"سمانه داره میاد."

اینو بقیه ی مهمون ها و میزبان ها به هم دیگه میگن و همه با هم دنبال یه صندلی میگردن تا بزارن برای سمانه. تمام اتاق ها و بالکن و حیاط پر شده از ردیف سفره های هیئتی و زنان رنگارنگی که توی ردیف های مختلف نشستند و بلند بلند حرف میزنن. سمانه داره میاد و من نشستم کنار مامان. سمت چپ من خانم جوان و نسبتا چاقی نشسته با پسربچه ی کوچیکش. بچه مدام نق میزنه و گاهی هم سرشو میزاره روی پای من و یه گاز هم از پای من میگیره. بچه ی خوشکلی نیست ، یا نه شاید هم هست ولی من جذبش نشدم... اینکه الان وسط اونهمه شلوغی چکار میکنم رو نمیدونم. فقط میدونم که منتظرم تا زودتر شام تموم بشه و برگردیم. نق و نوق بچه ی کناری و همهمه ی بقیه ی خانم ها توی سرم غوغا کرده. سمانه بلاخره میاد. یعنی سه نفر همراهیش میکنن تا بیاد. سمانه یه خانم جوان حدودا 35 ساله است که یه سال پیش سکته کرده. سکته مغزی. یه ماه هم کمای کامل بود (اینو خانم نسبتا تپل کناریم به مامان میگه) . مامان با تاسف سر تکون میده. خانم ادامه میده "ای خانم، با این سن کمش انقد حرص و جوش خورد و انقد غصه خورد که اینطوری شد". مامان یه نیم نگاه به من میندازه و میگه "ببینم میتونی منو بدبخت کنی . هی بیشتر غصه بخور، هی غصه بخور. هی غصه بخور ببینم چی بلاخره به سرت میاد" خنده ام میگیره. شاید لازمه به مامان مچ دستمو یادآوری کنم تا یادش بیاد اوضاع توی جمجمه ی من از چه قراره...

میل به آش رشته ندارم. سمانه دقیقه نشسته جلوم و تلاشش برای سرکشیدن لیوان چاییش منو کلافه کرده. خانم کناریم بهم اشاره میکنه که چیزی نخوردم. تشکر میکنم. مامان میگه یه کم تپل شده برای همین رفته توی رژیم. خانم یه نگاه دقیق میندازه و میگه نه بابا چاق نیستی که، یه کم چاقی بعد ازدواج طبیعیه. مامان سریع تصحیح میکنه که من متاهل نیستم. خانم میگه ولی پارسال مریم گفت... مامان حرفشو قطع میکنه و میگه بله ، ولی به هم خورد. باز خنده ام میگیره. شاید لازمه به مامان یادآوری کنم که اگه اون خانم فکر کنه من متاهلم هیچ مسئله ی بدی نیست و بهتره خودشو خسته نکنه و به همه توضیح نده چه خبره

سمانه بلند میشه تا بره دستشویی. همه کمکش میکنن. خانم دوباره میگه "یه ساله گذشته خیلی بدبختی کشید تا بهتر شد. الانشو نگاه نکنید، داغون بود خانم داغون". بهش میگم " یک سال زمان زیادیه برای رد شدن از تصادف ها. میشه خیلی زخم ها رو ترمیم کرد. میفهمم حال این سمانه خانم رو" بی توجه میگه "آره بنده خدا خیلی تلاش کرد تا از جاش پاشد. نمیدونی چه سخته فلج بودن".... میدونم خانم... میدونم چه سخته فلج بودن...

....

بارون شدید شده. توو راه برگشتیم. مامان حرف نمیزنه. مهستی داره برامون میخونه "یکی تو صحنه ی یادم نشسته/ که از من دوره امشب" . بهش میگم مامان چرا آدم باید تلاش کنه خوب بشه؟ چرا آدمو به حال خودش نمیزارن که بمیره؟ با ناراحتی میگه" چون آدم برا خودش تنها نیست. چون یه عده هستن که آدمو دوست دارن، آدم باید به خاطر دل اونا هم که شده حالش خوب بشه" دلم می سوزه براش. دلم می سوزه برا خودم. آهنگو عوض میکنم






یک روز بی اجازه ی تمام پدر ها، برای دختران بی اجازه خواهم مُرد.

هرچند

زنانگی این اطراف، بی رمق تر از این حرفهاست

 دارد بالا می آید

آخرین لیوان آبی که بعد از قرص سر کشیده ام دارد بالا می آید در من . درست جایی کنار حلقومم چنگ انداخته و هرچی مدارایش می کنم بی خیال نمی شود و نمیدانم این چندمین روزیست که نگذاشته روحم هوایی تازه را نفس بکشد...

دارم بالا می آیم

آخرین پله ی بیمارستان را بی رمق و سرد بالا می آیم و دیگر نگران نیستم. دنبال مرز نگشته ام بین تشویش و بی قیدی. دنبال مرز نبوده ام بین التهاب و بی خیالی. مرزی نیست خطی نیست خط چینی هم نیست وسط خیابان تا راه برومش برومش برومش و برسم به ته جاده ای که می گویی تو در آن سویش ایستاده ای و اما هیچوقت نفهمیدم پس چرا دستانم از دستانت خالیست

داری بالا می آیی

ببا. بیا تندتر. زود باش. وقت تنگ است. بیا لعنتی بیا . رسیده ای روی پلک هایم. پلک هایم این روزها با شنیدن اسمت داغند. بالا بالاتر. یه کم بیشتر . زود. زودباش خسته شده ام می فهی. این من خسته است و دلش دیگر شعر نمی خواهد فقط بیا بیا...

...

شب اما در مسیر نیست. خیلی وقت است بالا رسیده. زودتر از تمام ما . بعد از شب لیوان آبم بالا می آید. می پاشد تمام زندگی ام را به گند می کشد. برگه های کاری ام زیر نسخه ی آخر دکتر سند خورده اند به بی تابی و ترس. مسنجرم هم آن لابلا بالا می آید.... می شنوم که یک نفر می گوید: آتی باز موهات ره شانه نکردی حالت خوب استی؟

...





با لبخند حالمو می پرسه و با لبخند جوابشو میدم. داروخونه بر خلاف همیشه خلوته و با خیال راحت میتونه گوش بده ببینه چی نیاز دارم. میپرسه چی شده؟ آروم میگم "یه تست بارداری بهم بده". با چشمای متعجب و با شادی میگه "وای با همسرت آشتی کردی؟ بلاخره ازش یه خبری شد و برگشت؟ طلاقتون کنسل شد؟" با سر رد می کنم حرفش رو. لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میگه "دوس پسر؟ آی آی آی". می خندم. وسط خنده اشاره میدم"نع"! با تعجب میگه "پس خره تست برای چی میخوای؟" میگم"داره میشه 15 روز که عقب افتاده" . میگه خب عقب افتاده باشه. اینهمه فشار روحی روته، اینهمه عصبی میشی، اینهمه ناراحتی و درد ِ جسمی داری که هر هفته داری نسخه میگیری، بلاخره تاثیر میزاره روش دیگه، حالا یه ده روز عقب جلو شده.

میگم"میترسم". میگه "دیوانه شدی؟ از چی می ترسی؟ برا اینکه بیای تست بدی، لازمه یه مردی باشه که لمست کرده باشه. از طریق گرده افشانی چیزی اتفاق نمی افته" میگم پس چرا حس میکنم توی دلم آشوبه؟ میگه بعد اونوقت صبح عصبی نیستی؟ میگم چرا چرا. میگه بعد اونوقت حس نمیکنی سرمعده ات می سوزه؟ میگم وای آره دقیقا . میگه بعد اونوقت استرس نداری؟ توی دلت قاراشمیش نیست؟ میگم اوهوم ... میگه زهر مار. کمتر بشین فکر و خیال کن. چه قشنگ هم نشونه های اولیه بارداری قبلی رو یادشه هرچی میگم میگه آره! می خندم. به جای تست بارداری یه بسته قرص جوشان بهم میده و موقع خداحافظی میگه"آتی رها کن اون بچه رو، داره لهت میکنه". با لبخند میزنم بیرون. توی دلم آشوبه. سر معده ام می سوزه. حالا که بهتر فکر میکنم حالت تهوع هم دارم انگار... تا داروخونه ی بعدی 10 دقیقه ای پیاده روی دارم...