وقتی از فرهنگ روانشناسی رفتار با کودکان می گوییم، نه آنکه که از اصول برخورد با یک انسان بالغ حرف می زنیم، که با مفهوم ِ مواجهه با نسل آینده ی مردمان ِ یک سرزمین روبرو هستیم. کودکانی که معلق میان سیلی پدر برای تنبیه و خشم معلم برای توبیخ بزرگ می شوند و یادمان می رود که قرار است در فردای یک مملکت، پدر و معلم ِ کودکی دیگر باشند برای کودکی دیگر



حدود سه دهه است که از اعدام های دست جمعی بر پشت بام مدرسه ی رفاه یاد کردند و به ما ، دبستانی های زمان ِ خود یاد دادند که افتخار کنیم ازخون هایی که بر پشت بام کلاسمان ریخته شد. چه صبح ها که به هنگام مراجعه به مدرسه، منظره ی اعدام یک انسان را یواشکی دید زده ایم و با هیجان برای همکلاسی های دیگرمان تعریف کرده ایم. چه روزها که به جرم شیطنت های بچگی با شدید ترین تنبیه بدنی سعی به فهماندن تربیت به ما شد و چه شب ها که با اشک، چشمانمان پر از خشم و نفرت به خواب رفت



در مدرسه، یاد گرفتیم که خشم معلم بدیهی است. در خانه یاد گرفتیم که پدر یا مادر خسته است و خشمگین، و این بدیهی است، در خیابان یاد گرفتیم که عابرین خشمگینند و این بدیهی است که گاهی برای یک تنه زدن نا خواسته دعوایی خونین را گوشه ی خیابان شاهد باشیم. یاد گرفتیم که برای تنبیه دزد می شود دستش را قطع کرد. یاد گرفتیم که اعدام بدیهی است، حکم است. فهمیدیم که یک نفر، یک قاضی، با توجه به شواهد حکم می دهد که یک نفر دیگر در مقابل چشمان ما آویزان شود. پس چرا وقتی بزرگ شدیم، وقتی آن نسل کودک ِ بیمار که با کودکی های "جنگ" و "فقر" و "درد" و "عقده ی جنسی"، بزرگ شد و رسید به امروز، نتواند به سادگی به خاطر جواب ِ رد به خواستگاری اش با ضربات چاقو دختری را از پا در بیاورد؟


ما بزرگ شدیم... پدر و مادر شدیم و چون کتک خوردیم پس می توانیم کودکان را آنقدر بزنیم تا بمیرد. ما بزرگ شدیم و عاشق شدیم و چون معشوقمان ما را نخواست می توانیم با یک سطل اسید مجازات کنیم. ما راننده شدیم. در چراغ قرمز بوق می زنیم، جلویی فحش می دهد. پیاده می شویم. پس کجاست این چاقوی لعنتی.....؟!؟ ما معلم شدیم،روانی وار بچه ها را تنبیه می کنیم، خب چه اشکالی دارد مگر خودمان کتک نخوردیم و بزرگ نشدیم؟؟ ما اعدام دیدیم و به راحتی اعدام می کنیم. قصاص دیدیم و به راحتی قصاص می کنیم



ما دیگر این روزها از نسل کوروش نیستیم. ما تربیت شده ی فیلم ها کیمیایی هستیم، از "حکم" گرفته تا قیصر و سربازهای جمعه و چاقوهایی که همیشه در جیب بوده و نفرت و خشمی که همیشه در دیالوگ ها به ما تزریق شد. حالا چرا متعجب به قتل های این چند هفته ی اخیر نگاه می کنیم؟!؟ چرا اینهمه تند و تند مقاله می نویسیم برای تحلیل این خشونت ِ آشکار شده در تن ِ جامعه ی این روزها؟!؟ تحلیل برای چه؟ تحلیل از که؟... نمی فهمم









دارم به یک جمله ی عاشقانه ی جدید فکر می کنم

و یا شاید

....به یک شعر عاشقانه تر


زن بودن یه جاهایی خیلی خوبه. واقعا خوب.... دقیقا جایی که یه نفر، یه مرد، یه مسافت از راه دور میاد تا ببینتت... یه مرد، میاد تا زیر گوشت بگه دوستت داره... دقیقا اونجاش خوبه که اینهمه جاده رو از راه دور میاد تا از گرماش گرم بشی و با نوازش هاش خوابت ببره. و اوج خوب تر بودنش هم وقتیه که صبح با نوازشش بیدار بیشی
زن بودن ، یه جاهایی واقعا خوبه.... البته به شرطی که یه "مرد" کنار خودتون داشته باشید





پ.ن اول) سه تا کادوی روز تخت. چندتا جای کبودی روی تن. یه تاپ که دلت نمیاد بشوریش چون بوی تن یکی دیگه هم روش مونده .... وای چقدر دلیل برای خوشبخت بودن. برای از ته دل شاد بودن



پ.ن دوم) بعد از مدت ها حس می کنم در تن روزگار با شعف جاری ام















خوشبختی




یعنی گرمای لبان ِ تو




وقتی وجب به وجب تنم را فتح می کند












این من... این من ِ زن ِ همیشه مقصر




برداشت اول



فرقی نمیکنه که اتوبان باشه، آزاد راه باشه یا یه جایی میون شلوغی های کوچه پس کوچه های شهر. یک صدای بلند. یه تکون شدید. اسمش میشه تصداف! پیاده میشی و می بینی پدر کمر ماشینت در اومده. و راننده ی اون ماشین هم عصبانی از تاکسیش میاد بیرون و وقتی معترض میگی این چه طرز رانندگی آقای محترم ، جواب میده:شما زن ها دیگه حرف نزنید. باز خوردم به تور یه زن... اینجا همه چیز تموم نمیشه. اینجا دلت نمیخواد کاش می تونستی حلقومشو پاره کنی. کلافگی دقیقا وقتی اتفاق می افته که افسر راهنمایی و رانندگی میاد و رو به هر دوتون میگه: قانونی این آقا مقصره. اما من که میدونم خانم ها چطور رانندگی میکنند!! اونوقته که دلت میخواد یکی از مبتلایان به خشونت ِ این روزهای این جامعه ی متعفن بشی و لااقل با ناخونات یه چنگ به چشم های طرف بزنی


برداشت دوم



فرم درخواست کار رو پر میکنی. تمام فیلدهاشو باید کنی. پس شماره تلفنت رو هم می نویسی تا بهت خبر بدن که نتیجه ی مصاحبه ی امروزت چی شد. فرم رو پر میکنی و می زنی بیرون... هنوز به خونه نرسیدی که یه اس ام اس برات میاد. شماره اش آشنا نیست. توش نوشته "از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم" و امضا به اسم آقای مدیری ِ که چند ساعت قبل روبروش بودی!! عصبی می خندی و پاکش میکنی. فردا باهات تماس میگیرن. جواب نمیدی. بی خیال این کار میشی. تا ظهر تلفنت 14 تا میسد کال پیدا میکنه. باز هم مهم نیست. دوباره اس ام اس میاد "چرا تشریف نیاوردید. اشتباه کردید. می تونستیم همکار های خوبی باشیم" . جواب نمیدی و پاک میکنی. و دریغ از ذره ای کم شدن ِ تعداد اس ام اس ها و میسد کال ها. دو روز میگذره و آقای مدیر با عزمی راسخ همچنان سعی داره راضیت کنه تا بری سر کار. اواسط ظهر، وقتی همه نشستن کنارت دوباره زنگ می خوره. جواب ندادن باعث سوال پرسیدن بقیه میشه و تو ماجرا رو تعریف میکنی و در میان بهت می شنوی :" همینه دیگه" متعجبانه نگاه میکنی و بدبختانه در ادامه دوباره می شنوی"تقصیره خودته میخواستی شماره ننویسی




برداشت سوم



یه انجمن جدید می تونه برا یه مدت سرگرمم کنه. می تونه یه کم از این روزمرگی ها کم کنه. جلسات انجمن رو سرخوش میری و توی نقد کارهات می شنوی که "یک تم ِ زنانه ی جسور داره. میشه توش یه زن آزاد رو دید" . این جمله برات دلچسبه. جلسه ی بعد میاد و جلسه ی بعد تر. و می بینی که مدیر جلسه بیرون در منتظره و با دیدنت خوش آمد میگه و بهت دست میده! عجیب نیست. خب دست میده دیگه. دست داده... جلسه ها میگذرن و یک عصر داغ توی راه روی ساختمان با آقای مدیر جلسه هم قدم میشی و داره برات از یه داستان می گه و در این حین یک هو سنگینی یه دست رو روی شونه هات حس میکنی. با تعجب نگاه میکنی . به دست سنگینی که روی شونه ات نشسته و به آقای مدیر جلسه که با لبخند تعجب کرده که تو چرا تعجب کردی!! ازش میخوای که دستش رو برداره. با ناراحتی میگه :فکر میکردم تو یه زن آزادی... به این نتیجه می رسی که "زن آزاد" بودن رو تف کنی روی سنگ فرش های جلسه و بزنی بیرون... با خواهرت در این مورد حرف میزنی. یه نگاه به شعر هات میندازه و میگه، خب مقصر خودتی دیگه اینطوری می نویسی خواننده فکر میکنه ...!!




پ.ن) میخوام بگم تا وقتی در فرهنگ ِ جامعه ای اتفاقاتی مشابهه اتفاقات ِ بالا می افته و در عکس العمل، جملاتی مثل جملات بالا شنیده میشه، باید پیشرفت و آزادی و امید به فردای بدون واژه ی زن و مرد رو گذاشت در کوزه آبشو خورد. همین





















مردی مونده تا حالا مال خودت نکرده باشی؟-


!آره، مرد ِ خودم-


















من خوابم میاد و این اصلا پیچیده نیست


من خوابم میاد و روز و شب به طرز مسخره ای در هم ادغام شدن و حتی این هم پیچیده نیست


من خوابم میاد و یادم رفته که سردمه یا گرممه، مرددم میون نپوشیدن یه تیشرت یا به سر کشیدن ملافه در وقت ِ خواب... این هم پیچیده نیست



من خوابم میاد و از من نخواه بیدار بمونم. فهمیدن ِ خنده های نئشه ی من اصلا پیچیده نیست


من خوابم میاد و انگار سالهاست نخوابیدم. دونستن ِ چرای این خستگی که پیچیده نیست


من خوابم میاد و خودکارم رو برای تمام کردن ِ آخرین شعرم گم کردم. مهم نیست، این گیجی هم پیچیده نیست








پ.ن) در عرض ِ این متن، پیشنهاد میکنم این آهنگ رو گوش بدید





سردر یک قهوه خانه








در سرزمین من


هیچ زنی، زن نبود



بعضی فاحشه بودند


و بقیه ، سپر ِ بلای خشم ها و هوس ها و دشنام های "مردان"؛



"ناموسی" که فقط زیر سایه آنها پناه می گرفتند،



تا "مردان" ِ ما خدایشان را شکر کنند


که زن نیستند





















برای رقیه ، برای این روزها که می گوید: "خیلی را تازه دارمـ می فهممـ: چشمـ هایمـ "خیلی" درد می کشند". برای اینهمه فاصله و کاری که از دستان کسی برایش نمی آید



::::




تو درد می کشیدی



رو به شرق



میان خروارها گرده ی نارنج های رو به زایمان



و دکتر



سکوت کرده بود!



تو درد می کشیدی و من تنها دارایی ام را



قلکم را؛ نذر چشمانت شکستم



اما افسوس



من فقط به اندازه ی یک سیگار پس انداز داشتم













مرد ِ من شو



مرد ِ من باش



بیا همین نزدیکی



جایی که شیارهای لبانم



زیر سیگاری ِ نفس هایت باشد
















وقتی زندگی، درست وسط گرمای شرجی ِ شمال، پر میشه از درگیری های روزانه و گرفتاری و مشغله های خانوادگی و کنایه و بغض های قورت داده شده، تو می مونی و تنها دارایی هایی که داری و ته مایه ی دلخوشی هایی که برات موندن. اونوقت برای اینکه دوباره تب لعنتی نیاد سراغت مدام اونا رو زیر لب زمزمه می کنی و با خودت میگی ببین زندگی یعنی همین. یعنی دلخوشی داشتن یه دوست مثل "رقیه" و "مریم" و "حمیده" که کنارت حسشون می کنی و کاملا با عشق نگران تو و اشک های تموم نشدنی و زند گی پر از تاریکی ِ تواند. دلخوشی مثل تصور داشتن یه مرد، گاهی دور گاهی نزدیک، و دلگرمی به اون گوشی که توش مسیج هاش میاد و گاهی هم صداش رو برات هدیه میاره .دلخوشی مثل یه فیلم افتاده شده روی میزت، که هرشب با اینکه خسته ی خسته می رسی خونه اما با ذوق یه نگاهی بهش میندازی و با خودت میگی، فردا هرطوری شده باید ببینمش



اونوقته که می تونی صبح خسته و خواب زده از تخت پاشی و تا نیمه شب دوباره راه بری و راه بری و راه بری. اونوقته که وقتی میری سر یه قرار کاری، روبروت مردی رو می بینی که فکر میکردی محال ِ توی این حوالی کسی با این عقاید و دنیای آزاد پیدا کنی، لبخند میزنی و با خودت میگی دیدی حمیده راست میگفت، میگفت اگه اینقدر نا امید نباشی میتونی بخندی



اونوقته که یک ساعت و نیم حرف میزنه و حرف میزنی و لذت یه همصحبتی دلچسب رو تجربه میکنی و میون اینهمه تکفیر و سرخوردگی ِ این روزهات، میشنوی که هنر رو درست شناختی و با لذت تکیه میدی به صندلی و به دود سیگار دختر میز کناری نگاه می کنی و آروم میشی



بعد مهم نیست که دوباره از اون رویا میای بیرون. دوباره تلفنت زنگ میخوره. دوباره بر میگردی به راه رفتن و مشکلات هرشبه و زندگی ِ بی معرفت ِ این روزها. هنوز با خودت از دلخوشی هات حرف میزنی. سهم تو از اتاقت فقط چند ساعت از شبه و وقتی نیمه شب بر میگردی خونه، اینبار میشینی و فیلمت رو نگاه میکنی. فیلم به نیمه ها نرسیده که خودتو می بینی که داره درد میکشه، زندگی میکنه، تکفیر میشه ، حراج میشه و .... می میره



میخزی روی تخت و به زنانی فکر میکنی که همه ی قسمت های "ستایش" رو بدون هیچ کم و کاستی تماشا کردند و حتی اسم فیلمی که تو رو اینقدر ریخته به هم رو هم نشنیدند. نمیخوای دوباره پر از درد بشی برای همین فکر نمیکنی به اینهمه فاصله ی بین خودت و بقیه . می خزی روی تخت و غلت می زنی و به تنها دلخوشی مونده ، به یه مرد، فکر میکنی و با شب بخیرش می خوابی و هنوز چند ساعت از اون بازه ای که مال ِ خودته و فکر میکردی که میتونی توش با دلخوشی هات خوشبخت باشی، باقی مونده که میبینی نه، نه ، نه
خوشبختی مثل یه حباب بالای سرت یه هو می ترکه و خودتو بغل میکنی و با خودت میگی هیسسس، نترس، نمیزارم تنها بشی.


.


.


.


.



صبح میشه، باز که تب داره این پیشونیه لعنتی

















خواهرم میگفت


زن تاریک ِ تهه فنجان قهوه


فاحشه ی خسته ی پیری است



که به مرد ِ ساعت 4 دیروز عصر، عاشق شده است





پ.ن) شاید به نظرتون تنهایی همون بی تکیه گاه بودن ِ، یا بی تکیه گاه بودن یعنی همون تنهایی. اما باهم فرق دارن. آدم وقتی می فهمه بی تکیه گاهه، خالی میشه، سردش میشه یه هو. حتی اگه تیرماه باشه













....بعضی روزها....




اینکه بعد از مدت ها دوستت رو ببینی قشنگه. اینکه بعد از سالها بشینی توی اتاقش. برات حرف بزنه و بگه که شب هایی که بهت زنگ می زده و گاهی گریه می کرده، اینجا، درست روی لبه ی این پنجره می نشسته و تو به منظره ی پنجره نگاه کنی و حجوم دلتنگی های تلنبار شده روی شیشه اش، قشنگه!



اینکه تمام روز حرف بزنی و حرف بزنه و لذت یه خرید دخترونه ی دلچسب رو توی خیابون های داغ تیرماه با اون شالی که مرتب از روی سرت سر می خوره و از ترس ماموران عفاف مرتب بکشیش جلو و یاد این بیوفتی که"میشه با یه چسب اینو چسبوند به گیره ی مو تا دیگه سر نخوره"،بچشی، قشنگه



اینکه بلاخره روز تموم بشه و خداحافظی کنی و دوباره خودتو برداری و برگردی به شهر خاکستری که این روزها دیگه برات پر خاطره شده، قشنگه



اینکه وسط راه تلفن ت زنگ بخوره و باز بشنوی که بابا حالش خوب نیست و وسط راه پیاده بشی و مسیرت رو عوض کنی توی ماشینی که از ترس تذکرهای بابا جرات نمیکنی از 90 تا بیشتربری، قشنگه



اینکه برسی خونه، از وقت کلاس ورزشی که برای روحیه ات ثبت نامش کردی گذشته باشه و خودتو سرگرم کنی با آهنگ و حرکات و خیس عرق بشی و همونطور دراز بکشی رو تختت و به هیچی فکر نکنی، قشنگه



اینکه شب برسه، تمام شب با بابا بی هدف خیابون ها رو رد کنی و آخر شب میون یه مشت گوشه کنایه بخزی اتاق ت و هرطوری شده با قرص های خوشکل خودتو خواب کنی، قشنگه



اینکه صبح زود با سر و صدا بلند بشی و باز مجبور بشی بری قدم بزنی و توی گوشیت ببینی که یکی هست، دوره، اما کنارت هست، قشنگه



اینکه برگردی خونه، باز بغضتو قورت بدی و با آهنگ و مرتب کردن خونه خودتو سرگرم کنی و باز کنایه بشنوی و باز به هیچی فکر نکنی قشنگه



و از همه مهم تر، روز به وسط هاش برسه و حس کنی که دلت گریه نمیخواد.... واقعا قشنگه



















به خدا ؟!؟



اينجا سنگ نداشتیم قديم ها



تمام مسير بهارنارنج بود زير درخت ها



کسی یادش هست؟



مي گفتند مي خواهند براي دخترکشان تاج بهار نارنج ببافند



اما برايم سنگ مشت كرده اند و ابرها به ترس مدام این سو و آن سو می روند و خدا نمیدانم در کدام سو گم شده






پ.ن) "چه فرقی میکنه" نوشته ی زیبایی را در وبلاگ خودش برای من نوشته. مخاطب ِ خاص ِ یک نوشته بودن حس زیباییست، حتی اگر متن تلخی باشد. ممنونم دوست خوب نادیده ی من
















سطر اول



زندگی در شهری که آدم هایش حتی برای یکبار هم شده با ادبیات و نزاکت درست همرایم حرف نمیزنند، دلگیرم می کند



سطر دوم



در شهری که من بخاطر آنچه هستم دوست داشته نمی شوم هرگز نمی خواهم حتی یک قطره دوست داشته شوم. دست از سرم بردار! من هرگز از خودم بر نمی گردم




سطر سوم



اگر قرار باشد كه بعد از مرگم بشينند و تك تك خاطراتت با مرا بياد بياورند، هيچ ارزشي نخواهد داشت! وقتي كه امروز مرا اينگونه در بين تمام آدم خواران تنها گذاشته و از خود عاقم كرده اند



سطر چهارم



من رنگ پیراهن عروسی ام را به یاد گلها سپرده ام




سطر آخر



امروز بی قرار تو ام، کی در آغوشت می کشم؟!؟