبان



به بهانه ی فردا، که شناسنامه می گوید...

بی هدف چرخ می زنی ، سکوت خانه پر می شود از سایه روشن های یک مشت آدم که می آیند و می روند. آدمهایی که خیلی هم غریبه نیستند. جای دستشان روی پوست زندگی ات جا انداخته، خیلی هایشان ناخواسته ، خیلی هایشان خواسته. به خودت نگاه می کنی .موهایت کمی بلند شده .. کمی چاق تر شدی . پیرتر شدی انگار. دور چشمت خط هایی عمیق می شوند. از سال پیش تا الان خیلی جا افتاده تر شده ای .دیگر مثل سابق به عشق نگاه نمی کنی . دلت دیگر هیچ چیز نمیخواهد... دستت را بلند می کنی ، می خواهی یک دور برقصی... دنبال صدای یک بچه دور اتاق می دوی ... از خودت فاصله می گیری . جلو می روی . صدای آب می آید . صدای قهقه کودک می پیچد در گوشت. جلو تر می روی . تصویر خودت در آینه میخکوبت می کند روی زمین . درونت صدای گریه ی نحیفی می آید نگار... دنبال صدا می گردی . چقدر دلت می خواهد شمع ها را فوت کنی.... به خودت نگاه می کنی...باید بروی

صدای کودک گم می شود بین آدم هایی که می آیند و می روند


شب تمام می شود. همه می روند و میبینی کودک دستهای مردی را گرفته و ایستاده گوشه ی اتاق. برایش دست تکان می دهی. مرد جلوتر می آید. شمع ها را برایت فوت می کند. مرد چشم هایش سردند. نگاهش را بر می گرداند و دیگر نگاهت نمی کند. چشم هایت را از تلفن لعنتی ات بر می داری و می بندی . زنی هنوز درون تو گریه می کند... میخوابی .  تمام

دختران عمو توم

مستندی درباره "خیابان آزاری" می بینم، هرچند در ابتدا تردید دارم. چند روزی فکرم را مشغول می کند که این مستند چه می تواند باشد؟ دختری در کنار خیابان ایستاده و کسی از کنارش عبور می کند، چیزی می گوید و یا لمسش می کند. صحنه ای آشنا و تکراری برای همه زنان و دخترانی که زندگی در کشوری اسلامی را تجربه کرده باشند. چیز جدیدی نیست ولی شاید در این مستند، چهره آن موجود نرینه و حظی که می برد نیز دیده شود. آیا باید ببینم؟ که علاوه بر حس بدی که تابحال داشته ام احساس نفرتم بیشتر و بیشتر شود؟ راننده تاکسی، و عده ای از کامنت گذاران می گویند که تا اشاره ای و خواستی از سوی زن نباشد، مرد! کاری به او ندارد. "جرئت" ندارد کاری کند. مگر لمس تن یک زن در یک جای شلوغ و سریع دور شدن از محل جرئت می خواهد؟ مگر این بزدلی نیست؟ می گویند دختران لباس های رنگارنگ یا تنگ می پوشند و بچه ها "مجبورند"، چون تحریک می شوند. برای کسانی که سیستم فرماندهی بدنشان داخل شلوارشان قرار دارد همیشه توجیه هایی از این دست پیدا می شود. 
"کلبه عمو تم" را میخوانم. لحظه به لحظه می توانم تصورش کنم، آخرین غذایی که عمه کلوئه برای توم می پزد، وداعشان و صحبت هایی که در کشتی می شود. زنی که می گوید برای این سیاهان بهتر است که صاحبی داشته باشند. زنی که می گوید من در جنوب زندگی سیاهان را دیده ام و به مراتب سعادتمند تر از زمانی اند که اربابی نداشته باشند. دربرابر اعتراض زن دیگر که از جدا شدن از عزیزان و تحمیل فاصله ها و تصمیم ها می گوید، ادعا دارد که این اتفاقات بسیار نادر هستند. و در مقابل اینکه اگر روزی فرزندان تورا از تو جدا کنند، خود را برتر دانسته و میخواهد سیاهان را با خودشان مقایسه نکنند. چای سیاه دارچینی ام مایع سیاه تلخی است که بسختی از گلویم پایین می رود و به مغزم فشار می آورد. چه شباهتی! 

دوره سیاه برده داری در آمریکا نیز، با مبارزات شمالی ها آغاز شد. کسانی به انسانیت فکر کردند، که از برده داری نفعی نمی بردند و برعکس برده ها برایشان دردسر و نان خور اضافه حساب می شد. جنوبی ها اما برای زمینها و مزارع پنبه شان و برای ثروت های طبیعی شان به برده ها نیاز داشتند. آنها حاضر بودند بجنگند ولی حق برده داری لغو نشود. و از کتاب مقدس مثال می آوردند آنجا که می گوید، "کنعان غلام غلامان باشد و برآن لعنت باد!" پس قطعن تقدیر بر آن است که آفریقا برده باشد.
میخوانم که باراک اوباما برای فیلم "پیشخدمت" گریه می کند، ولی احساسی که من از خبر هر تجاوز به زنی پیدا می کنم برای مردان امروزی قابل درک نیست. همین امروز در جهان هستند زنان بسیاری، خصوصا در کشورهای اسلامی که بنام جنگ، بنام فرقه و گروه، بنام زن بودن مورد تجاوز جسمی و روحی قرار می گیرند و موجودات نرینه ای که تنها بخاطر حفظ منافع و کسب لذت، و برای خدمت به شکم و زیر شکم شان از هر جا حدیثی و آیه ای، دلیلی و منطقی و پاسخی پیدا می کنند که زنان وضعیت ناگوار فعلی را -وحتی بدتر از آن را- داشته باشند.
عاقله امیری

نقطه آخر

خاک میخوری مدام . مثل همین خودکار ِ بیکار مانده ی افتاده از ماه پیش زیر میز...

 خاک میخوری مدام شبیه آن "دوستت دارم" های نا کشیده ی جامانده توی جیب

خاک میخوری مدام شکل آن پیرهن صورتی گل دار که فرصت نشد ببینی اش

 خاک میخوری مدام کنار صفحه ی تاریک شناسنامه ام

خاک میخوری مدام نزدیک قاب عکس های دور انداخته شده

 خاک میخوری مدام

و امشب هزارو اندی سال بعد از آن شب رفتن توست

انگار!




 ساکتی

خاک میخوری مدام درون جمجمه ی

 من توی مغزم...

 و من موهایم را آرام آرام شانه می کنم!

می بینی؟ تمام شدن این است



..

توی جلسه ی نقد ِ داستان، نوشته ام رو گرفتی زیر دستت و زیرچشمی به من نگاه میکنی و به تحلیل بقیه از نوشته ی من گوش میدی و با خودت فکر میکنی من موفقم!

کتاب میخونم!

درس میدم!!

توی کنکور رتبه میارم!!

داستان می نویسم!!

شعر میگم و لابد هزار تا هنره نصفه کاره دارم که از سر انگشتهای ظریفم میریزه بیرون...!!!



ولی تو نمیفهمی

ولی تو نمیدونی

ولی تو نمی بینی زیر ناخونهام،  پوست های مُرده ی تن مردیه که فاتحه خونده روی ادب و ادبیات و آرزو و زندگیم...





.

امروز ظهر موقع آشپزی توی آشپزخونه لپتاپمو گذاشته بودم روی کابینت و با اسکایپ حرف میزدم. کسی که باهاش حرف میزدم بهم گفت آتنا میدونی شبیه کیا شدی؟ منم همونطور که داشتم پیاز خرد میکردم گفتم کیا؟ گفت شبیه مامان های جوونی که تازه زایمان کردن. چاق شدی ها

 خندم گرفت

از ظهر تا الان دارم حساب می کنم و یادم افتاد اگر بودی الان حدودا یه ماهت بود. من یه مامان چاق واقعی بودم و شاید شبهایی که نمیخوابیدی کلی هم به خودم فحش می دادم برای تولد ِ تو

 خندم گرفت

از ظهر هربار که از جلوی آینه رد میشم می چرخم و با خودم میگم دقیقا از کی بود که بی توجه شدم به خودم؟ از همون هفته های اول خونریزی ِ بعد تو... یا از همون ماه بعد که دیگه بابات رسما نه جواب تلفن منو می داد و نه بابابزرگتو و من فهمیدم که واقعا تنها شدم؟ نمیدونم. نمیدونم از کی بی تفاوت شدم به این تن. نمیدونم دقیقا از کی دیگه مهم نبود لباس های بی سر و ته . نمیدونم دیگه از کی حواسم به این نبود که تو اگر بودی دلت یه مامان شیک میخواست نه این زن ِ از هم پاشیده

 امروز اگر بودی، توی بغلم موقع آشپزی وقتی با خنده بهم گفت چاق شدی، نشونت می دادم و میگفتم این کوتوله بلاخره بها داشت...

 میدونی که حرف از دلتنگی نیست... مگه میشه دلتنگ ِ موجودی که هیچوقت لمسش نکردی شد؟ نه دلتنگ نیستم اما تو یه آهی برای من. یه آه بزرگ.

راستی الان که اینا رو دارم تایپ می کنم، اگر بودی خواب بودی .راستی چه خالیه این تخت بدون تو. بدون بابات






"سمانه داره میاد."

اینو بقیه ی مهمون ها و میزبان ها به هم دیگه میگن و همه با هم دنبال یه صندلی میگردن تا بزارن برای سمانه. تمام اتاق ها و بالکن و حیاط پر شده از ردیف سفره های هیئتی و زنان رنگارنگی که توی ردیف های مختلف نشستند و بلند بلند حرف میزنن. سمانه داره میاد و من نشستم کنار مامان. سمت چپ من خانم جوان و نسبتا چاقی نشسته با پسربچه ی کوچیکش. بچه مدام نق میزنه و گاهی هم سرشو میزاره روی پای من و یه گاز هم از پای من میگیره. بچه ی خوشکلی نیست ، یا نه شاید هم هست ولی من جذبش نشدم... اینکه الان وسط اونهمه شلوغی چکار میکنم رو نمیدونم. فقط میدونم که منتظرم تا زودتر شام تموم بشه و برگردیم. نق و نوق بچه ی کناری و همهمه ی بقیه ی خانم ها توی سرم غوغا کرده. سمانه بلاخره میاد. یعنی سه نفر همراهیش میکنن تا بیاد. سمانه یه خانم جوان حدودا 35 ساله است که یه سال پیش سکته کرده. سکته مغزی. یه ماه هم کمای کامل بود (اینو خانم نسبتا تپل کناریم به مامان میگه) . مامان با تاسف سر تکون میده. خانم ادامه میده "ای خانم، با این سن کمش انقد حرص و جوش خورد و انقد غصه خورد که اینطوری شد". مامان یه نیم نگاه به من میندازه و میگه "ببینم میتونی منو بدبخت کنی . هی بیشتر غصه بخور، هی غصه بخور. هی غصه بخور ببینم چی بلاخره به سرت میاد" خنده ام میگیره. شاید لازمه به مامان مچ دستمو یادآوری کنم تا یادش بیاد اوضاع توی جمجمه ی من از چه قراره...

میل به آش رشته ندارم. سمانه دقیقه نشسته جلوم و تلاشش برای سرکشیدن لیوان چاییش منو کلافه کرده. خانم کناریم بهم اشاره میکنه که چیزی نخوردم. تشکر میکنم. مامان میگه یه کم تپل شده برای همین رفته توی رژیم. خانم یه نگاه دقیق میندازه و میگه نه بابا چاق نیستی که، یه کم چاقی بعد ازدواج طبیعیه. مامان سریع تصحیح میکنه که من متاهل نیستم. خانم میگه ولی پارسال مریم گفت... مامان حرفشو قطع میکنه و میگه بله ، ولی به هم خورد. باز خنده ام میگیره. شاید لازمه به مامان یادآوری کنم که اگه اون خانم فکر کنه من متاهلم هیچ مسئله ی بدی نیست و بهتره خودشو خسته نکنه و به همه توضیح نده چه خبره

سمانه بلند میشه تا بره دستشویی. همه کمکش میکنن. خانم دوباره میگه "یه ساله گذشته خیلی بدبختی کشید تا بهتر شد. الانشو نگاه نکنید، داغون بود خانم داغون". بهش میگم " یک سال زمان زیادیه برای رد شدن از تصادف ها. میشه خیلی زخم ها رو ترمیم کرد. میفهمم حال این سمانه خانم رو" بی توجه میگه "آره بنده خدا خیلی تلاش کرد تا از جاش پاشد. نمیدونی چه سخته فلج بودن".... میدونم خانم... میدونم چه سخته فلج بودن...

....

بارون شدید شده. توو راه برگشتیم. مامان حرف نمیزنه. مهستی داره برامون میخونه "یکی تو صحنه ی یادم نشسته/ که از من دوره امشب" . بهش میگم مامان چرا آدم باید تلاش کنه خوب بشه؟ چرا آدمو به حال خودش نمیزارن که بمیره؟ با ناراحتی میگه" چون آدم برا خودش تنها نیست. چون یه عده هستن که آدمو دوست دارن، آدم باید به خاطر دل اونا هم که شده حالش خوب بشه" دلم می سوزه براش. دلم می سوزه برا خودم. آهنگو عوض میکنم






یک روز بی اجازه ی تمام پدر ها، برای دختران بی اجازه خواهم مُرد.

هرچند

زنانگی این اطراف، بی رمق تر از این حرفهاست

 دارد بالا می آید

آخرین لیوان آبی که بعد از قرص سر کشیده ام دارد بالا می آید در من . درست جایی کنار حلقومم چنگ انداخته و هرچی مدارایش می کنم بی خیال نمی شود و نمیدانم این چندمین روزیست که نگذاشته روحم هوایی تازه را نفس بکشد...

دارم بالا می آیم

آخرین پله ی بیمارستان را بی رمق و سرد بالا می آیم و دیگر نگران نیستم. دنبال مرز نگشته ام بین تشویش و بی قیدی. دنبال مرز نبوده ام بین التهاب و بی خیالی. مرزی نیست خطی نیست خط چینی هم نیست وسط خیابان تا راه برومش برومش برومش و برسم به ته جاده ای که می گویی تو در آن سویش ایستاده ای و اما هیچوقت نفهمیدم پس چرا دستانم از دستانت خالیست

داری بالا می آیی

ببا. بیا تندتر. زود باش. وقت تنگ است. بیا لعنتی بیا . رسیده ای روی پلک هایم. پلک هایم این روزها با شنیدن اسمت داغند. بالا بالاتر. یه کم بیشتر . زود. زودباش خسته شده ام می فهی. این من خسته است و دلش دیگر شعر نمی خواهد فقط بیا بیا...

...

شب اما در مسیر نیست. خیلی وقت است بالا رسیده. زودتر از تمام ما . بعد از شب لیوان آبم بالا می آید. می پاشد تمام زندگی ام را به گند می کشد. برگه های کاری ام زیر نسخه ی آخر دکتر سند خورده اند به بی تابی و ترس. مسنجرم هم آن لابلا بالا می آید.... می شنوم که یک نفر می گوید: آتی باز موهات ره شانه نکردی حالت خوب استی؟

...





با لبخند حالمو می پرسه و با لبخند جوابشو میدم. داروخونه بر خلاف همیشه خلوته و با خیال راحت میتونه گوش بده ببینه چی نیاز دارم. میپرسه چی شده؟ آروم میگم "یه تست بارداری بهم بده". با چشمای متعجب و با شادی میگه "وای با همسرت آشتی کردی؟ بلاخره ازش یه خبری شد و برگشت؟ طلاقتون کنسل شد؟" با سر رد می کنم حرفش رو. لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میگه "دوس پسر؟ آی آی آی". می خندم. وسط خنده اشاره میدم"نع"! با تعجب میگه "پس خره تست برای چی میخوای؟" میگم"داره میشه 15 روز که عقب افتاده" . میگه خب عقب افتاده باشه. اینهمه فشار روحی روته، اینهمه عصبی میشی، اینهمه ناراحتی و درد ِ جسمی داری که هر هفته داری نسخه میگیری، بلاخره تاثیر میزاره روش دیگه، حالا یه ده روز عقب جلو شده.

میگم"میترسم". میگه "دیوانه شدی؟ از چی می ترسی؟ برا اینکه بیای تست بدی، لازمه یه مردی باشه که لمست کرده باشه. از طریق گرده افشانی چیزی اتفاق نمی افته" میگم پس چرا حس میکنم توی دلم آشوبه؟ میگه بعد اونوقت صبح عصبی نیستی؟ میگم چرا چرا. میگه بعد اونوقت حس نمیکنی سرمعده ات می سوزه؟ میگم وای آره دقیقا . میگه بعد اونوقت استرس نداری؟ توی دلت قاراشمیش نیست؟ میگم اوهوم ... میگه زهر مار. کمتر بشین فکر و خیال کن. چه قشنگ هم نشونه های اولیه بارداری قبلی رو یادشه هرچی میگم میگه آره! می خندم. به جای تست بارداری یه بسته قرص جوشان بهم میده و موقع خداحافظی میگه"آتی رها کن اون بچه رو، داره لهت میکنه". با لبخند میزنم بیرون. توی دلم آشوبه. سر معده ام می سوزه. حالا که بهتر فکر میکنم حالت تهوع هم دارم انگار... تا داروخونه ی بعدی 10 دقیقه ای پیاده روی دارم...








همش 8 سالش بود.


تنها وایساده بود گوشه ی دفتر نمور مدرسه و با چشای کوچولو و نگرانش زل زده بود به مدیر مدرسه. آقای مدیر هم مرتب یه سری شماره می گرفت و بعد از چند دقیقه انتظار قطع می کرد. هیچکس جواب تلفن رو نمی داد. هربار که آقای مدیر تلفن رو قطع می کرد آه از چشای پسرک بیرون می پرید....

کنارش نشسته بودم و منتظر بودم تا آقای مدیر بعد از تموم شدن کارش یه نیم نگاهی به من و برگه های توی دستم بندازه. این چندمین مدرسه ای بود که از صبح بهشون سر زده بودم تا قرار دادمون رو برای شروع کلاس ها با هم تنظیم کنیم. خسته بودم اما نه خسته تر از پسرک. بهش اشاره کردم بیاد کنارم روی صندلی بشینه اما با سر رد کرد. آقای مدیر رو بهش گفت چرا تنهایی اومدی آخه. عمه خونه نبود؟ پسرک دو دستش رو در هم گره زد و گفت "اجازه، عمه گفت به زن عمو بگم ، زن عمو هم گفت به من چه" مدیر سری تکون داد و رو به من گفت "واقعا موندم توی بی رحمیه بعضی از ماها. بچه رو تنها فرستادن بیاد برا خودش ثبت نام کنه" می پرسم"پس پدر و مادرش کجان؟" اشاره ای به تلفن می کنه و میگه"میبینی که، حتی جواب تلفن هم نمیدن. هرکدوم رفتن پی زندگیشون. حالا به جهنم که رفتن، این طفل معصوم رو کلا ول کردن به امون خدا. عمه اش نگهش می داره ولی دیگه خسته شده از مسئولیتش" پسرک کاملا متوجه است که آقای مدیر چی ها داره میگه. میتونم حس کنم که چه فشاری روی شونه های کوچیکش و چه چنگی روی قلبش تحمل میکنه وقتی حکایت زندگی اسفبارش رو از زبان یکی دیگه می شنوه! با اشاره به آقای مدیر میگم که بس کنه. مدیر ساکت میشه. به پسر میگه که بیاد کنارش بنشیه اما پسر قبول نمیکنه. بلند میشم و کنار مدیر می ایستم. از من میخواد که کارم رو بگم. یادم رفته چی ها قرار بود بگم. برگه ها و کتاب ها و برشورهای معرفی طرح رو روی میزش میزارم و منتظر می مونم سوال بپرسه. چند سوال از نرم افزار ها می پرسه وقتی حرف از سیستم آموزش با بازی ها میشه پسرک قدم قدم به من نزدیک تر میشه. دستشو میگیرم و میگم بیا پسرم بیا جلوتر ببینشون. با ولع کتاب ها رو ورق میزنه. مدیر رضایت اولیه رو میده و قرار میشه برم و با ریز قرارداد برگردم.

مدیر دوباره دستش میره سمت تلفن . دوباره پسرک مضطرب بی خیال کتاب ها میشه. دوباره هیچکس جواب تلفن رو نمیده. دوباره مدیر میگه "آخه من که نمیتونم از خودت برای خودت ثبت نام کنم" دوباره پسرک میگه"آخه عمه نمیاد. زن عمو هم میگه به من چه" دوباره مدیر کلافه تلفن رو میزاره سرجاش . دوباره رو به من میگه "لعنت به ما که انقد خودخواهیم و میزاریم میریم و فکری به حال طفل معصوممون نمی کنیم. چرا اصلا به دنیا می آریمشون؟" دوباره من قل میخورم تا ته 8 ماه پیش.... خوبه که نگهش نداشتم. خوبه که این آوارگی رو براش نخواستم. خوبه که نزاشتم بمونه تا این روزها رو ببینه... پسرک چشاش روی بسته های سی دی توی دستم مونده. غم نگاهش ولی حدیث یه عمر آوارگیه و بی کسی 



وسایلم رو جمع می کنم و حس میکنم تا رسیدن به ماشین فرصت کمه برای گریه نکردن
 





میگفت به پیک چهارم که رسیدیم رگه های داغی رو توی سرم حس میکردم


میگفت نشسته بودند روبروم و یک ریز حرف می زدند و گاهی هم قهقهه ای میون مستی سر می دادند. برادر کوچکتر مثلا دوست پسر من بود که کمی از نظر هیکل درشت تر از برادرش به حساب می اومد، سرش رو به سمت من خم کرد و همینطور که گردنمو بو می کشید گفت راستی داداش نوه دارن ها بهشون میاد؟ میگفت مست بودم اما نگاهم خوب کار میکرد. سرمو سمت برادربزرگتر چرخوندم و گفتم مطمئنم نوه تون از دخترتونه. قهقهه ایی بلند تر از هر دفعه سر دادند و با مستی نگاه خریدارانه ای بهم کرد و گفت درست حدس زدی .چطور؟ میگفت یه قلپ از آب میوه ی توی لیوان سر کشیدم و گفتم با این سن شما میشد حدس زد فقط ممکنه دخترتون رو زود شوهر داده باشید که الان نوه دار شدید. برادر کوچیکتر دستاشو دورم حلقه کرد و گفت "صنم باهوش من". برادرش گفت: دختر جوون این روزها نگه داشتنش سخته، باید زود صاحب دار بشه، خودت که داری می بینی چقد دخترا بلا نسبتت مشکل دار شدن! میگفت مست بودم ، مست تر از اونی که حس کنم داره فشارم میده و بخوام تقلایی بکنم....

....

میگفت توی همون حال هوا بودیم که تلفن دوس پسرم زنگ خورد. با هول گوشی رو داد به برادر بزرگترش و گفت شایسته است، بهش بگو من دستم بنده. برادر گلویی صاف کرد و با آرامش جواب تلفنو داد و گفت نگران نباش پیش خودمه. خداحافظی کرد و تلفن رو روی میز گذاشت. میگفت مست بودم ، انقدر مست که حال پرسیدن اینکه شایسته کیه رو نداشتم. میگفت برادره پرسید" قرار بود ببریش دکتر؟" . سر تکون داد و گفت نه خودش نه، بچه یه کم مریض شده قراره اونو ببریم دکتر. میگفت مست بودم. انقدر مست که یه دل سیر خندیدم و هیچکدومشون نپرسیدن چرا...


 
اینا رو پشت اسکایپ میگفت و منم همراهش می خندیدم، فقط






دیدی کوچولو

امروز با مامان بودی وقتی برای بار دهم پله های دادگستری رو بالا و پایین می رفت ولی هیچکس صداشو نمیشنید؟ ماهِ پیش بودی وقتی دادستان ازش پرسید چرا تنها اومدی؟ سه ماه پیش بودی وقتی همه بهش گفتن هیچ کمکی بهش نمیکنن؟ پنج ماه قبل بودی وقتی کنار دایی با اونهمه تلخیش فرم ها رو امضا می کرد دستش می لرزید؟ اون روز بودی وقتی مجبور شد از درد ماشین رو توی یه شهر دیگه بزاره و با تاکسی برگرده خونه؟ بودی وقتی سرنگ های آزمایش از رگ هاش کلفت تر بودن و ده بار رگ دستش پاره شد از شدت نحیفی تا تونستن چند سی سی خون ازش بگیرن؟ یادته سه بار زور زدن برای مردنش رو؟ یادته اونهمه نسخه، اونهمه درد؟ حال خودت بگو، اون که تمام 7 ماه گذشته رو حتی اجازه نداشت با خیال راحت برات گریه کنه، اونوقت چطور میتونست تو رو نگه داره، بزرگت کنه...؟

دیدی کوچولو

امروز بودی وقتی مامان توی پیاده رو یادش رفته بود الان کجاست؟ بودی وقتی مستاصل از عابرها می پرسید اینجا کجاست...؟ بودی وقتی مجبور شد زنگ بزنه از مامان بزرگ بپرسه داشت میرفت برای چه کاری؟ ...



میبینی زندگی مامانو؟ می بینی مریضی ِ مامانو؟ میبینی بی کسی مامانو؟ دیدی مامان چقد تنهاست؟ حالا حق می دی به مامان که تو رو نگه نداشت؟ حالا میتونی مامانو ببخشی؟ بگو... بگو که مامانو می بخشی... بگو مامانو بخشیدی... فردا روی پله های دادگستری قراره تمام رویاهای مامانت بالا بیاد. تو بگو که باهاشی




 




چشم هایت را ببند دختر

 فکر کن همان فکر را نداری، بخش آزار دهنده وجودت... بفهم که نمی فهمی، می دانی چقدر خوب می شد؟ من خیلی خوشبخت تر بودم اگر نمی فهمیدم. کاش وقتی درس خواندنم منع شد، چیزی نمی گفتم می ماندم در خانه. کاش وقتی مادرم مرا به آشپزخانه برد اسم آنجا را "اتاق بیهودگی" نمی گذاشتم. کاش من نمی فهمیدم که بگویم دختر گاو نیست که خمس داشته باشد، کاش من نمی فهمیدم که بگویم انتخاب عروس در مراسم روضه و سفره نذری درست نیست! کاش من نمی فهمیدم اگر کسی صدایش را روی من بلند می کند من تحقیر می شوم. کاش نمی فهمیدم که حتی وقتی با صدای آرام هم نظرهایشان به من تحمیل میشود باز هم تحقیر می شوم....

 من نمی فهمیدم اگر گناههای تورا، زجرم کمتر بود، من اگر نمی فهمیدم حقوق خودم را دردم کمتر بود، اگر نمی فهمیدم چه ها کردم که باید، چه ها حق داشتم اما به من ندادی، آرام تر بودم.

کاش من هم می توانستم مثل تو آویزان باشم. هرکجا مرا بردند شادمان و هرکجا که نخواستند هم در خانه منتظرشان بمانم، با غذایی که آنها دوست دارند، با ظاهری که دیگران را راضی می کند. کاش می توانستم که اگر تحقیرم کردند، که اگر آنچه خود نمی کنند را از من خواستند، حقارتم را درک نکنم... اگر خشمگین شدند، گاهی آرام گریه کنم و با گوشه چشم دیگران را ببینم که شاید ترحمشان جلب شود. کاش من هم مثل تو می توانستم از هر دستور نادرست دیگران اطاعت کنم، و بخود افتخار زن بودن داشته باشم، و پیش دیگران از غذای امشب بگویم و جنس شال زیبای جدید زن همسایه ی سمت راست... کاش هیچ وقت فکر نمی کردم که انسانم، حق دارم، می توانم تصمیم بگیرم، کاش من نمی خواستم خودم باشم. کاش من "جنس دوم" را نمی خواندم، دغدغه ام "راز داوینچی" نبود...

این همه عیب در من است وقتی که بخواهم خودم باشم، کاش من این نبودم




سرم درد می کند. آنقدر که می توانم همین گوشه ی پیاده رو بنشینم و سرم را لای دستانم فشار بدهم و یک دل سیراز درد گریه کنم. در پیاده رو راه میروم و سعی میکنم سرم را پایین بگیرم تا کسی را نبینم. وقتی درد دارم آدم ها کج و کوله می شوند. شکلک در می آورند. این را بارها به دکترم گفته ام و او بعد از تکان دادن سر به من دلخوشی داده که به زودی خوب می شوم... نمیدانم دقیقا این چندمین ماهی است که منتظرم تا خوب شوم. منتظرم بلاخره یک روز آدم ها همان که هستند باشند و من مجبور نباشم چشم هایم را ریز کنم تا صورتشان را ببینم.

کیفم روی شانه هایم سنگینی میکند و پیاده رو شلوغ تر از آنی است که بشود بدون تنه خوردن دیگران آن را طی کرد.سر درد حس بویایی ام را قوی تر می کند. آنقدر قوی که باهربار تنه خوردن به آدم ها می توانم عطر هایشان را با بوی تنشان یک جا استشمام کنم و حالم به هم بخورد از بوی تن بعضی هایشان که بوی چرک و عرقشان قاطی اسپری ها رایحه ی عجیبی ساخته برای عق زدن!

دکترم می گوید سخت میگیرم. می گوید نه فقط ذهنم، که شامه ام نیز به دنبال تعفن می گردد. می گویم من به دنبال تعفن نیستم، ذهنم لاشه ی گندیده ایی است از دخترک ِ سالهای قبل و اینهمه کراهت از آنجاست. می گوید ناخن هایت را که لاک صورتی میزنی، یادت می رود لبهایت چقدر بی روح اند!!... دکترم پیرمرد جذابی است که مدتهاست به اون علاقه مند شده ام. حرفهای بی ربطی می زند گاهی. آنقدر بی ربط که تکیه می دهم به صندلی و می خندم. می گوید دنیای پست مدرن را همین بی ربطی ها تشکیل می دهند. می گویم "پست مدرن لای نسخه ی من؟" بعد اوست که تکیه می دهد و دستهایش را در هم قفل می کند و با آن چشمان آبی گیرا زل می زند به من و می گوید "درمانی غیر از این برای ذهن عاصی خودت سراغ داری؟"








تازگی ها عضو انجمنی آنلاین شده ام که تمام اعضایش زنانی هستند از محدوده ی خاور میانه. زنانی با درد های مشترک. با بغض های مشترک و با کینه های مشترک...

فکر میکنم تنها عضو ایرانی در این گروه من باشم اما زبان ِ مشترک ِ زنانگی مرزها را میانمان برداشته. زنان بعد از عضویت در این گروه خیلی مختصر خودشان را معرفی میکنند و هر روز روایت های جالبی می خوانم در این انجمن. بعد از خواندن سرگذشت ها به پروفایل هایشان سرک می کشم و عکس های زیبایی می بینم از زنانی که در اوج شوربختی توانستند روی پاهاشان بایستند و به جاهای خوبی برسند.

همین 8 ماه پیش بود... روزی که دلم مُرد؛ چشم هایم پُر شده بود از آن دختری که زلفهایش را تراشید و آن مردی که نرینگی را از پدر به ارث برده بود و نامردی را از سرنوشت... روزی که دلم مُرد دستهایم هم فلج شد. درست کنار برگه ی آزمایشی که رویای چند ساله ام را زیر خاکستر ِ من خاک می کرد و مردی که دستهای سنگینش روی حلقوم سایه ی من گیر کرده بود... روزی که دلم مُرد همانجا نشستم. هر روز با هرکدام از دوستانم که حرف زدم گفتند منتظرند که بلند شوم اما من مُرده بودم و هیچ چیز جمله ی تسلی بخشی نمی توانس زخم هایم را از درون جمجمه ام محو کند...

حالا بهترم... با قرص ها بهترم و دیدن این زنان که هر کدام روزی صورتشان از سیلی مردی سرخ و خونین بود امروز اما دنیا را به زمین زده اند دلخوشی ِ کوچکی است بر این من و ترس هایم در مواجه شدن با مردم و زندگی در آینده. در این صفحه هر روز از زن می گویند و از زنانگی . از آنچه زیر نقاب مانده و هویتمان را برای خودمان نیز مجهول ساخته است. از صفحه های مجهول بکارت تا مفهوم بی رنگ شده ی خشونت

یاد سالهای 84 تا 87 افتاده ام. سالهای ورود من به جامعه ی زنان ایران! یک روز تلاش می کردم برای دوستانم کمکی باشم و امروز خودم هم لابلای آن زنان زخم خورده گم شده ام



می نشینم پشت لب تابم و وارد انجمن می شوم... بودن و باز شدن ِ صفحه هایی مانند این انجمن، یعنی زنان در همه جا درد دارند و این درد بزرگی است...





نوبتم را می گیرم و روی صندلی سرد به انتظار می نشینم. خانم چادری ای که سمت راستم نشسته تکانی میخورد و دوباره نگاهی به شماره ی نوبت خودش می اندازد. پشت سرم دخترکی با تلفن حرف میزند و گاهی پایش را به صندلی ام می زند.. تازه یاد تلفنم می افتم و سکوتش که خالی است از هر قاب ِ صدایی. مرد جا افتاده ای از مقابلمان رد می شود و نا خواسته پایم را لگد می کند. با شرمندگی نگاهم می کند و با لبخند سر تکان می دهم. چقدر گریه دارم. درد ِ تنهایی تفتیده ام کرده اما یک هفته ای هست که از درد ِ جسمی هم می نالم و گریه دارم. لیلی می گوید غریبه شده ام. ناهید نگران است که با خودم بد کرده ام و هنوز هم ظلم می کنم. فرو رفته ام در صندلی و به صدای آهنگی گوش می دهم که در گوشم پیچیده. غریبه شده ام. خیلی غریبه. غربیه با دختری که در آیینه به من زل می زند و یادم هست که همیشه ی زندگی اش کلی حرف داشت اما فقط اشک ریخت…. گریه دارم این روزها. خیابان من و تو منتهی به کدام کوچه ی فرعی است که در خم ِ آن دست ِ کودکمان را رها کردیم و گم شد؟ تصویر مبهم کدام نیمکت ِ خالی، قامت مردانه ی تو را به قاب نشست که دلتنگی نداشتنت، ندیدنت، نبودنت، این تنهایی ِ خموش را به عمق چشمانم پاشیده



چه جوری باید نوبت گرفت؟ مخاطب پیرمرد مقابلم منم. دستگاه نوبت را نشانش می دهم. تشکر میکند. دوباره می پرسد "سواد ندارم خانم، تا نوبتم چند نفر دیگه مونده؟" نگاهی به برگه اش می اندازم. بیست و چهار نفر دیگر در انتظار هستند. من کدام یک از این نفرات ِ شمارش شده ام؟ چند نفر دیگر تا من باقی است؟ چند خیابان دیگر تا مردن؟ چند بهار و تابستان ِ دیگر برای رسیدن به خنده؟ نوبتِ من برای ایستادن مقابل گیشه ای که تو را به من بدهد چند است؟ برگه ی نوبتم را به پیرمرد می دهم. می گویم هروقت صدای بلند گو گفت شماره ی 157 شما برو. باشه؟ مرتب تشکر می کند. بلند میشوم که راه بروم. راه بروم زیر آسمان کبودی که مرا تنها خواست.


شماره ی لیلی را می گیرم. مشغول است... چقدر گریه دارم. چقدر درد دارم