پسرم
هم اکنون که این نامه را "نمی‌خوانی"، بعد از یه آب‌بازی حسابی، با خستگی زیاد خوابت برده و مادرت تمام ظرفهای نشسته و کارهای انجام نداده رو بی‌خیال گذاشته کنار و دراز کشیده و پاهاشو چسبونده به شوفاژ و به یادداشتی فکر میکنه که تازه  توی یکی از کانال‌های تلگرامش خونده. زنی که "توی زندگیش گره‌های زیادی بود ولی فقط حریف گره‌ی موهاش شد"
تو هنوز کوچولوتر از اونی هستی که متوجه‌ی موقعیت خونه‌ی جدیدمون باشی. خونه‌ی جدید ما وسط هزاران پنجره است. هزاران زندگی متفاوت. وسط صدها آپارتمان مختلف. صدها ماجرای مختلف. صدها زن ِ خانه نشین ِ مختلف. صدها زن کارمند مختلف.  صدها موهای پر گره‌ی مختلف... و شاید وقتی جوان بلندقامتی شدی برات بگم موها چقدر توی زندگی یه زن مهمن. چقدر حال ِ یه زن رو میشه از حال ِ موهاش فهمید. که بهت بگم این موهای ژولیده‌ی من که توی عکسهایی که این روزا دارن از من و تو ثبت میشن می‌بینی، نه به خاطر ِ خستگی ِ پرستاری از تو؛ که به خاطر گره‌ی عمیقیه که این روزها توی زندگیمون افتاده...

هم اکنون که این نامه را نمیخوانی، میخوام برای تویی که هرگز نخواهی دونست بنویسم که متاسفم اما مادرت حتی حریف ِ گره‌ی موهاش هم نیست. حریف ِ گره‌های پلاستیک ِ خرید هم نیست. حتی حریفِ گره ی شالگردن ِ نداشته ی بابات هم نیست... اما حریف رویاهاشه.... می‌خوام بهت بگم تو خوشبخت ترین پسرکوچولویی میشی که مادرش موهاش گره داشت.

توی گروه دوستان دبیرستانم یکی عکس دختر کوچولوی ۲ ساله‌اش رو گذاشته که محض سرگرمی سرش چادر نماز کردن. خیلی گوگولی شده بود و همه قربون صدقه‌ش رفتیم. راحله یکی از ماها بود که همون دبیرستان ازدواج کرد و ترک تحصیل کرد و الان ۳ تا بچه داره. اومد زیر عکس بچه نوشت «ایشالله تو زندگیش موفق شه و به همه ارزوها و خوشیها برسه بعد اگه دلش خواست عروس شه». شاید بقیه نفهمند که چی گفت. ولی من تا تهه درد و زخمشو توی این کامنتش دیدم...

مدتها بود خواب نمی‌دیدم. شاید از روزهای اول تولد باربد تا این روزها... حالا چندین شبه که مدام خواب می‌بینم. خوابها مختلف و گاهی هم کابوس مانند. خواب می‌بینم که دبیرستانی ام و امتحان کردم و دیدم شده. خواب می بینم بابا مُرده و من باربد رو نبرده بودم قبل مرگش ببینه! خواب می‌بینم کتک‌کاری میکنم. خواب می‌بینم یکی عاشقم شده و من ۲۲ ساله‌م و هیجانات عاشقانه‌ی اون سن رو میگذرونم. خواب می‌بینم باربد مدرسه می‌ره و از سرویس جا‌مونده و منم ماشین ندارم و تاکسی هم پیدا نمیشه و باربد گریه می‌کنه... خلاصه خواب زیاد می بینم. گاهی حتی چندتا خواب توی یک شب! و این خیلی مغزم رو خسته کرده. و این یعنی ذهنم بعد بستن چشمام خاموش نمیشه و همچنان کار می‌کنه. و این یعنی چند روزی هست که خسته و بی انرژی‌ و کسلم. چند روزیه که شدم یه مامان کسل و بی حوصله... و این موضوع بیشتر از خواب‌ها، ناراحتم کرده. بیشتر غمگینم کرده.

حواست هست؟ فصل خرمالو دارد تمام می‌شود...

چهره‌ت از یادم رفته و اگر عکس‌ها نباشند دیگر نمی‌توانم نقش‌ت رو پشت پلک‌هایم تصویر کنم.
مثل تصاویر فلو شده
چون مِه
پرده‌ای است جلوی چشم‌هایم که چشم‌هایت را محو و دور می‌کند.

دلم نمی‌خواهد به نبودن‌ت
نداشتن‌ت
ندیدن‌ت
نخواستن‌ت
دلم نمی‌خواهد به فراموشی، خو کنم.

تو آرایشگاه خانم‌ کناری بعد آشنایی و چندتا سوال،  داشت از این می‌گفت که خودش توی جوانی ‌خیلی مشکل داشته و حالا رسیده به جایی که ۵تا خونه (!) داره و منم صبر داشته باشم و منم بدونم که زندگی همیشه روی همین پاشنه نمی‌چرخه این روزهای سختیم تموم میشه... میخواستم بهش بگم منم یه روزی خونه داشتم. منم توی خونه‌م یه گلدون داشتم و برای گلم هم یه تجیر داشتم... ولی یه‌روز بر‌ّهه یهویی گل و زندگیو خوشبختیو همه ‌چیو خورد. خواستم بهش بگم آره دیدم چجوری یهو زندگی عوض میشه. یهو همه‌چی زیر و رو میشه... نگفتم ولی.

توی یکی از داستان‌هایی که براش گفتم، یه پسر بچه بود که میخواست برسه به ته دنیا و لبه‌ی دنیا بشینه و پاهاشو تکون بده و به ستاره‌‌ها نگاه کنه. برای درک فضای مورد نظرم، بغلش کردم و نشوندمش لبه‌ی میز تا پاهاشو تکون بده. ایشان درحال مکیدن پستونک دست دراز کردن که برگردن بغلم. جوری دلم ضعف رفت براش که بقیه‌ی داستان یادم رفت...

بچه بودم بخاری نفتی بزرگی توی هال داشتیم که من عاشق این بودم پاهامو بچسبونم بهش. مامان از این کارم متنفر بود چون بخاری رو تکون میدادم و لوله جابجا می‌شد و خونه هم پردود!
حالا پاهامو چسبوندم به شوفاژ و خبری از دود نیست. خبری از مامان و داد و بیدادهاش نیست. خبری از اون دختر موچتری سرخوش هم نیست....

بهت گفته بودم شبها دیگه تنها نیستم؟ که یکی هست که وقتی کاهو ها رو خرد میکنم و زیر لب یه چیزی زمزمه میکنم، که وقتی رختا رو جابجا میکنم، که وقتی میشینم پای لپ‌تاپم و کتاب میخونم، که وقتی به گلدونها آب میدم، که وقتی خبرا رو میخونم و از ترس فردا بند دلم پاره میشه، که وقتی تنهایی میشینم کنار میز شام؛ با چرخ قرمزش جیغ کشان میاد سمت من و دستاش جوری برای بغل کردن من بازه که اصلا نمیشه نگفت «گور بابای دنیا آتنا. نگاش کن تو آخه»


تصویر زنی که در تنهایی مهلکِ نیمه شبِ خانه‌اش دارد آشپرخانه را گردگیری میکند و در عین حال نرگس آبیار برایش قصه میخواند و کمی دورتر پسرکش با صدای سشوار به خواب رفته را میتوانی مجسم کنی؟
...

تصویر زنی که حالا قصه‌ی درون گوشش تمام شده و ترک بعدی علی زندوکیلی است که دارد توی گوشش "فصل حسود" را میخواند را میتوانی تجسم کنی که ناگهان وسط نظافت گاز و دیواره اش، سرش را روی بازوانش میگذارد و می‌بارد؟
...

تصویر بعدی‌ات زنی باشد که تمام آشپزخانه‌اش تمیز و مرتب شده، و حالا نوبت آب دادن به گلدانهایش است... (هنوز برایت از گلدانهای چیده شده در آشپزخانه نگفته ام. از ردیف گلهای سبز و جورواجور که مقابل در بالکن روی هم هوار شده اند... آنها را هر جور که دوست داری تصور کن، هرجور که دوست داری بچین...  فقط اینکه ترک بعدی "آفتاب که بیاید" رضا براهنی است)
...

تصویر آخر، زن خسته‌ایی باشد که دو روزی هست از آنفولانزا چشم‌ها و گلویش می‌سوزد. حالش از خودش بهم میخورد که شبیه مادرش شده که ازقضا او هم شبیه مادرش بوده که حتی به وقتِ ناخوشی هم به نظافت خانه می‌رسید و نگرانِ لکه‌های روی گاز بود!!  تصویر را می‌توانی زنی تجسم کنی که صورتش را درون بالشت فرو کرده و دوباره می‌بارد و کنارش، ناگهان پسرکش در خواب عمیق، تکان میخورد که یعنی "مامان بی خیال اشکها و آهنگ‌ها، شیشه شیر من کو"

به سرعت سه روز گذشت و حالا مامان داره می‌ره... لیلا هم داره می‌ره... رضا هم داره می‌ره...
یه چیزی توی گلوم گیر کرده. از گردو بزرگتره. اما خب؛ از خرمالو کوچیکتر.
شاید بشه با یه بسته «اسنیکرز» قورتش داد. نمی‌دونم. گفتم که؛ «شاید». بهتره همین امتحانش کنم.

وقتایی که حالم خوبه و غذای خوب درست میکنم و میز می‌چینم و حتی گاهی شمع روشن میکنم و غذارو تزئین میکنم و کلی وقت صرف میکنم تا طعم غذا هم شبیه ظاهرش دلچسب بشه و بعد تنهایی میشینم سر میز و نفر دوم میاد و بدون توجه فقط چندتا لقمه میخوره و بدون حرف، سنگین و سرد و بی روح، بلند میشه و درحالی که پس مونده غذاش توی بشقابش برام شکلک در میاره، فقط فقط و فکر اینکه یه روزی پسرک از دیدن این میزها بهم لبخند خواهد زده که منو سرپا نگه می‌داره...

اونقدر اذیت میکرد که مجبور شدم هالوژن‌های اتاق رو روشن کنم بلکه جذب چراغها بشه و نق‌هاش کمتر شه... جواب داد... بی صدا ولو شده بود کف هال و به سقف نگاه می‌کرد. خودمم دراز کشیدم کنارش و به سقف نگاه میکردم. انگار که وسط کویر دراز کشیدیم و داریم به آسمون نگاه می‌کنیم. بهش گفتم ستاره‌ها رو می‌بینی پسرم؟ اگه گفتی پسر من چند تا ستاره داره؟
صورت گردشو سمت من چرخوند و لبخند زد. گفتم تو سه تا ستاره داری. سه تا ستاره‌ی پرنور و گنده. براشون با انگشت شمردم: یک.دو.سه... لبخندش باز شد جوری که زبونش با آب دهن اومد بیرون. دلم ضعف رفته بود از قیافه‌ش. دوباره سرش چرخید سمت سقف. گفتم حالا اگه گفتی مامان چندتا ستاره داره؟ نگام نکرد. با پاهای کوچولوش میکوبید به زمین و به ‌سقف نگاه می‌کرد. گفتم مامان یه دونه ستاره داره. یه ستاره‌ی خوشگل و مهم. اسم ستاره‌ش هم باربده‌. چرخید سمتم. با دهن باز دستای کوچولوش اومد سمت صورتم تا لمسم کنه. انگار ستاره‌م یهو قدر خورشید نور گرفت...

در حموم رو بستم که داخلشو تمیز کنم. صدای قیییژ بلند شد طبیعتاً گریه‌ی بچه‌ هم بعدش... نیم ساعت طول کشید دوباره خوابوندمش و درحالی که باخودم مرتب تکرار میکردم درو نبندی‌ها درو نبندی‌ها درو نبندی‌ها وارد حموم شدم تا شستنش رو تموم کنم، و از قضا در رو‌‌ هم دوباره بستم.... 🚬😑






این نقشه ی رگهای یه چشمه. 
شبیه یه جنگل قرمز با درختهای قرمز




این دومی نقشه ی چند صدهزار کهکشانه 
و اون فلش کوچیک کهکشان راه شیریه

شباهت هاشون رو می بینی؟ حالا توی اینه به چشم خودت نگاه کن... اون قسمت های سفید یه جنگل قرمز توش داره و اون مردمک سیاه شبیه یه خورشید سیاهه و داخلش یه تونله. یه تونل که همش قفسه بندی شده و توی هر قفسه ش یه عکس وجود داره. یه خاطره. یه تصویر... توی اون قسمت سفید دور مردمک اما فقط یه فضای سفید بی انتهاست با کلی درخت قرمز. اونجا برای فراموش شدگانه. آدمها یا چیزهایی که فراموش ممیکنیم از مردمک تبعید میشن به اون سفیدی بی انتها. هر روز مثل جک و لوبیای سحرآمیز از اون درختهای قرمز به سختی بالا میرن تا شاید بتونن خودشون رو به مردمک برسونن. به اون خورشید سیاه. تا دوباره تصویرشون حتی یه لحظه تو سرت بیاد.... اونجا سرزمین فراموش شدگانه 
 و تو
تو هیچوقت قرار نیست از  خورشید سقوط کن به اون  سفید بی انتها با جنگلهای قرمز پیچ در پیچش... تو ابدیتی



امروز بعد مدتها طلوع خورشید رو ندیدم چون باربد دیشب دیر خوابید و طبیعتاً صبح زود هم برخلاف بقیه‌ی صبح‌های عمرش خواب بود و بیدار نشد نق بزنه و منم خوابیدم.
فکر میکردم بدنم عادت کرده و این بیدار بودن همیشگی خواهد بود. ولی خب... حتی اگه چندین ماه هم بگذره، چندین سال هم بگذره. چندین عمر هم بگذره؛ عادت نمیکنی اگر «نخوای»... مثل عادت نکردن به نبودن تو توی زندگیم.

مشهد خشکسالی بیداد می‌کنه. هرجور نگاهش کنی خشکسالی و برهوته. از هرجا نگاهش کنی خشکسالیه.  آسمونش دریغ از یه درصد نم... باید همیشه‌ی خدا و همه جا یه قوطی کرم بزرگ همراهت باشه برای دستات، برای انگشتهای ترک خورده‌ت، برای صورت خشکی‌زده‌ت... باید یه قوطی آهنگ هم همیشه همراه داشته باشی برای خشکسالی آدماش. برا قلب ترک خورده ات. قلب خشکی‌زده‌ت

باید بیشتر برایت بنویسم. بنویسم از شب‌های بلندی که روی پاهایم خوابیدی و برایت لالایی خواندم و نق زدی و بوسیدمت و تاب دادمت و باز خوابیدی و روی پاهایم تکانت دادم و باز پاهایت را بوسیدم و کتاب خواندم باز نق زدی و... هیچکس نمی‌دانست که این زن، با همین موهای ژولیده و  چشم‌های خواب آلود و دستهای عاشق که با حوصله تیمارت میکند و بی‌اراده دست‌های نحیفت را نوازش  میکند، چه راز بزرگی را درون موهایش بافته است...



به آینه که نگاه می کنی
...خوشبختی روی صورتت قهقه می زند



من شبیه هیچکدوم از مادرایی که میشناسی نیستم کوچولو...  من درست اولین روز 33 سالگیم  رو در حالی که زیر دوش حموم قطره های آب روی شونه های کوچولوت می ریخت، به این فکر میکردم که بهت یاد بدم بعدها تولد 33 سالگی خانمت که شد، براش در کنار گل و کیک و شمع و هدیه، یه رژ لب قرمز هم هدیه بخر. تو نمیفهمی یعنی چی. ولی اون خوب میفهمه




از لحظه‌ی قرار گرفتن پشت کیک و شمع تا زمان فوت کردنش فقط چند ثانیه فرصت داشتم که توی دلم آرزو کنم...
فکر می‌کنی سالهاست که چی توی سرم اولین چیزیه که به ذهنم می‌رسه؟
چشمامو بستم و باربد رو به خودم فشار دادم و فوت کردم که ارغوان گفت «تولد مبارک مامان آتنا». شکوفه زدم انگار. پرنده شدم. با بالهای سبک و باز شده، ایستاده روی بلندترین صخره‌ی ممکن. آماده‌ی کوچ با بادهای پاییزی.

ما غمگینیم اسماعیل... غمگین

"تریبون همیشه در اختیار افراد برنده قرار می‌گیره که بگن: «بله، ما خیلی تلاش کردیم»
دنیا پر از بازنده‌هاییه که خیلی هم تلاش کردن ولی نتوستن بگن چرا باختن "

تا یکساعت دیگه میان. و از یکساعت دیگه اینجا پر از آدمایی میشه که دوستشون ندارم/ دوستم ندارند. ولی به دروغ همو می بوسیم. با لبخند دروغی ازشون پذیرایی میکنم. با لبخند دروغی میشیم کنار هم و حرف می‌زنیم و الکی می‌خندیم. به دروغ و بی میل موقع رفتن منو دعوت میکنن‌. به دروغ تشکر میکنم و بی‌میل قبول میکنم. به دروغ دست تکون می‌دیم بهم. به دروغ و بی میل میگم بازم تشریف بیارید....

زندگی نیست. یک زوال غم انگیزه این روال ‌‌.

دیروز حوالی ساعت ۹ صبح، بی دقتانه باربد رو روی مبل خوابوندم و خودم هم کنارش خوابم برد. نمی‌دونم چقدر گذشت که با صدای کوبیده شدنش به زمین و جیغش بیدار شدم. آنقدر هول شده بودم که وسط گریه و جیغ خودم و باربد، ده دقیقه طول کشید تا بتونم ببرمش روی تخت و دست و پاها و ستون فقراتش رو معاینه کنم. حالا هم با اینکه اینهمه ساعت گذشته و هنوز از سهل‌انگاری خودم تب دارم. مادر اون بچه‌هایی که با بی‌دقتی گمشون می‌کنن و بعداً جنازه شون رو تحویل می‌گیرند چطور میتونن خودشونو ببخشن؟ چطور به زندگی بر میگردن؟

برای اولین‌بار در عمرم یه مناسبت رو یادم رفت. برای اولین بار در عمرم بدون اغراق... و دیروز عصر وقتی در رو باز کردم و بابای باربد رو با کیک و گل پشت در دیدم، برای چند ثانیه یخ زدم. مناسبت مهمی مثل سالگرد ازدواج رو یادم رفته بود و این به نظر شما می‌تونه شروع ویرانی‌ باشه؟ به نظر من که یعنی ویرانی صورت گرفته. یعنی فاجعه‌تر از اونی که بشه با کلمات حق مطلب رو ادا کرد.
عکس‌هامون رو برای همه فرستادم و مطمنم مامان ساعت ۸ صبح زنگ می‌زنه تا بپرسه چی هدیه گرفتم. مطمنم لیلا زنگ می‌زنه و‌ می‌پرسه چی هدیه گرفتم. مریم هم همینطور. و من از پنج صبح بیدارم  و جواب‌هام رو کردم اما هنوز نمی‌دونم چطور باید به زن آینه نشین صبح بخیر بگم. زن آینه نشین هیچ حالش خوش نیست. هیچ . چطور ممکنه دومین سالگرد ازدواج رو فراموش کرده باشم... کاش جوابی پیدا میکردم ‌و ذهنم از این همهمه خلاص میشد

که یک هو مثلا صدایت از پشت سرم به گوشم برسد که برایم نجوا می کنی و می گویی توی تمام آهنگ هایی که گوش می دهی پیدایم کرده ای انگار. توی تمام شعر ها و داستان هایی که می خوانی... به هر جا که تمام امروز نگاه کرده ای  و با هر کسی که نشستی و به هرکجا که سفر کردی و توی هر مهمانی ای که پا گذاشتی...
که یک هو مثلا صدایت قطع شود و دستهایت برای گرفتن دستهایم دراز شود و من ته دلم تکان بخورد که اگر بودی چقدر همه چیز بهتر بود. چه قدر همه چیز رنگ بهتری داشت. چقدر می شد زندگی کرد. چه قدر زنده بودن دلچسب بود ... و این چای، این چای  نیم خورده دیگر طعم بی‌کسی نداشت


خستگی‌ایی که دیروز دچارش شده بودم رو فقط یکبار قبلتر ها، خیلی خیلی قبل، تجربه کرده بودم... زندگیم توی اون شهر تموم شده بود و با سه تا چمدون و ساک راهی ترمینال شده بودم تا برای همیشه برگردم به خونه پدری. درونم ترک خورده بود و چشم هام می بارید و دستهام به زور چمدون ها رو کشون کشون از دم در تا گیشه خرید بلیط و از اونجا تا دم صندوق اتوبوس با خودم همراه کرده بود. کمک راننده بهم گفت فقط برای دوتا از چمدون ها جا هست و سومی رو باید با خودم بالا ببرم و سعی کنم توی فضای بالای سرم جا بدمش. دوباره کشون کشون از پله های باریک اتوبوس بالا بردمش و هن هن کنان به صندلیم رسیدم. تمام ِ زور ِ نداشته ام رو مثل آرش و تیر ِ آخرش جمع کردم تا بلندش کنم و بگذارمش بالای سرم. تمام ِ زور ِ من کافی نبود. چمدون تا بالای سرم بالا رفت اما دستهام دیگه بیشتر از این نتونستن همراهی کنن و چمدون روی سرم افتاد. روی صندلی نشستم و های های گریه کردم. دو نفر از مسافرا کمک کردن و چمدون سر جاش رفت. خانمی بهم آب میوه داد. و همگی نگران دستم بودند و فکر میکردند لابد از درد گریه میکنم.... اما درد نبود. من از استیصال گریه م گرفته بود. من زورم به اون لحظه ی زندگی و کاری که "باید" انجامش میدادم نمیرسید و در عین حال باید هم انجامش میدادم. با تک تک سلول هام استیصال رو لمس کرده بودم و اشکهام به خاطر احساس ضعفی بود که از زندگی  بهم دست داده بود. حالا برای دومین بار دچار این استیصالم. ده روزی هست که درگیرم و شبها تا صبح با بچه بیدارم و صبح ها تا شب کارهای مربوط به اسباب کشی رو انجام میدم و چه احساس تنهایی بدی دارم از این حجم کاری که به سرم ریخته و می بینم وقتی وسط گریه بچه میشینم تا بهش شیر بدم مثلا پستونکش از من دور مونده و باید دوباره پاشم و برم پستونکش رو بردارم و در عین حال به غذا فکر کنم و به ظرفهای نشسته ی توی سینک و به لباس های نشسته و به کارتن های باز نشده. مستاصلم ار اینهمه کار انجام نشده و توان ِ نداشته .... خسته ام ری‌را خسته ام از اینهمه مسئولیت. خسته ام از اینهمه فکر. خسته ام از نخوابیدن (خسته از نگهداشتنش نیستم ها. که اصلا تنها دلیل خنده هام همینه. که تنها دلیل شادی زندگیم همینه و تا ابد هم میتونم همینطور پروانه وار نگهش دارم). خسته ام از این بحران های مالی پیش اومده. خسته ام از این فروپاشیدگی اقتصاد و نگرانی برای آینده ی پسرم. خسته ام از اینهمه فکر و گشتن دنبال دانشگاه برای اپلای دکتری و نجات پسرک. خسته ام از اینهمه سال تنهایی به دوش کشیدن بار زندگی و ادامه ی روند این تنهایی... خسته ام از اینکه همچنان تنهایی باید در شیشه رب رو باز کنم. و آخر شب خودمم که چراغ ها رو خاموش میکنم

به شدت «زن عصر جمعه» ام امروز... به همون دلگیری و تاریکی و غمگینی و بی پناهی.
تمام عصر مدام شماره‌های الکی گرفتم ولی این بغض لعنتی وا نشد که نشد. حالا امیدوارم درست کردن کوکو و چیدن میز و خوابوندن باربد و قاچ کردن هندوانه‌ی خنک توی یخچال بتونه آرومم کنه

چند روزی هست که به مامان ويدئو کال نمیکنم. فقط عکس های روزانه ی باربد رو براش میفرستم. مامانم تنها کسیه که هیچ ماسکی جلوش نمیتونه غم رو ازش قایم کنه

این روزا بیشتر از همیشه نیاز به حرف زدن دارم و بیشتر از همیشه حرف نمیزنم


آخرین باری که برای شکستن یه ظرف گریه کردم یادم نیست. اصلا مطمئن نیستم هیچ وقت اتفاق افتاده باشه یا نه. اما خوب یادمه که یه برهه ی زمانی برای افتادن ظرفها توی سینگ میزدم زیر گریه. صدای ایجاد شده برام غیرقابل تحمل بود. امروز (نمیدونم بگم برای اولین بار یا بگم بعد مدتها) فلاسک بلوری دو جداره ی محبوبم که همدمم بود با چای های گرم آخر شبهام درست موقعی که ماکروفر رو جابجا میکردم تا جمعش کنم تنه خورد و به کسری از ثانیه پودر شد... انقدر سریع و نرم اتفاق افتاد که برای چند لحظه مبهوت مونده بودم که واقعا شکست؟! به همین سادگی شکست؟ تموم شد؟ یعنی دیگه ندارمش؟!... دیگه ندارمش.... دیگه از اون ثانیه به بعد نداشتمش... نداشتن ِ چیز ِ عزیری که تا چند دقیقه قبل خیالم از داشتنش راحت بود تلخترین اتفاق ممکنی بود که میشد به ذهنم هوار بشه. نشستم کف آشپزخونه و جوری های های گریه میکردم که انگار تلخ ترین خبر تاریخ رو در گوشم گفته بودند. که انگار درونم لبریز و جون به لب بود. که اتگار تلخ تر از اون اتفاقی که برام افتاده بود نمیشد که بیوفته...
نیاز به دلداری نداشتم. باید نداشتن ِ چیزی عزیزی که تا چند دقیقه پیش داشتم رو زار میزدم... زدم

دیشب توی اپلیکیشنی که براي باربد نصب کردم تا با صدای سشوار و جاروبرقیش آروم بشه و گریه نکنه، صدای برکه پیدا کردم. دیشب حوالی ساعت سه بود که پسرکم به خواب عمیق رفت و تونستم موزیک سشوار درحال پخش رو استپ کنم و صدای برکه رو پخش کنم...
دیشب دراز کشیده بودم کنار برکه ی پر آبی که پر از صخره بود و چشم هامو بسته بودم و بالای سرم ستاره ها بودن و کنارم پسرک کوچولوی نحیفی با صورت گردش تند تند و خروپف میکرد و هیچ حواسش به دنیا نبود. موهام توی باد تاب میخوردند و خودم روی نت های درحال پخش دراز کشیده بودم و خواب آن ستاره ی روشن را میدیدم

چای وسط روزم رو توی ماگ خاطره انگيزي که سالها قبل از گروه میم خریدم میریزم و لم میدم روی مبل. باربد رو تازه خوابوندم و ظرفای مونده از شام دیشب رو شستم و خوراک مرغمم بار گذاشتم و یه کمی از لباسها رو هم چیدم توی کارتن و چسب زدم حالا وقت کمی استراحته. بی هوا دست دراز میکنم تا از لیوانم عکس بگيرم و به یه پست توی اینستاگرام تبدیلش کنم. چیزی که توی کادر میبینم، دستای ظریف و ناخوانای بلند و مرتب با لاکهای رنگارنگ نیست، یه دست که یه بخشیش هم عميقا بريده، ناخون های کوتاه، لاک های پریده... اینا دستای یه مادر بی تجربه است که روزهای شلوغی رو میگذرونه. دستای یه مادر که انقدر غرق لذت نگهداری از پسرکشه که تازه توی کادر دوربین یادش اومد که بریده، که خیلی وقته فرصت کرم زدن نداشته، که خیلی وقته بهشون نرسیده.

لیوان چاییمو بدون عکس سرمیکشم و با رصد کردن عکسهای بقیه از آرامش قبل از بیداری باربد لذت می برم


یه پستی از یه وبلاگی سالها قبل توی پلاس (یا شاید هم گودر) خونده بودم که هرچی میگردمش پیداش نمیکنم. با این جمله شروع میشد "اونقدری که دلتنگ معاشقه ام، تنشه ی هم آغوشی نیستم...". همین.


لابلای تمام کارهایی که این روزها سرم ریخته، لابلای جمع کردن وسایل و کوچ به یه خونه ی خیلی خیلی کوچیک، لابلای به حراج گذاشتن بعضی وسایل به خاطر کمبود جا توی خونه ی جدید و نیاز مالی، لابلای گرمای بی سابقه ی تیرماه، لابلای خبرهای سیاه دلار و بازار و آب و خشکسالی و ناامیدی و ورشکستگی بابات، لابلای  کم خوابی و چاق شدن و ژولیدی، لابلای تلاش هام برای از دست ندادن لذت عکاسی از صورت کوچلوت وسط همه ی کارهام، لابلای روزهای پرتلاطم زندگی ِ این روزها و ترس از آینده ی مبهم،  لابلای تلاش برای پیدا کردن گریز برای در امان نگه داشتن تو از این خرابه و پیدا کردن راهی برای کوچ، باید میشد که می فهمیدی و بهت میگفتم که چقدر مادر ِ تو بودن من رو قشنگ کرده... چقدر مادر تو بودن به من میاد وقتی توی آغوش می بندمت و عصرها جدای از همه ی هیاهوی دنیا میریم پیاده روی و پارک. چقدر مادر تو بودن قشنگم میکنه وقتی توی بغلم دست و پا میزنی و با دیدن بچه ها هیجان زده میشی و جیغ میکشی و من دلم غنج میره از شنیدن صدات. دلم غنج میره وقتی منم توی آمار ِ "مادر های پارک" به حساب میام. و تو نمیدونی چقدر بهت بدهکارم برای این لذتی که این روزها بهم می چشونی

اميدوارم سالها بعد که دیگه قد بلندت از من حسابی زده بالاتر، دخترکی اونقدر عاشقت شده باشه که مثل من، بشینه کنارت و توی خوابت تماشات کنه و  محو پلک های بسته ت بشه و دونه دونه نفس هاتو بشماره...