دیروز با تعجب دیدم بابا برام چندتا عکس از بوته‌های گل توی حیاط فرستاده. با هیجان عکسها رو نگاه کردم و جواب دادم چقدر قشنگن بابا، ممنونم عکسشونو برام فرستادید. حالتون چطوره؟ جوابی نداد... براش یه برش از کتاب مورد علاقه‌ش فرستادم. و یه آهنگ از شجریان پدر. جوابی نداد... دیگه جوابی نداد... درست شبیه ۵ سال ِ گذشته...
امروز لیلا بهم مسیج داد که با بابا رفته برای تزریق واکسن. توی راه بابا ازش پرسیده «این  لخته‌ی خون که میگن ممکنه پیش بیاد، آنی پیش میاد یا ممکنه زمان بده بیاد خونه و بعد حالش بد بشه؟» سرم تیر کشید از خوندن مسیج. فهمیدم دیشب چرا برام عکسها رو فرستاده. فکر می‌کرده امروز ممکنه بعد تزریق، آنی حالش خراب بشه. خداحافظی کرده بود باهام

از اونجایی که تو نشستی تا اینجایی که من نشستم، اونقدری راه هست که نشه وقتی جلوی آینه داری دکمه های پیرهنتو می بندی و آماده رفتن میشی، وایسم پشت سرت و نگاهت کنم که چجوری یقه پیرهن مردونه تو صاف میکنی و یه دستی لای موهات می کشی...
ولی از اینجایی که من نشستم تا اونجایی که تو وایسادی، اونقدری دور نیست که باعث بشه ندونی وقتی عطرتو می زنی و چراغو خاموش میکنی و میری که راه بیوفتی، من چجوری از تمام قطارها و اتوبوس ها و هواپیماها جا می مونم روی این تخت....

آن‌قدر نیستی که از فرط دلتنگی مدام خوابت را می‌بینم و آشفته می‌شوم. آن‌قدر از دیدنت در خواب آشفته می‌شوم که سعی میکنم دوباره خودم را بخواب بزنم تا در خوابِ بعدی خوابم را برایت تعریف ‌کنم... مدام قلت میزنم تا دوباره ببینمت که با من حرف میزنی، که باهم خرید رفته‌ایم، که دوباره صدایم میکنی «آتی، بابا»... قلت میزنم تا بخوابم اما خوابم نمی‌برد... دیگر خوابم نمی‌برد... آشفته‌تر می‌شوم.
تو نیستی. و من هنوز یاد نگرفته‌ام با این آشفتگی‌ها و نبودن‌هایت چطور کنار بیایم بابا

پری توی اینستگرامش ویدویی از بهارنارنج‌ها گذاشته. روحم پر می‌کشه به پیاده‌روهای شمال. روحم پر می‌کشه برای ساحل. روحم پر می‌کشه برای پیاده‌روی کنار بابلرود...
به قول نعیم که چند هفته قبل باهاش حرف زدم: واقعا حالم از ندیدن بقیه خوبه، اما خیلی دلتنگ مازندرانم...

لعنت بر تو آقای نامجو. چطوری حالا که از مستی سرخوشم، مثل همیشه «کورتانیزه» رو گوش ندم و نرقصم؟! تکلیف من و آهنگ «بهاره دخترعمو» رو چی میشه؟

 


ایشان در ادامه ضمن مرتب کردن کمد لباس، زیر لب با آقای مرتضی زمزمه کرد «ما را ز غمت ناله می آید/ بر موی سیاه شانه می آید» 
بعد نخودی خندید. موهاش ژولی پولی بود آخه! 

 نوشیدنی تابستونیت وسط التهاب یه روز خسته کننده‌ بشم، چای عصرت بعد تموم شدن دوندگی های روزانه‌ت ‌بشم... سر بکشی منو

مامان من جزو زنهایی بود که همیشه موقع کار کردن یه چیزی زیر لب میخوند... تمام بچگی من پره از ترانه های پوران و سوسن و منوچهر سخایی و مهستی و الهه و بقیه. به جرات میگم که بخش زیادی از اهنگ هاي ضمير ناخودآگاهام رو از مادرم دارم... گه گاهی هم براي من از خاطرات وقتایی میگفت که این ترانه ها رو زنده میشنیده و باز میزد زیر آواز و من میتونستم از متن ترانه‌ایی که مامان میخوند، بفهمم کِی ها دلش گرفته و کِی ها خوشحاله و کِی ها از بابا عصبانیه.
حالا دارم توی آينه به خودم نگاه میکنم و انگار مامانم رو می بینم که زیر لب شِکوه‌ی نامجو رو میخونه و لباس‌ها ر‌و مرتب میکنه برای کشو‌ها... خوشحالم که هنوز باربد کوچیکه و دستم براش رو نشده که بفهمه مامانش وقتی نامجو گوش میده غمگینه یا عصبانی یا چی...