تو قسمت لوازم آرایش فروشگاه هایپرفمیلی، مدام ازم می‌پرسید این کرم رو نمیخوای؟ این صابون؟ این یکی صابون چطور؟ این ژل مو؟ این لاک... من نیازی به هیچکدوم نداشتم و رد میکردم. خانم مسئول غرفه گفت من با شوهرم هروقت میرم خرید هرجا وا میستم میگه بیا بیا وا نستا الکی چیزی برندار، حالا شما برعکسی، هی این بنده خدا میگه اینو بخر اونو بخر تو میگی نه، قدرشو بدون خیلی خوش شانسی... درحالیکه که به قدر مرگ خنده‌م گرفته بود و دست باربد رو گرفته بودم که به قفسه‌ها تنه نزنه، گفتم آره توی خونه‌ی ما خیلی چیزا برعکس خونه‌ی شماست.

  این چرخه‌ی حسرت خوردن به نمای بیرون ِ زندگی ِ بقیه، قرار نیست هیچوقت و هیچ کجای تاریخ تموم بشه. ابدی و غمگینانه‌ترین حس آدمیزاده.

برگرد با تنهایی ات
کجا می گریزی؟
برگرد
من آبادی توام

شیون فومنی

منتظرم دمنوشم آماده بشه. خونه توی سکوت اول صبحه و از فرصت استفاده کردم چندتا سرفصل درسی نگاه میکنم تا تصمیم بگیرم کدومشو برای تابستون شروع کنم به یادگرفتن. اونقدر همه چیز ساکته که صدای استارت زدن ماشین همسایه‌ رو میشنوم. چندباری استارت میزنه اما روشن نمیشه. احتمالا با خودش میگه «چه صبح نکبتی» بعد دوباره پاش می‌ره روی کلاج و دستش می‌ره روی سوئیچ... بازم روشن نمیشه... اه که واقعا چه صبح نکبتی. روی میز نهارخوری یه لیوان نیم خورده و یه مشت تیکه نون ریخته شده و من اصلا حدسی ندارم که ساعت چند نشسته پشت میز و صبحانه خورده و از خونه زده بیرون. شش؟ شش‌ونیم؟ هفت؟ حالا ساعت حوالی هشت ونیمه و اینبار منم که تنها میشینم پشت این میز و لیوانم رو‌ نیم‌خورده روش میذارم و هدفنمو توی گوشم فرو میکنم تا مثل هر صبح سعی کنم یادم بره که اه چه مسیر نکبتی...
وجه مشترک من و آدمی که ماشینش اول صبح روشن نمیشه و احتمالا یه خرجی براش تدارک دیده و  احتمالا دیرش شده و احتمالا یه کوه ماجراهای مختلف توی شبانه‌روزش اتفاق میوفته اینه که هردو معتقدیم روز خوبی شروع نشده. و خوب نبودن لزوما اتفاق افتادن یه فاجعه نیست، خوب نبودن می‌تونه نتیجه‌ی درست نبودن باشه.
صدای استارت نمیاد. احتمالا بیخیال ماشین شده و رفته پی کارش تا برگرده یه فکری به حالش بکنه. دمنوش منم آماده است. بریم پی کارمون تا بلاخره یه روزی برگردیم یه فکری به حال حفره‌ها بکنیم.

به یاد تو....
نشستم رو زمین. توی خاک و خل، عین یه نیازمند، عین یه دستفروش، عین یه پوست پفک روی موزاییک های دم کرده.ی پیاده رو. نشستم و به جای تو, به جای خودم سیگار کشیدم و آدم‌ها رو تماشا کردم....

کاش وقتی مُردم، فولدر «تو» که توی جیمیلم ساختم رو هم با من بذارن توی قبر... بعد مردن هم‌ شبهای بیخوابی بتونم ایمیل‌هاتو بخونم.

یکی هم باید از ابی ازطرف من بپرسه  «چجوری آخه لعنتی، چجوری ممکنه با هرحالی که باشم، اهنگات انگار برا همون حال من نوشته؟!»

یک ساعتی هست که بیدارم و پیچیده شدم لابلای ملافه‌ها. نه خوابم میاد و نه خوابم نمیاد. خونه هنوز ساکته و این حس خوبی بهم میده.

برای پاشدن از این تخت پر وسوسه‌ی خنک صبح، نیازمندیم‌ به دستی، نوازشی، لااقل لیوان چای‌ای...

به خوابم که میای هنوز؟!

بالکن خونه‌ی خودم مرا،
همه نعمت فردوس شما را...

تولدتون مبارک آقای «ابی».
از شما ممنونم که اومدید تا صداتون، سکوت جاده‌هامون رو خط خطی کنه و شبهامون رو از تنهایی در بیاره. ازتون ممنونم که آهنگ درخت رو خوندید تا اینطور ما رو در هم بپیچه...

نهنگ‌ها و آدم‌ها شصت میلیون سال پیش راهشون از هم جدا شد. اونا از خشکی  کوچ کردند به سمت اقیانوس و ما اینجا موندگار شدیم.
شش میلیون سال طول کشید تا اون میمون آردی‌کپی به زبان انسانی برسه‌ و ما بتونیم کم کم با هم حرف بزنیم. با هم شعر بخونیم. با هم معاشقه کنیم. با هم دعوا کنیم. با هم بخندیم....
نهنگ‌ها اما معامله‌ی بزرگی با زندگیشون کردند. بهای زندگی توی پهنه‌ی اقیانوس، محروم شدن از زبان بود. اینکه قبول کردند توی زندگی فقط فریاد بکشن. برای هر چیزی فقط فریاد.  وقتی که عاشق میشی فریاد میکشی، وقتی ناراحتی، و زمانِ شادیِ بی‌حد، فقط حق داری که آوای صدات تو کل اقیانوس بپیچه....

دارم به صدای نهنگی که برام فرستاده شده گوش میدم و می‌خوام بگم می‌دونم که بی زبانی غربت عجیبی داره نهنگ جان. این حستو ما آدما هم گاهی میفهمیم ...

من بلد بودم مسیر برگشت از عکسات رو گم نکنم، تو اگه یادت می‌موند توی اون عکس چارخونه نپوشی و منو سردرگم ِ خونه‌های لباست نکنی...

صبح با صدای حرف زدن پسرم و مامانم بیدار شدم. مامانم ‌گفت «اووو چه هندوانه خوشگلی کشیدی» پسرم گفت «نه هندوانه نه، واتر ملون» مامانم گفت «چقدر اسمش قشنگه، یعنی توش واتر داره؟» پسرم جواب داد «یس توش واتر داره» مامانم گفت باید پوستشو سبز رنگ بکنیم. پسرم جواب داد نه نه گیرین اگین. مامانم گفت آرومتر حرف بزن مامانت تازه خوابش برده...(چند ثانیه سکوت و صدای کشیده شدن مدادرنگی روی کاغذ)... بابام بهش گفت میخوای برات یکم چایی کمرنگ درست کنم بخوری؟ پسرم جواب داد «نه نه چایی نوخوخَم، پینک آیس‌کیریم آخام» هردو خندیدن و بابام گفت ما بستنی صورتی نداریم باباجون. مامانم درحال خندیدن گفت «فکر کردی ما انگلیسی بلد نیستیم؟ آی لاو یو»

خوابم پریده. با خنده پا میشم که موهامو ببندم برم پیششون.

صبح با صدای حرف زدن پسرم و مامانم بیدار شدم. مامانم ‌گفت «اووو چه هندوانه خوشگلی کشیدی» پسرم گفت «نه هندوانه نه، واتر ملون» مامانم گفت «چقدر اسمش قشنگه، یعنی توش واتر داره؟» پسرم جواب داد «یس توش واتر داره» مامانم گفت باید پوستشو سبز رنگ بکنیم. پسرم جواب داد نه نه گیرین اگین. مامانم گفت آرومتر حرف بزن مامانت تازه خوابش برده...(چند ثانیه سکوت و صدای کشیده شدن مدادرنگی روی کاغذ)... بابام بهش گفت میخوای برات یکم چایی کمرنگ درست کنم بخوری؟ پسرم جواب داد «نه نه چایی نوخوخَم، پینک آیس‌کیریم آخام» هردو خندیدن و بابام گفت ما بستنی صورتی نداریم باباجون. مامانم درحال خندیدن گفت «فکر کردی ما انگلیسی بلد نیستیم؟ آی لاو یو»

خوابم پریده. با خنده پا میشم که موهامو ببندم برم پیششون.

هربار که میام و بچه‌ها رو می‌بینم، بزرگتر از قبل شدن. پسرا اینبار دیگه یه سر و گردن از من بلندترن و ابدا توی بغلم جا نمیشن و حالا اونان که توی عکسای گروهی دستشون رو روی شونه‌ی من میذارن.

دیدنشون شبیه ایستادن جلوی آینه است. یادم میاره زمان درحال جلو رفتنه، حتی اگه با قایم شدن توی جزیره‌ی خلوتم، بخوام بهش فکر نکنم.
برای منی که بخش زیادی از زندگی روزمره‌ام و کارها و دیالوگ‌هام بر اساس تصویرسازی‌های ‌ذهنیم پیش میره و آدما رو توی فضای معلقی از جریان سیال ذهنم قلت میدم، گذشت زمان درعین حال که دلچسب‌ترین ابزار برای پرواز روحم به حساب میاد، ترسناک‌ترینش هم هست...

در عالم عربی و آواهای عربی هم، یک گنجشکک اشی‌مشی هست که ترسیده است... پناه آورده به دختر همسایه و می‌خواهد نجاتش بدهد. گنجشکک اشی‌مشی عربی که بال‌هایش زخمی شده و از همه‌ی دنیا می‌ترسد. از قفس می‌ترسد و بال‌هایش را به «نونو» نشان می دهد که چطور برای آزادی و فرار از زندانِ قفس زخمی شده‌اند. التماس می‌کند از «نونو» که پناهش دهد و پنهانش کند که دوباره زخمی نشود...

عصفور آهنگ کودکان عرب است. گنجشک‌های ایرانی هم این روزها جایی ندارند. ترسیده‌اند. همسایه‌ای ندارند. «نونو» ندارند.... کاش «نونو» امشب برای #آرتین_ایرانژاد لالایی بخواند. که بی‌وطن‌ها زخم‌شان هیچ وقت درمان نمی شود.

https://youtu.be/rF7mHXQi-NY