اصلا کاری به کوله ی آبی رنگی که دو روز پیش هدیه گرفته نداریم. اصلا کاری نداریم که امروز وقتی از سرپایینی قائم مقام خوش خوشک سمت دفتر می اومد حس میکرد آسمون روی کولشه و حتی گاهی صدایی گنجشک هایی که از آسمونِ کوله اش بال می زدن هم میشنید و یه لحظه هم حتی حس کرد  دوتا تیکه ابر توی کیفش آروم و با لبخند رد شدن :)


اصلا کاری به لاک تازه زده شده و ناخونای نشکسته و خوشحالیش برای دیدن ناخون های مرتبش نداریم. اصلا کاری به لاغر شدنش و حسِ رضایتی که از لباس ها توی تنش داره هم نداریم . اینکه صبح با چنان ماچِ قوی و پر محبتی راهی سر کار شده که حسِ قشنگِ  "عمیقا دوست داشته شدن" رو بهش تزریق کرده هم میزاریم کنار.... قرار شده تا هفته ی بعد دوتایی برن گل بخرن. یه گلدون که گل داشته باشه، گل بده...  نه یه گلدون ِ صرفا سبز... همین. همین این. همین این یه دونه به تنهایی کافیه که وقتی پشت میزش نشست تا کار روزانه اش رو شروع کنه، روی دسته ی صندلیش بازم گنجشک ببینه










چند وقتیه باز میخوابم کوچولو... زیاد میخوابم... توی هر فرصتی میخوابم

....

تو میدونی تکلیف داستانهایی که دلم میخواد و میخواست برات بگم و دیگه روی دستم باد کردن چی میشه؟ تکلیف اینهمه کلمه ی گیر کرده روی گلوم...؟ حال ِ تقویم ها رو من بلدم. تو فقط بگو تکلیف این غم ِ آخر اسفند چی میشه؟ تکلیف شناسنامه های بی سر؟

...

ساعت 8.20 دقیقه ی صبحه و من پشت میز کارم خوابم میاد