یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود


خط خطی میکنم برگه های زیر دستم را و نگاه میکنم به صورتک هایی که مقابلم به صف نشسته اند روی صندلی ها. صورتک های دور از من.... ضرباهنگ ترانه ی در حال پخش در گوشم، مرتب در ذهنم وول می خورد " تو آسمون زندگیم، ستاره بوده بی شمار/ اما شبای بی کسیم، یکی نمونده یادگار/ یکی نمونده از هزار"... همه منتظرند. یکی می رود داخل و آن یکی بیرون می آید و من به دختر روبرویم نگاه میکنم که شادمان زیرلب با مرد جوان کناری اش حرف می زند و مرد جوان برای شنیدن حرفهایش خم شده به سویش. چشمانم را می بندم و به خودم فکر میکنم که حتی وقتی حرفهایم را فریاد زده ام ، هم، کسی نشنیده. کاش دفتر شعرم همراهم بود... کسی انگار می آید... کسی انگار می رود... کسی انگار میمیرد


"ستاره های گم شده، هر شبه من هزار هزار/ اما همیشگی تویی/ ستاره ی دنباله دار..." مطب هیچ پنجره ای ندارد و این هوای دلگیر همچون آخرین گیره ی مانده روی بند رخت، تصویر بغض چندساله ام را به من پیوند می زند


زن کناری ام به من نگاه می کند و چیزی می پرسد. گوشی را از گوشم در زیر شالم بیرون می کشم و او دوباره تکرار میکند:" با دکتر فلانی نوبت داری؟" سر تکان می دهم. می گوید:"چرا تنها؟؟" چرا تنها آمدم؟؟ کی می داند چرا؟؟ سر سری نگاهش میکنم و جواب می دهم-همه مشغولند- می گوید: حداقل با یه دوستی چیزی! دوستا رو برای همین روزا ساخته اند دیگه" می خندم. او هم می خندد. خالی ِ خالی می خندیم و می گویم –آره. دوست چیزه خوبیه

بی حوصله گوشی را دوباره در گوشم می گذارم

"ستاره های گم شده، هر شبه من هزار هزار..." چشمانم را می بندم. هنوز سه نفر دیگر مانده تا نوبت به من برسد. منشی لبخند می زند. این لبخند ها تهو ع آور ترین صورتک ِ این مردمان است وقتی احمقانه به هم لبخند می زنند! پلک هایم امروز داغ داغ اند
"یکی نمونده از هزار... ای تو آشنای ناشناسم، ای مرهم ِ دست ِ تو لباسم/ دیوار شب ام، شکسته از تو! از ظلمت ِ شب نمی هراسم"
برگه های زیر دستم را بی هیچ قصدی خط خطی می کنم. نور آبی وسط ِ اتاق روی برگه هایم افتاده. از هیچکس خبری نیست. سراغی نمی گیرند از من. رو برویم تابلویی است از ساحل. یادپروانه می افتم که می گفت:"عشق یعنی راهی کردن. بسپار به دست آب عشق ات را. همچون مادر موسی که سپرد به آب کودک اش را، والاتر از موسی عشقی می خواهی برای یک زن.." عشق یعنی مادر بودن؟؟ من به تو فکر میکنم و مادرانگی ستاره های سربی ِ بی تو بودن

"انگار که زاده شده با من/عشقی که من از تو می شناسم"
"انگار که زاده شده با من/عشقی که من از تو می شناسم"

آهنگ در گوشم دوباره می پیچد و دوباره و دوباره... تنهایی ام را قورت می دهم. به روبرو نگاه می کنم تا زمان بگذرد. آدم ها می روند و می آیند و نوبت می گیرند. ساعت به جلو می رود و من اما به صدا گوش می دهم و زیر لب می خوانم:" تو بودی و هستی هنوز... سهم من از این روزگار... با شب من فقط تویی... ستاره ی دنباله دار... با شب من ، فقط تویی"


زنی صدایم می کند


باید بروم انگار













"صبح پاییزی ِ میلاد ِ تو در یادم هست"


اهلی کردن خیلی معنای دور از تصوری ندارد. به قول رویاه در کتاب شازده کوچولو: تو موهات طلاییه، گندم هم طلاییه، اونوقت تماشای گندم من رو یاد تو میندازه

زندگی یعنی همین اشاره ها. همین به یاد آوردن ها و همه ی ما آدم ها به همین سادگی و قشنگی، اهلی میشویم


....


تعبیر ِ اهلی شدن، ناگهانی، بی هوا، تا این روزهای آخر پاییز، نه رنگ گندم هاست ، نه بوی خرمالو، نه صدای جیریرک... اهلی شدن یعنی من... الان که این سطور را می نویسم


اینطوری است که پاییز میشود برایم پر از یاد تو


تاریخ برایم از همان پاییزی شروع میشود که تو چشمات را گشودی... پاییزی که در آن خندیدی... پاییزی که در آن راه رفتی... و پاییز هایی که در آنان سال به سال بزرگ تر شدی وناگهان در زندگی من، در یکی از روزهای نرسیده به پاییز اتفاق افتادی
و حالا... در همین پاییز... برایت می نویسم که فلسفه ی آمدنت به این آسمان،در این روزها، برای اهلی کردن یه جفت نگاه چموش بود که تا در گرگ و میش چشمان تو گم شوند... و شدند

بدجور اهلی شده ام شهریار من







امشب فاصله ها را کم کن سالار


بشکن این وجب های خاکی ِ نقشه ی کاغذی ِ میانمان را. فاصله امشب بین من و تو، به اندازه ی حرارت دستان توست وقتی باید در هم می ماندیم، وقتی که باید در هم فرو می رفتیم. وقتی که قوس ماه را یک هوا گاز می زدیم


دوست دارم به آغوشت پناه ببرم ... پشت سرم چیزی است و تیر می کشد! چیزی اذیتم می کند. دلم می خواهد برایت بنویسم . برای تو که امشب با منی و من کلافه تر از همیشه روی کاغذهای تلنبار شده روی میز خط می کشم! برای تو که لمست می کنم وقتی دست می اندازی زیرچانه ام و صورتم را بالا می آوری و به چشمانم نگاه می کنی. طرح یک جمله روی لبت صامت می ما ند و چشمان تو که به چشمانم دوخته می شود، از همیشه عاشق تر می شوم


نگاهم روی کاغذ ها می خشکد! شاید تو می خواهی که بروی!! دستانت را می گیرم .قهوه ی تلخ فنجانم با حرکت تند دستم می پاشد روی کاغذها و صدای جاری شدنش می پیچد در گوشم . ماندنت را زار می زنم، تو با انگشت به ماه اشاره میکنی. من دیگر ماه را نمی بینم، بی تو ماه را حلال هم نمی بینم


تیتر خبرها پیش چشمانم رژه می روند .... و کلمات در ذهنم
من دختر دریام ... بلدم که بنویسم... دوباره سرم تیر می کشد


قطره های قهوه هنوز روی کاغذ شعرم می رقصند. قهوه هنوز چک چک می چکد روی زمین. تو می گویی در عمق چشمانم خستگی ام را می بینی ... بگو... بگو که آمده ای بمانی. بگو بیا کوچ کنیم... بگو بیا، من منتظرم. بیا کوچ کنیم از این سرگردانی ِ دنیای ِ آدم های خالی. بیا تا جدا شویم از لاشه های دروغین، از جنازه های مشوش، از دروغ و سانسور و شلوغی و کمیته های انضباط که هر دوی ِ ما مردودی ِ کلاس های آنیم... بگو..بگو که آمده ای بمانی.. بگو که با من می مانی

خودکار را می کوبم روی میز


نه


نوشتن نه ... تو را ، مرا، این درد را باید شعر گفت


قهوه روی کاغذ خشک شده. چشمانم را می بندم" تو موهایم را برایم پشت سربرایم می بندی. و زیرگوشم می گویی
بیا تا با هم برویم و با هم بمانیم


من سردم است. شاید امشب ماییم با هم قدم می زنیم... و صدای آخرین قطره ی قهوه ی چکیده روی کاغذ در باد می پیچد


پ.ن اول ) ندارد


پ.ن دوم) وبلاگ انجمن ادبی دانشگاه سابق من، طفل توپایی است که مشتاقانه رد پا های دوستداران شعر و ادب و ادبیات را به انتظار نشسته. ممنون میشوم اگر سری بزنید و در نقد آثار شریک شوید










من و بچه ها ی دبستان در کلاس


من: خوب بچه ها همینطور که آروم آروم لب تاب ها رو خاموش میکنید و میزارید توی کیف، هرکس سوال خاصی اگه داره می تونه بپرسه تا من جواب بدم

امیررضا: خانم اجازه؟

هیس بچه ها ساکت همه با هم گوش بدیم ببینیم امیررضا چه سوالی داره، بپرس عزیزم


خانم اجازه شما ازدواج کردید؟

!!!


****


بچه ها (در حالی که عمو معلمشون هم از مدیریت ِ دپارتمان اومده و نشسته سره کلاس تا ببینه فضای کلاس چه جوریه) همه با هم یاد گرفتیم که وسائل ورودی اطلاعات چی ها هستن؟

بچه ها: موس، صفحه کلید، اسکنر


آفرین


پوریا: خانم اجازه میشه اینا رو بنویسیم یادمون نره؟


با سر تایید میکنم و روی تخته با گچ می نویسم: موس، صفحه کلید و... هنوز کلمه ی آخر رو ننوشتم که اینبار امیرحسین: خانم اجازه جوات بازی در نیار، انگلیسی بنویس ، اسمش کیبورده

!!!


****


خوب بچه ها بزارید قبل از اینکه کامپیوترها رو روشن کنیم و شروع کنیم، اول یاد بگیریم چطوری باید موس رو توی دستمون بگیریم که درست باشه. خوب با دست راستتون موس رو بگیرید


(همه زل می زنند به من)


خوب بگیرید دستتون دیگه


یاشار: خانم اجازه من دست چپم، با دست راست راحت نیستم


سر تکان می دهم : خوب بچه ها چند نفر هستن که اینجا دست چپ هستن؟


هفده نفر از بین هجده نفر دستشون رو می برن بالا


!!!









داره بارون می باره


می بینی؟


من بارون نمیخوام


من فقط یه سهم از تو میخوام


یه گاز از سیب ِ زندگی


یه کمی نگاه ِ تو


طنین ِ صدای تو


گرمای دستای تو


و یک قلم


و یک برگ کاغذ


که بنویسم


دوستت دارم


که بنویسم دوست دارم میشی ِ نگاهتو توی شب نقاشی کنم


من نقاش خوبی نیستم اما


جادوی چشمای تو، حقیقی تر از خیسی ِ قطره هاست

...


تو به من ببار


بارون ِ من باش

با من باش











درد، با هر هجی ای که نوشته شود، درد است. هرطوری که بخواهیم پشت آب و رنگ و شعار و بیلبوردهای بزرگ پنهانش کنیم، باز داغی پلک هایمان نشان درد هایی است که هر روز با نام و عنوانی جدید به صورتمان سیلی می زنند


.....


موهایم را پریشان روی صورتم ریخته ام و روی تخت سیب را گاز می زنم. صدای ضجه های زنی در تاریکی شنیده می شود. گوشهایم را می گیرم. زن مویه کنان به دروازه های شهر رسیده، لشکریان ضحاک بر گیسوان بافته اش آب دهان قورت می دهند. زن می دود. دستهایی او را به خود می کشند. زن تقلا می کند. نمناکی نگاه کریه آدمیان تمام جسمش را در بر می گیرد. زن به زمین می افتد. همه جا پر است از صدای خنده های ضحاک است و فس فس نفس های مارهای حرامی ِ نشان ِ قبه های سرهنگ های انتظام!! گوش هایم را می گیرم. زن جیغ می کشد. آن سوتر جوانی بر مجسمه ی عدالت آویزان است. چشم هایم را می بندم


.....


می خواهم جدی بنویسم ... خط می زنم ... من نوشتن بلد نیستم


روی بستر غلت می زنم


سردم است ... جورابم را می پوشم! می نویسم


تیتر تازه ی خبر، تکرار ممتد کراهت است . کراهت های بی پایان. کراهت های هر روزه. کراهت هایی که توان قطع کردنش را در دستان ما نیست


تجاوز دیگر آسان شده. راحت باش برادر، زیر بازارچه، بالای میدان اصلی شهر، روی پله های پارک... هرجا که عشقت می کشد و هوا بهتر بود و منظره زیباتر،عزیز! راحت باش و ترس به خود راه مده که سرداران انتظام را این روزها کاری مهم تر در دست است، باتومِ در دستشان را بر سر همکلاسی ام می کوبند و تو سرخوش ضربه ی آخر را به تن خسته ی زنی در تاریکی بکوب. آسوده باش برادر، که این داغ ننگی تازه نه بر سینه ی تو، که بر پیشانی مردانی است که زندانهایشان خانه ی دانشجوست ، خانه ی معلم است، خانه ی کارگر است، خانه ی هنرمند است، این داغ ننگ بر قبه های بی آبرویی ِ شانه های مردانی است که زندانهایشان را دیگر جایی برای تو نمانده و تو آسوده به خود زحمت رفتن حتی به جایی دنج را نمی دهی


آسوده باش برادر


....


چشم هایم را می بندم


خانه ها یکی پس از دیگری هوار می شوند. ازروزنه ی انگشتانم می بینم شیون مردمان ِ سرزمینم را


کفتارها در زیر هوار، لاشه جستجو می کنند


صدای شیون کودکان سرزمینم می آید


صدای مویه ی زنان سوخته


صدای های های مردان باخته


بوی خون می زند تا ته حلق


.....


تمام ِ انسان بودن را عق میزنم


کتاب های تاریخی را یک به یک پاره می کنم


دیگر تو را نمیشناسم کوروش


من از نسل تو نیستم جلال الدین خوارزمشاه


نه کاوه و نه آرش





................................................


پ.ن) به همین راحتی
جنس نایاب می خوای... خوشبختی/گوهرناب میخوای،خوشبختی







ده گانه ی دل


(1)
تو هستی... یک لحظه
همان یک لحظه، تمام ِ لحظه
شهریار من



(2)
من دلم میخواهد جلوی جمع تو را ببوسم
و بلند بگویم دوستت دارم
و عاشقانه هایم را علنی به تو تقدیم کنم


(3)
یه دیگران نگاه نکن
حسود شده ام
تمام نگاهت را برای خودم میخواهم
و سهم چشمانت از خودم را، به هیچ دخترک چشم خرمایی نمی بخشم



(4)
امشب با من بیا
گیلاس خالی ات را روی میز بگذار
امشب همه خواهند رفت
و یک صندلی خالی خواهد ماند و صدای تو
و من
که دلم سیب میخواهد، آدم ِ من


(5)
بگذار دوباره ایمان بیاورم
:
روح جهان، بودن ِ با توست... صدای توست... ترانه ی توست... خواستن ِ توست



(6)
می نویسم ... پاره می کنم
می نویسم... خط می زنم
می نویسم... مچاله می کنم
ازتو نوشتن همیشه هم آسان نیست
پس بگذار ساده و بی پیرایه بنویسم: دوستت دارم



(7)
تاریخ همچنان خاک می خورد
و من، هجای نام ِ تو را
؛
تنها نامی که خواسته ام را
املا می نویسم
معنای من



(8)
کاش یادت نرود که به من فکر کنی


(9)
پاییز است
هوا سرد می شود
پسرک همسایه نگران کبوتر هاست
و کبوتر دل من اما، بی قید و آرام
پر می زند به خانه اش
به بهار ِ قلب ِ تو


(10)
آخرین سطر، دوستت دارم. نقطه








اِقرا


بخوانم؟



آقا اجازه؟ خواندنمان نمی آید اما این روزها



آقا اجازه، مگر خبر نداری که باز در کوچه های فراموشی این سرزمین ِ کبود صدای مرگ پیچده و تصویر میله و سرداب، نقش کتاب هایمان را خط خطی کرده


آقا اجازه؟ میشود قبل از خواندن ما کمی بچرخیم دور این گربه ی آتش گرفته؟! آخر میدانی آقا، مادرمان گفته، این شراره های دربه دری ِ ماست که زبانه کشیده این روزها، چهارشنبه نیست اما، سور و ساتی است برای خود



آقا اجازه چرا هی میگویی بخوان؟ والقلم؟!؟! قسم به قلم؟ فکر نمیکنی کامل نیست ؟؟ قسم به قلمی که در دستان یک شیعه باشد!!! یادت رفت بگویی، پشت معلمی بخوان که خدایش را به نام الله بداند


آقا، اجازه؟ قلم ما این روزها خفقان گرفته لعنتی... آخ ببخشید معلممان گفته بود حرف بد برای دختران گیس بریده است! گیسمان بریده تر که سالهاست به باد رفته ایم سالار، در شهرک الفبایی که حرف"آ" را بی آزادی برایمان ریسه چید


آقا کجایید شما؟؟ معلوم هست؟؟ چرا نمیایید که بنشینید کنار پنجره و بسرایید من و دیگر شاگردانتان که چهارسال است می دویم و دور میزنیم و بدون سه چرخه آرزو ها شما را آرزو میکنیم
چه روزهای سردیست روزهای بی شما به کلاس آمدن


.....



آقا دیگر ما را شوق خواندن نیست وقتی دانش و علم برای رودابه ها و سیاوش ها حرام می شود و حرامی اما به سریر قدرت تکیه می زنند و ستاره باران می شوند همکلاسی هایم به جرم بی جرمی و درب دانشگاه به رویشان بسته میشود به حکم تفاوت ِ نام خداوندگار ی که باور دارند و چهار بهار به چهار بهار پشت میله ها برایمان دست تکان می دهند، که این انگشتان دلاورانی است که قلم ِ در دستشان، کمان زه شده ی آرش است این روزها


نگو که بخوانیم. نه! دیگر ما را به قلم سوگند مده که معلمانمان را فرصت نشد که به پسرانمان بیاموزند بودن را در سرزمینی که مردانش بر گورستان مردانگی چمپره زده اند و دخترانمان را که قوی باشند وقتی شیار ِ صورت های تکیده شان، نشان ضجه هایی است که هیچگاه کسی ندید


آقا اجازه؟ ما را دیگر صبوری ِ خواندن و نوشتن نیست... رهامان کنید که این شهر پر از کتاب های نفرین شده ای است که هر کلمه اش، انسانیت به پیشگاه انسان سر می بُرد ما تنها مانده ایم میان این مردمان که یاد گرفته اند تنها به عکس ها نگاه کنند و رد شوند ؛ و سهم ما از تلاش برای آزادی معلمانمان همین نوشتن در این بلاگستان ِ بیمار است و بس


ما را ببخش آقا


نمیخوانیم دیگر


...........................


پ.ن) و اینان، سه معلم بهائی سرزمین من هستند












وقتي با من هستي


وقتی ميشيني روبروم و با چشمای میشی ات بهم میخندی


وقتی هزارتا حرف رو نک انگشتام می مونه ومن یه قفل سنگین میذارم روی لباشون


وقتی صدام میکنی و با صدای شیطونت اذیتم میکنی


وقتی دستمو میگیری


وقتی یه کتاب حرف می ریزه کف دستام که هر جمله اش فقط و فقط نوشتن ِ لذت با تو بودنه


اونوقت

برای نوشتن ِ از لحظه های با هم بودنمون

برای نوشتن از تو


از تلنبار شدن ِ ذوق ِ نشستن و نگاه کردنت


برای نوشت از ترس ِخواب بودن و پلک نزدن


برای نوشتن از لحظه شماری ها و انتظار ها


برای زود تموم شدن ِ دیدار هایی که هنوز سلام نگفته نوبته خداحافظی میشه

؛

نیاز به هیچ استعاره و تشبیه و بازی با کلمه ای نیست

.


کافیه ساده ی ساده بگم که امروز آسمون رنگ پیرهن لباست شده و و حلقه های دود سیگارت ، نقش تازه ترین ابرک ِ این آسمون خالی


کافیه بنویسم که دوباره دستم رو هرجوری که بگردونم اسم تو رو می نویسه و هرچقدر خط خطی کنم، نقش دستای تو، روی نک انگشتام جا خوش کرده و هرچی میگردم جز بوی تنت تو مشام نیست


اونوقت


کاغذ وقلم های روبروم می فهمن که امروز یه روز مهم بود


که تو، توش بودی، کنارم بودی، با من بودی ... شهریار من









کجا پنهان شده ای آقای عدالت؟


شب ها با کدام معشوقه می نشینی و قهوه می نوشی که از خاطرت رفته که چشمانی به راهت مانده اند؟!؟


اصلا بگو ببینم، هستی؟؟













این داستانک، تقدیم به یک جفت نگاه تا همیشه منتظر! به قوی ترین دختری که تا به حال شناخته ام. به یک دوست که قول دادم بنویسمش. ضعف نوشتار را به حساب کوچکی قلم بگذارید



باید آماده میشدم که بروم.چیزی در من تکان میخورد، شاید ترسیده ام، نه نه، احتمالا ذوق زده ام. تمام مسیر را پر تشویش به جلو گام بر می دارم. پيرزن ِ همراهم آه نمي كشد، ساکت است، مثل سنگ. و من سرد تر از او. غيظ عجيبي در چشمانش است. حتی وقتی دستانم را می گیرد و آرام می گوید: بالاخره یوسفم را مي بينيم. بالاخره تمام شد


هوا سرد شده و سوز پاییزی از درز پنجره ی ماشین آزارم می دهد. پیرزن سیگارش را دود می کند و گاهی سرد می گوید: کاش کت سورمه ایش رو می آوریم. بچه ام سردش میشه، هرچند که عمری دربدري زندگي اش بوده و تنش به این سوزها عادت داره... و دوباره پک میزند به سیگار و من به ماشین های کناری نگاه میکنم ، به آدم هایی که پا بر پدال فشار می دهند و گویی غریبه تر از همیشه اند


می رسيم جلوي درب ساختمان. ديوارها را نشانش می دهم و می گویم آنجاست. نگاهم میکند. همچنان محکم و سرد


وارد میشويم، من و پیرزنی که مادر توست، که سنگيني اتاق و صورت پر غیظش روی حنجره ام چمپره میزند. مثل سنگ است پيرزن . آه نمي كشد .فقط يك قطره اشك روي گونه اش ميان ماندن و رفتن مردد است. روی صندلی سالن می نشیند و می گوید دیدی یادمان رفت؟ نگاهش میکنم. دستم را می گیرد و میشناندم کنار خودش و ادامه میدهد: زنگ بزن به یلدا، بگو یادم رفته داوودی ها رو بزارم تو اتاق شما، بگو بزاره بالای تختتون. اینطوری قشنگ تر به نظر میاد تا ما بریم اونا بدون آب زرد میشن، بگو یادش نره آب تو گلدونشون بریزه که یوسف خیلی دوست داره. لال شده ام انگار. سر تکان می دهم به نشانه تایید و او گره روسری اش را سفت میکنم و می گوید پاشو بریم دیگه، پاشو


راه پله ها را با هم بالا می رویم


در راه پله می ایستد و عمیق نگاهم میکند و با همان خشکی می گوید: تو چرا سپید نپوشیدی دختر؟ ابروهات هم که تمیز نکردی. ناسلامتی امشب با نامزدتی، امشب بعد از سه ماه می بینیش، امشب شب شب شما دوتاست دخترجان، اونوقت با مانتوی سیاه اومدی!! چرا لال شده ام، ته حلقم هیچ چیز نیست. سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد و غرولند کنان بالا می رود


وارد سالن اصلی میشویم. داغی اشک ها را روی پلکم حس می کنم. پیرزن دیگر هیچ نمی گوید. صورتش بی رنگ شده. او هم ترسیده. دستانم سرد سردند، مثل سنگ های کف کریدور. مثل صورتک هایی که از کنارمان می گذرند و ما را نمی بینند که چگونه بی رمق لاشه هامان را به جلو می کشیم


مقابل درب می ایستیم. مردی بیرون می آید. نگاهمان می کند. ساک دستی ات را به من می دهد. این تمام ِ تو است که به من پیشکش می شود. پیرزن شانه هایش می لرزد. لبانش سفید شده. می گریم. تنها رمق مانده در پاهایم را به اشک می دهم. می نشینم کف سالن. پیرزن جعبه شیرینی را باز می کند و به دستم می دهند و بلندم می کند و به زور راهی ام می کند در اتاق های دیگر، پشت سر من روان می شود و بلند بلند می گوید بیایید، شيريني پیدا شدن پسرم. شیرینی امشبی که بعد از سه ماه با عروسش تنها می شود.التماسش مي كنم و او نقل هاي جیبش را روی سرم پخش می کند و اشک مي ريزد. پیرزن حالا دیگر ساکت نیست. دیگر سنگ نیست. دیگر سرد نیست


و من آخرین ِ رد لبانت را زیر آسمان سرد پاییز روی دستانم قاب می گیرم که پیش از آن آخرین صبح رفتن، برایم "یک شب مهتاب" را خوانده بودی
























چرا باید به دنبال واژه گشت

و فنجان پشت فنجان کلمه نوشید

وقتی زیباترین مصرع جهان

در چشم های توست

...

کافیست به تو نگاه کرد

کافیست دوباره عاشق شد