پیشگفتار


امروز نهم شهریور ماه(برابر با 31 آگوست) است.
از سال ۲۰۰۵ میلادی، گروهی از وبلاگ‌نویسان جهان به این باور رسیدند که وبلاگ‌نویسان باید یک روز اختصاصی در تقویم داشته باشند، تا در این روز با وبلاگ‌نویسان دیگری از جای جای دنیا آشنا شوند و احیاناً وبلاگ‌های‌شان را برای همیشه به علاقمندی‌های‌شان بیافزایند.

برهمین اساس ۳۱ آگوست بعنوان روز جهانی وبلاگ انتخاب شد. و مقرر گردید که در این روز، وبلاگ‌نویسان در وبلاگ خود، ۵ وبلاگ دیگر -که شاید حتی نگاه‌شان از نگاه نویسنده متفاوت باشد- را به اختصار به خوانندگان خود معرفی کنند


وبلاگستان... وبلاگستان... وبلاگستان


تجربه ی چیزی حدودا نزدیک به شش سال قدم زدن در کوچه پس کوچه های وبلاگستان، تعریف گسترده ای از خط به خط آرشیو این جامعه ی مجازی در تار و پود واژه هایم گذاشته. روزهای اول زیبا بود. با شور می نوشتم. بعد کم کم خنده هامان رنگ باخت. به جرم قلم، بچه ها خط خطی شدند. نوشته هایم بی روح شد. شکست خورد. غمگین شد. به امیدرضا میرصیافی رسیدیم. به جرم همین وبلاگستان، خودکشی شد(!) بعد از آن، وبلاگستان فارسی ماند و این بغض کبره بسته ی لعنتی بر گلویش که هیچ وقت آن نگاه وحشت زده ی معصوم را فراموش نکرد


این روزها هم، گرچه پنجره ها رو به تهی باز می شوند و درختان سرزمینم را شور بهار مرده ، گرچه صدای پای هیچ سوار عاشقی خواب جاده های دخترکان ما را رابر نمی آشوبد و ثانیه ها را رمق زنده ماندن نیست ، گرچه شکوه دلاوری مرده ، بغض میهمان حنجره های ماست و آسمان هر شب قصه ابابیل می بارد و سوز طوفان نوح استخوان سوز شده و طاعون به جان سرزمینمان افتاده، گرچه نویسندگان یا ترک وطن کرده اند و یا پشت میله ها قلم را میان انگشت هایشان فراموش می کنند، اما هر انسان را از بودن سهمی است و سهم هر بودن، اشاره ای است


و آن اشاره، همین وبلاگستان است


هرچند که این روزها گشت و گذار در این وبلاگستان چیزی جز خواندن کامنت هایی نیست که یا پر شده اند از توهین و انواع اقسام کلمات ناموسی و یا دل و قلوه های کامنتی و گل هایی که نثار می شوند و در آن نوشته می شوند"خوشکل می نویسی گلم به من هم سر بزن" و تو نمی دانی باید دلت را بگیری و بخندی یا همچون من، ببندی تمام این کامنت هایی را که بوی غربت می دهند... اما با تمام اینا، هنوز باید بنویسی... باید وبلاگ نویس باقی بمانی. برای روزی که شاید ره گذری، خبر یک اتفاق را از وبلاگ تو بخواند، شاعری، ایده ی شعر بعدی اش را از طرح داستان تو بگیرد، آهنگ سازی با کلمه ی آخر نوشته ی پست آخرت به نت اول سازش برسد... باید بنویسی. و بمانی در این وبلاگستان


........................................


پنج وبلاگی که دوستشان دارم، و هر روز می خوانمشان
از فرط بیکاری نویسنده شدم
میرزا فرنگی
مطرود
بیا بیرون قاب قدم بزنیم
آن سالها، هر دو سال پاییز می آمد


پنج (+1)وبلاگ نویسی که (ندیده) دوستشان دارم

مجتبی مولایی
محمود شمس
....
نجمه واحدی
میثم یوسفی
خشایار خسته

پنج شاعر وبلاگ نویس که بی نهایت دوستشان دارم

رقیه خدابنده
کامران محمدی
رضا کاظمی
رسول یونان
علیرضا روشن

و در آخر، پنج وبلاگی که توصیه می کنم حتما سر بزنید
مملک
صد فرمان
تلخ مثل عسل
اگر پاسبانی که در تاریکی شب سوت می کشد پسر من بود
پریشان گویی فلان بن هیچکس






چهارزانو کنار سفره نشسته ام

می گویند رفته ام گل بچینم و کمی گلاب

،انگشت کوچکم را با عسل شیرین کنم

به کام ِ مردی که در کنارم نشسته است و توی جمجمه اش

شام امشبش را از بکارت مغزم می کشد؛

باید عجله کنم انگار

"بله" هایم را سابیده اند بر سرم

و مردی منتظر است، به این آخرین "بله" ام



تابستان گرمی بود


بعد از آن همهمه ی خرداد؛


و انسان هنوز فکر می کرد می توان به ابدیت برسد

....


تابستان گرمی بود

و انسان له له زنان کفن های پوسیده اش را به خاک می سپرد


و جیرجیرک های آوازه خوان ِ خشک سالی ِ نشسته بر گنبد ها را نشانه می گرفت

و کلاغی خنده زنان سیبی را به منقار کشید

....


باران بارید

تابستان تمام شد


و انسان، ره پوی آزادی، کوله بر دوش، به فصلی دیگر رسید

و ندانست که مرگ، هنوز در گورستان های این سرزمین ، برایش زوزه می کشد







داستانک



مدام قطع و وصل می شود این تلفن لعنتی... " الو الو، کجایی دقیقا؟! " سعی می کنم شمرده بگویم که پله های مترو را پایین می روم. بلند تر می گوید" الو، وایسا یه لحظه حرف بزنیم نرو پایین که آنتن نداره، گفتی لباست چیه؟". پله ها را طی می کنم. توضیح می دهم که چه پوشیده ام و میانه ی صحبتم مکامله قطع می شود و همچنان ادامه می دهم بی توجه. چقدر صدای این مرد را دوست دارم. می ایستم در صف. بوی خوبی دارم. حس خوبی پیدا می کنم با این عطر


.....



"آهسته گفت: "خوب. شروع کن

از روي كاناپه بلند می شوم ، بند اول تاپم را آرام از گوشه ی سرشانه ام سُر می دهم پایین. چشم در چشم به من نگاه مي‌كند و بعد، بي‌هيچ حرفي ـ بي‌آن‌كه از من چشم بردارد ـ آرام دكمه‌ پیراهنش را باز کرد. شلوارم، آزاد در امتداد پاهايم به پايين لغزيد؛ پاي چپش را از توي شلوار بيرون می آورم، شلوارم را از پاي راست خلاص می کنم و آن را روي صندلي کنار کاناپه ی تک نفره گذاشتم


"می گویم: "نگاه نكن به من اینطور حریص
"می گوید : "مي‌خوام ببينم
نه، وقتي كه دارم لباس‌هام رو در میارم، نه-


نزديكش می روم. كناره‌هاي نرم بدنش را احساس مي‌كردم كه كمي مرطوب از عرق بود. صورتش را پيش آورد، لب‌هايش به‌خاطر عادت بوسه ، كمي از هم باز شده بودند. اما من نمي‌خواستم ببوسمش، بيش‌تر مي‌خواستم مدتي طولاني نگاهش كنم؛ تا آن‌جا كه ممكن باشد طولاني


چند قدم عقب آمدم . "اين‌جا زيادي روشنه" می گوید "نه، میخوام ببینمت. بزار باشه


چشمانم را می بندم. می گویم :"قبلش می تونی به آهنگ برام بخونی؟" با تعجب سر تکان می دهد و می پرسد چی؟ بند دوم تاپم را هم سُر می دهم پایین و بدون آنکه نگاهش کنم می گویم" هرچی، فقط بخون." آرام نجوایش را شروع می کند و من دیگر نگاهش نمی کنم. كوچك‌ترين جزئيات اين صحنه را با دقت حفظ مي‌كنم در سلول هایم؛ دوست ندارم با این مرد عجله ای داشته باشم. دلم مي‌خواهد با او در جريان يك عشق‌بازي كه در آن من نه تنها مي‌بايست كسي باشم كه خود را به دست لذت مي‌سپارد، بلكه كسي كه شكاري فراري را زير نظر دارد و بايد كاملاً مواظب باشد، بشوم


كمي از او فاصله می گیرم. نگاهم می کند. حس میکنم تک تک ذرات بدنش را که گرماي تماسم را مي‌خواست حرص و اتشیاقش از چشمانش روی تنم می چرخید و بي‌صبري شهوتناك لبانش را احساس مي‌كردم. يك ثانيه‌ي ديگر، دو ثانيه، و من به او چسبيدم


.....



خسته و عرق کرده روی تنم دراز کشید. به صورتش نگاه كردم، در این حالت با آن خیسی پیشانی اش اصلا شبیه صدایش نبود. هر چيزي پاياني دارد، اين هجوم زيبا هم پايان خودش را داشت. خسته و ازپا درآمده کنارم خوابيد. بلند می شوم و اتاق را بی حس طی می کنم. درِ حمام را باز می کنم،صورتم، دست‌ها و تمام بدنم را با آب سرد فراوان می شورم. سرم را بلند می کنم و خودم را در آينه می بینم؛ صورتم مي‌خندد


خوشحالم و شايد كاملاً خوشبخت. خودم را پيروز احساس می کنم، برنده ام. از تو برده ام. می فهمی. از تو


بر می گردم به اتاق


باید سریع تر بروم. می گوید :"نپوش ، اینقدر سریع نپوش . بمون. اونقدر عالی بود که می خوام باز هم بمونی" بی هیچ حرفی لباسم را می پوشم. نگاهش میکنم. می نشیند روی تخت. دوباره می گوید:" اصلا بمون همینجا. فقط اینجا بمون. فقط با من، من تاحالا همچین تجربه ای نداشتم". با انگشتم گوشه ی لبم را مرتب می کنم و می گویم که می دانم که دارد اغراق می کند. سر تکان می دهد و می خواهد باور کنم که عالی بود. لبخند می زنم. جواب می دهم" چه خوب"


بلند شد و دوباره از پشت مرا بوسید. موهای تنم سیخ شد. روز خوبی میشد اگر زودتر تمامش می کردم



....



تلفن لعنتی مدام قطع و وصل می شود..." الو، الو... پول روی کاناپه رو چرا نگرفتی ، الو، نرو از پله ها پایین اونجا که آنتن نداره وایسا کارت دارم..." پله بعدی را پایین می روم. قطع می شود دوباره. بی صدا می گویم "به خاطر صدات، مهمون من". برای امروز دیگر به خانه می روم. چقدر صدای این مرد را دوست داشتم


..................................

پ.ن) بکارت که پرده نیست، پاره نمیشه. بکارت فقط یه سوراخه که اولش تنگه بعد گشاد میشه

(زنان بدون مردان، شیرین نشاط)




خواندن بعضی چیز ها، درد دارد


خواندن بعضی چیزها، حتی به صرف خبر بودن و نگارش به بهانه ی شلوغ کردن فضا، باز هم درد دارد

خواندن خبر بر روی وبسایت گزارشگران حقوق بشر، که بماند


حقوق؟ بشر؟؟ ... ترکیب جالبی ایست این "حقوق بشر" حالا کدام بشر، کدام حقوق بماند


...............


همین الان بعد از خواندن این خبر تمام فید های خبری گوگل ریدرم را پاک کرده ام. تمام شد. اینجا نقطه ی پایان است. و سر خطی وجود ندارد برای فردایی که روزی واژه ای به نام انسان، آزادی، و زندگی در آن معنایی داشته باشد


الکی شعار هم ندهیم. من و تو کمیم. خیلی هم کمیم برای تحمل اینهمه درد. برای هضم اینهمه فاجعه. برای ایستادن و نشکستن. من و تو خیلی کمیم... خیلی کم


جوگیر هم نشدم. گریه هم نمی کنم


همین








آخرین باری که برایت رقصیدم دیشب بود

آخرین باری که سرخوش چرخ آخر را زدم و درست میان دست های کشیده و آغوش گشوده ات ایستادم و با ذوق منتظرم ماندم که تعریف کنی از من و بگویی .....

آخرین بار دیشب بود که با هم نشستیم لبه ی تخت و تو پرسیدی "چایی داریم یا نه" و من لیوان های چای را با نلبکی روی تخت گذاشتم و تو دست کشیدی و بند لباسم را درست کردی و گفتی "درست لباس رو تنت کن، داره می افته " و من خندیدم و گفتم، بند ها که برای افتادنند

دیشب بود که برایم خواندی و خواندی و خواندی و با یک بوسه خوابم کردی
.
.
.

آخرین باری که یادم آمد ندارمت، دیشب بود






چهارده سالگی کش دار من زیر رد کتاب های کتابخوانه ی بابا پر بود از سردرگمی و کشف واژه های جدید و بی هویتی که زیر جوهر خودکار ِ لای انگشتانم جان می گرفتند. و درست میانه ی آن بود و خواندن اولین مقاله ی زندگی ام، و کشف واژه ی تظاهر


این چند روزه که کلنجار می روم تا بنویسم از اعتصاب غذا، مدام یاد 14 سالگی ام می افتم و آن روزها که هرکس را می دیدم می نشستم مقابلش تا این واژه را برایم معنا کند و بابا همیشه برایم از لابه لای تاریخ مثال می زد و فکر میکنم امروز بزرگترین مصداق این واژه را خزیده در تار و پود این جنبش ارغوانی می شود دید
کمپین "من خانواده ی یک زندانی سیاسی هستم" این روزها در فیس بوک فعالیت می کند. کارمان شده کمپین، امضا، بیانه، حرف، نوشتن. ژیلا بنی یعقوب می نویسد بهمن قوی است اما فولاد نیست! ما می خوانیمش، تظاهر می کنیم که نگران شده ایم، سر تکان می دهیم و آه می کشیم و در آخر حتی خواندن این جمله هم شرممان نمی آورد که داغی ِ مرداد را سرخوش پشت میز کار با فنجان های خنک سر می کشیم و نگران شلوغی خیابانیم و مسافرتی که فرصت نکردیم و بچه هایی که به خرید نبردیم و "دوستت دارم"ی که خرج نکردیم

فردای ما، نقش بی تغیری از این امروزِ سیاه ما خواهد بود بی شک، وقتی آریا آرام مهرنژاد به پای میز محاکمه می رود در روزی که علیرضا عصار پشت تریبون می ایستد و ترانه خوانی می کند. وقتی اعتصابات اوین به مرحله ی اعتصاب غذای خشک می رسد و امیرفخر آور در آن سو خط مشی صادر می کند. وقتی این آسمان دیگر برای محمد مصطفوی کوچک و حقیر می شود و خاک غربت برایش امن تر و آنوقت تمام دغدغه های یک ماهه اخیرمان می شود پیدا کردن فرکانس های جدید شبکه ی فارسی یک..... باور می کنم که سعادت و آزادی و اخلاق و عدالتی که گوشمان سالها از آن پر است قصه ایست برای من وتو ...قصه توازن در تقسیم بدبختی
....

در تحصن اند. شوخی نیست. اصلا شوخی نیست
کک عوام ِ زل زده به یارانه و سهام هم نمی لرزد و خیال خام عدالت بر تک تک سلول های مغز تاریخ کپک می زند








در خیابان ها راه می روم

پشت ویترین تمام مغازه ها

پیاده رو ها


نیمکت ها

زیر تمام درخت ها

و روی تمام ماسه های گرم

....من تو را فرامـــ

سایه ای بوق میزند... سر تکان می دهم... سوار می شوم







این بافت های منهدم

لاشه های زندگی است؛
نترس

هنوز یک سیگار دیگر تا انتهای دنیا باقی است
........................................
نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام...
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ ...
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه
(مهدی موسوی)