چند روزی توی فیس بوکم فکاهی نوشتم. عکس فانتزی نگاه کردم. و شعر ننوشتم!! یکی از دوستانم برام از پشت کرورها فاصله نوشته "میبینی شاد بودن چندان هم سخت نیست، پس ادامه بده همین راهی رو که چند روزه در پیش گرفتی و داری بهتر میشی"

زندگی پر از سه نقطه هایی ِ که دیگران مدام دنبال جواب صحیح میگردن برای اون نقطه چین ها. جواب های دیگران نه تنها بازی رو برای مهیج نمی کنه، که بلعکس، یه وقتایی ناامیدت می کنه از اینکه واقعا اینایی که کنارشونی تو رو میشناسند؟ این نا امیدی خیلی کبود و تاریک به نظر می رسه و بیشتر چنگ می زنه به تنهایی مبهمی که در خودت حس میکنی

می دونی چی میگم؟!؟

نه! نمیدونی....





شال و روسری و پالتو و یه جفت عینک گنده گاهی خیلی خوبه... وقتی ژولیده ی ژولیده اینا رو می پوشی و میزنی بیرون تا کلافگیت رو با ماشینت و سیگارت و آهنگ مورد علاقه ی لعنتیت قسمت کنی و اینا نمیزارن که عابرهای خوشبخت و سرخوش بهفمند که آرایش نداری، که خط چشم نکشیدی، که داغونی، که چقدر زشتی...

فردا امتحان دارم و این برای دومین بار در عمرمه که یه امتحان اینقدر برام مهم و با اهمیت شده. چندمین بار این مسیر ساحلی رو رد می کنم و با تمام تلاشم زور می زنم تا خاطرات آرام بخشم یادم بیاد بلکه یک لحظه جدا بشم از اینهمه تشویشی که برای فردا به جونم افتاده

از کنار آدم ها رد می شم. از کنار ماشین های پیزوری مسافرکش. از کنار تک سرنشین های پر از علامت سوال. رد میشم از تمام صورتک هایی که باز حس وحشت از اونها تمام من رو پر کرده و هرچقدر آهنگ و سیگارم زور می زنن موفق نمیشن آرومم کنن. منتهای خواسته ی من امروز شنیدن صداییه که بهم بگه "ولش کن این امتحان کوفتی رو! نشد که نشد فدای سرت، خودم هستم، کنارت، شونه به شونه ات"... که نیست... بریدگی رو دور می زنم. ماشین کناری بوق می زنه اما از کنارم رد نمیشه. سردم می شه یک هو








از تنهایی هایم تو را طلب دارم

از تمام دلتنگی هایی که هیچ وقت به تو ختم نشد!

طلب دارمت از جاده

از فاصله

و از همه ی چای های نیم خورده ای که در انتظار آمدنت سرد شد

پ.ن) چشم من به راهه عشقه...







پیدا نمی کنم. تمام دیشب تا همین ساعت عصر همه جا را زیر و رو کرده ام و پیدا نمی کنم. کلافه و سر درگم کیف را بلند می کنی و به سمت در راه می افتی. خیز بر می دارم سمت در. دستانت را می گیرم و با التماس میگویم "نه! نرو. پیداش میکنم. ببین همه جا رو دارم می گردم. یه کم دیگه صبر کن باور کن پیداش میکنم" مستاصل و کلافه دست می کشی روی موهایم و با سر موافقت می کنی و می گویی "باشه باشه آروم باش نمی رم" خیالم آرام نمی شود اما . دوباره بر می گردم . همه جا را از اول می گردم. کشو های لباس وسط اتاق اند و تمام کمد ها خالی شده اند. آرام و زمزمه وار می گویی "آخه اونجا که جا نمیشه. چرا اونجا دنبالش می گردی؟" بدون اینکه سر بلند کنم و نگاهت کنم می گویم "آدم چه می دونه. من که حواس درست و حسابی ندارم. شاید گذاشتم همینجا که الان پیداش نمی کنیم


کیف را روی زمین می گذاری و روی مبل سه نفره ی روبروی تلویزیون ولو می شوی. تمام حجم تنت خسته است و من اندوهت را از پشت صندلی مبل حس می کنم. بر میگردم به آشپزخانه. کابیت ها را برای بار هزارم بیرون می ریزم. نیست. پیدا نمیکنم. چرا پیدا نمیکنم؟ کجا جا گذاشتمش؟ چرا جا گذاشتمش؟ تصاویر مبهمی روی نیم کره ی مغزم قل می خورد. دستم به ردیف فنجان های قفسه ی پایین گیر می کند و یکی از آنها به زمین می افتد. صدای شکستن فنجان تمام خانه را پر می کند. کف سالن می نشینم. صدای ترکیدن بلور با همهمه ی توی سرم قاطی می شود. سوت می شود. جیغ می شود. جیغ می کشم. سراسیه می آیی. بغلم می کنی. جیغ می کشم و مرتب تکرار می کنم "چرا پیداش نمی کنم؟ کجا گذاشتمش؟ کجاست؟ چرا نیست؟" سرم را بغل کرده ای و گریه می کنی و مدام می گویی "هیش آروم. پیدا میشه. هیش


....


تلفنت زنگ می خورد. رسمی حرف می زنی. جملات نامفهمومی می گویی و من سر در نمی آورم که "آهان، پس خبری نشد. نه خانم من هنوز نمیتونه چیزی بگه و کمکی بکنه" یعنی چه! دراز کشیده ام روی مبل سه نفره ی روبروی تلویزیون. آخرین باری که یادم می آید همینجا بود. روی همین مبل. تلفن را قطع می کنی و با یک لیوان شربت بر میگردی. تب دارم انگار. دست میکشی روی پیشانی ام. لبخند می زنی و لیوان را به لبم نزدیک می کنی. تشنه نیستم. رد می کنم. مجبورم می کنی چند جرعه بنوشم. بلند می شوم و زل می زنم در چشمانت و می پرسم "پیدا نشه چی؟" انگشتت را روی لبم می گذاری به نشانه ی سکوت. دوباره دراز می کشم"الان دقیقا چند ساعته که گم شده؟" روی زمین می نشینی. کنارم. تکیه می دهی به مبل و کوتاه جواب می دهی" خیلی ساعت" . دوباره می پرسم"از دیشب تا الان که اینقدر نمیشه. چرا من اینقدرشو یادمه؟" جواب نمی دهی. چشمانت پر از گریه اند. حس سوال دوباره ندارم. خوابم گرفته. پلک هایم سنگین و سنگین تر می شوند


....


چشم که باز می کنم نیستی. با هراس بلند می شوم. روی صندلی آشپزخانه نشسته ای و زل زده ای به بیرون. با دیدنم با ترس می پرسی "چی شده؟" چند قدم به تو نزدیک تر می شوم" فکر کردم رفتی" سرت را میان دست هایت می گیری و کلافه می گویی"کجا برم آخه . کجا میتونم برم. چرا هی اینو میگی. اینجا خونمونه می فهمی؟ من از اینجا کجا باید برم؟" نمی دانم چرا نمی گویم پس آن کیف دستی ات برای چه آماده است که بزنی بیرون. خجالت می کشم که بگویم دیروز صبح شنیدم که تلفنی می گفتی " یه جوری کارتمو بزن امروز هم دیر میرسم


بر می گردم به هال... "انباری!!"... شال و مانتوم را هول هولی می پوشم و می دوم بیرون. از صدای در بلند می شوی و تو هم به دنبالم. داد می زنی "کجا؟" داد می زنم"انباری رو نگشتم. شاید اونجا گذاشتمش" از پشت مرا می گیری و سعی میکنی مانع از جلو رفتنم بشوی. بازوان قوی و مردانه ات متوققم می کنند. با تقلا می خواهم جلوتر بروم. تقلایم خسته ات می کند. با التماس میگویم رهایم کنی میخواهم بروم. داغی سیلی ات که به صورتم می خورد خشکم می زند. لال می شوم. دست و پایم شل می شود. مبهوت نگاهت می کنم که تمام پهنای صورتت اشک شده. دستت را روی گونه ام می گذاری و داد می زنی:" توی انباری نذاشتیش. توی کشوی کابینت جا نمیشه. توی کمد نرفته. چرا نمی فهمی اونی که گم شده یه برگه کاغذ نبوده. گردنبند یادگاری مامان بزرگم هم نبوده که افتاده باشه زیر تخت. بچمون بوده. راه می رفته. نق می زده. می خندیده. نفس می کشیده. چطور ممکنه اشتباهی گذاشته باشیش لای ملافه های تخت؟!"


... بچمون....


بازوانم را می گیری و تا هال کمکم میکنی. دراز می کشم روی مبل سه نفره ی جلوی تلویزیون. آخرین باری که یادم می آید همینجا بود. روی همین مبل... سه نفره ! آره . سه نفر بودیم





"من خوبم"

اینو باید مرتب این روزها با خودم تکرار کنم... "خوب بودن" و" مواظب خودم بودن" رو به خیلی ها قول دادم. مهم ترینشون مردی ِ که کرور ها دورتر از من نگرانمه و دلخوشی هام روی اسمش و صداش جا خوش کرده . بعدی دکتری ِ که نسخه پیچم کرده برای سردرد و تن درد و ناخوشی هام. مرتب تکرار می کرد چیزی که لازم دارم این نسخه ها نیست و شادی و احساس زندگیه! بعدی خواهرمه که وقتی می بینم با اس ام اس جک های بی سر و تهش چطور زور می زنه منو بخندونه، بیشتر احساس عذاب وجدان پیدا میکنم

"من خوبم"

و خوب بودن خیلی دور از دسترس نمیشه وقتی شب ها به "دوستت دارم " ها فکر کنم و فیلم نگاه نکنم و اخبار نخونم و کتاب هم ورق نزنم و تمام اونهایی که در خودم میشناختم و آتنا بودن رو تشکل میداد بزارم کنار و تلاش کنم برای بی تفاوتی!!

"من خوبم"

به شهادت همین قرص ها

من واقعا خوبم !!

پ.ن) ممنونم از آقای نامجو، برای نامجو بودنش. برای آلبوم جدیدش