در خیابان که می گذری، به زن پشت پنجره نیم نگاهی می اندازی. زن پشت پنجره آرام موهایش را پشت گوشش می ریزد و پرده را می کشد و چراغ را خاموش میکند. تو دستت را سرد ِ سرد در جیبت فرو می کنی و صورتت را بیشتر در یقه ات می بری و تصورش می کنی که در تخت خوابش می خزد و با خود فکر میکنی که چه آرامشی دارد این زن. چقدر خوشبخت است. تو از پشت پنجره، چشمان ِ منتظر ِ زن ِ پشت ِ پنجره را نمی بینی و صدای تیک تاک ساعتی که در اتاقش پیچیده و هر ضربه اش حدیث ِ یک چشم به راهی ِ جانفرساست را نمی شنوی. تو از پشت پنجره، زن ِ پشت ِ پنجره را نمی دانی.. زن ِ پشت پنجره بی حوصله و دلتنگ و .... چشم به راه یک مرد است










وقتی بیدار میشوم و آرزو می کنم کاش می شد بیدار نشد و تا ابد خوابید


وقتی هیچ میلی به بلند شدن از تخت نیست


وقتی هیچ لذتی حتی در خوردن چای نیست


وقتی تمام روز به هر بهانه ای باز می گردم به تخت و دوباره می پیچم در خودم


وقتی مقابل آینه موهایم را نمی بندم و فقط عطرم را زیر گردنم می چکانم


وقتی انگشتانم روی تنم به دنبال رد ِ چیزی می گردند


یعنی تمام شب خواب تو را دیده ام

..................................

دردم می گیرد از صبرم، هیاهو می شوم، در میان دشت آتش باز آهو می شوم








همش با خودت فکر می کنی چرا؟

آخه واقعا چرا؟

دی ماه تموم شده اما بازم گریه ات میگیره. قرار گذاشتی با یه دوست، با چند تا قاره فاصله، تا این روزها با خودتون مهربون باشید، دوتایی با هم قرار گذاشتید که فقط بخنید، هر روز برات ایمیل های فانتزی می فرسته و از پشت اینهمه فاصله سعی میکنه خاطرات بامزه اش رو برات تعریف کنه، اما به دوستت هم نمیتونی بگی که وقتی می خندی هم گریه ات می گیره. حتی تصویر یک استخر پر از جوجه اردک هم باعث میشه گریه ات بگیره

به کتاب های روی میز نگاه می کنی و به تصویر فردایی که یه کم دیر به یادش افتادی، و باز گریه ات میگیره

تو جاده با مردی تنها میشی که آخرین باری که صدات کرد و گفت دلش برات تنگ شده هنوز نفهمیده بود که دختر کوچولوش بزرگ شده و وقتی دید دیگه اونی نیستی که شب ها براش قصه می گفت و روزها براش می خوند " یه دختر دارم شاه نداره..."، یادش هم رفت که دلش برات تنگ بشه. توی جاده با همید و جز حرف از خرابی آسفالت و گرون شدن بنزین هیچی ندارید که به هم بگید و تو باز گریه ات میگیره
شب توی چهار دیواری خونه ای که غریبه تر از همه جاست، تنهایی رو توی نقش لبه های فنجون چایی قورت میدی و باز گریه ات میگیره
تو مسیر برگشت از کلاس، پیرزن خدمتکار رو هم تا یه جاهایی میرسونی، پیرزن شروع میکنه به نصیحت که کار کردن ودرس خوندن بد نیست اما قبلش یه شوهر هم بکن، آخه مملکت بد شده!! درست همون موقع مامانت زنگ میزنه تا ببینه کجایی و یه وقت دیر نکنی و باز گریه ات میگیره
تلفنت رو دوست نداری. حتی کامپیوترت رو. شاید هم آرشیو آهنگ هاتو.... این روزها فقط خواب می چسبه و نمیدونی چرا حتی وسط کابوس های این شب ها هم باز گریه ات میگیره

چرا؟واقعا اینهمه گریه چرا؟؟





من و بچه ها

آخرین باری که مجبور شدم هر سه را با هم نگهشان داشته باشم ، تابستان سال هشتاد و هشت بود. هوا گرم بود و دم ِ هوا مسیر نفس را می بست. تابستان بود و من بودم و آخرین گام ها برای تحویل پایان نامه و گرفتن مدرکی که هرگز به هیچ دیواری آویخته نشد

بچه ها بزرگتر شده اند و چیزی که در آنها بیشتر برایم لذت بخش است، اندک سواد کودکانه ایست که این روزها پیدا کرده اند و با ذوق عنوان کتاب های کتاب خانه ام را هر بار بلند بلند بخش بخش برایم می گویند. بچه ها می آیند و مطابق معمول با جیق طول و عرض خانه را می دوند و من بدون اعتراض فرصت می دهم تمام کنجکاوی کودکانه شان را خالی کنند

.....

خاله این لاک قشنگه، من بزنمش؟ -

بزن قربونت برم

!میزنمش، ولی یادت باشه بعدا مامان دعوام کرد بگی که مجبورم کردی،خیلی بهم اصرار کردی ها-

.....

عمه اینجا چی نوشته؟*

نوشته آن چیست که بیشتر شلوار ها دارند؟ اگه گفتی جوابش چی میشه؟

کمربند؟*

نه . یه راهنمایی می کنم. با "ج" شروع میشه

!!آها. شورت *

......

چند بار باید بهت بگم که نرو بالای مبل

!!! میتونی دیگه نگی +

.....

خوب این چه کلمه ایه؟

ماشین*

آفرین آفرین. حالا برام صداشو بکش

!! ویییییییژ *













"پشت شیشه برف می آید / پشت شیشه برف می آید"


می نشینم روی تخت و ساعت ها به درخت که در وهم تاریک شب ترسناک و پر راز می شود نگاه می کنم...ترس وجودم را در بر می گیرد و تنهایی از دیوارهای اتاق سر می خورند روی شیشه پنجره. فروغ دوباره می خواند من باز پر و خالی می شوم میام واژه هایی که سردرگم میان زایش کلاغ و زوزه ی شغال های این شهر، عقیم می شوند


دی ماه رها نمی کند این سرزمین را. کفتارها نشسته بر مناره مسجد برایش سرود ِ جاودانگی خوانده اند. امشب ستاره ها خاموشند و زنی کودکش را لای صفحه ی حوادث روزنامه سقط می کند. میان اینهمه ارواح و اجسام مرده که تناسخ را هم باور ندارند، فروغ می خواند "سلام ماهی ها... سلام، ماهی ها" . جاده تاریک است جای پایم را خون گرفته و هیچ تلنگری به تن شعرهایم نمی خورد جز مرگ. "در کوچه باد می آید/ این ابتدای ویرانیست". سعی میکنم حالش اش کنم که در کوچه همیشه باد می آید. اینجا ساعت به زمان ِ جفت گیری گرگ ها ثابت مانده. روی پنجره تصویر زنی است که بی حنجره فریاد است و ویرانی را با چاقوی میوه خوری روی تکه های دفتر شعرش، کنار ماهی های سربریده، پوست می کند


خوابم نمی برد و این ساعت هم خیال گذشتن ندارد


: فروغ همچنان کنارم می خواند


"ایمان بیاوریم/ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"








ده گانه ی دلتنگی



(1)

دی ماه است
و دنیا سردش است
دی ماه است
و این دل، بی تو
تمام این شهرتنگش است


(2)

باران نمی بارد اما
تو همچون تکرار هزارباره ی یک قطره
مدام در من
می باری
تکرار می شوی



(3)

نمیدانم سیب بود
یا گندم
یا شاید هم انار
اما سیگار را مطمئنم که بود


(4)

بیا! بیا اینجا مادر جان
بیا
این سوقاتی قشنگ، این چادر بلند را دوست داری؟
امروز برایت دوخته ام
و رویش یک قاب پنجره کشیده ام
موهایت کو مادر؟!
من که ترا گیس بریده نزاییده بودم



(5)

خوابم می آید
قصه ی امشب را زودتر باید تمام کنم شهریار من
خسته که نه، پالک هایم سنگین است
بگذار امشب پیش از به خواب رفتن تو، بروم
این هزار و یکمین شبی است که نخوابیده ام
خوابم می آید
داستان امشب کوتاه است
کوتاه ِ کوتاه
"دوستت دارم"



(6)

تو نیستی
و امشب؛
مردی برایم لالایی می خواند
که زبانش روی حرف "س" می ماسد
سلام ندارد
پراست از خداحافظ




(7)

پسرم
نواده ی سوم خاندان پدری اش
وارث شکوه نام خانوادگی اش
طلایه دار ِ آرزوهای قبلیه ی یک شهر
سوسوی تهه چشمانش به خرمایی رنگ نگاه من می ماند


(8)

تلفنم روزه سکوت گرفته این روزها
اِذٌن ِعشق بگو برایش
تا با صدایت افطار کند



(9)

حساب ساعت ها از دستم در می رود که هیچ
بی تو
هفت روز هفته را می شود جمعه دید





(10)
قرار بود که شاعر باشم
کجا را اشغال کرده ای در من
....که اینقدر عاشقم








من دختر قوی هستم


شب ها موهایم را باز میکنم و دورصورتم می ریزم و سیب را گاز میزنم! ته مانده قهوه ی روز را روی آینه می ریزیم و به صدای چک چک آن می خندم! و بعد در لیوان سرخ شراب، اشک هایم را جاوادنه سر می کشم، قورت می دهم، دوباره می خندم و آن را برای هیچکس توضیح نمی دهم


من دختر قوی هستم


....شب ها با خیالت می خوابم. در خیالم تو را میبینم، تو را می بوسم، و همانجا سنگسار میشوم

من دختر قوی هستم


آنقدر قوی که می توانم تمام کوله بار آبروی یک خانواده را روی شانه هایم به دوش بکشم. آنقدر قوی که دودمان شرافت مردان یک خانواده در قاب خنده های من به باد می رود و من از ذوق این لذت در آغوش شب از خنده ریسه می روم


من دختر قوی هستم


میتوانم در چاک یقیه ی لباسم تمام بند بند مذهب را به باد دهم. ببین! خوب مرا ببین! تمام هویت ِ مذهب، با ریسه ی خرمایی رنگ موهایم از ترس می لرزد


من دختر قوی هستم


آنقدر قوی که وقتی صدای موسیقی را بلند می کنم، بر بلندای این خاک مُرده، تمام دختران سیه چشم پارسی را به رقص بر می خیزانم


من دختر قوی هستم


وقتی زیر ابرویم را بر می دارم و خط چشمم را بنفش می کشم، کراهت نگاه زنانگی های ماهی تابه و آشپزخانه روی زمین قی می شود

....


بیا یواشکی با هم یک گوشه بنشینیم و پچ پچ کنیم من برایت از پروانه بگویم که قوی تر از من بود و به جرم بوسیدن معشوق ، یک روز کامل را در راهروی کلانتری رژه رفت

....


من قوی ام، می توانم در تمام لحظه هایی که دیگران در هجای لبهایشان نام و القابم برایم هجی میشود، روی کاغذ بلاتکلیفی ام تورا حک کنم... آخر میدانی، این روزها شده ای بغض ِ من، حسرت من، آرزوی من، آه من، رویای من!

...


من دختر قوی ام


زل نزن به چشم های بارانی ام که سالهاا سرگردان ِ بادیه نشینان ِ شرافت بود و درآخر، سردرگم ِ زوزه ی شغال ها تکفیر شد
نگاه کن به من که از پشت آینه برایت دست تکان می دهم و به تو فکر می کنم

....


اما بگذار اعترافی بکنم


.حالا به اندازه ی تمام روزهایی که قرار است تو را بخواهم؛ تو، منی


و من؛ با یک نگاه همیشه گستاخ و شیفته

،از نبودنت

از نداشتنت؛

می ترسم








هیچ چیز خنده دار تر از این نمیشود که بعد از هفته ها دوستت را از شهر دیگری با دردسر و مکافات فراوان ببینی. بدانی که مشکل دارد در زندگی مشترکش و قرار است یک ساعتی با هم حرف بزنید و آرامش کنی. بعد بروی سر قرار. باران ببارد و تو باشی و او باشد و یک وقت به خودت بیایی ببینی که نیم ساعت است که باران همچنان می بارد و این تویی که حرف میزنی و گریه می کنی و اوست که بغض آلود می گوید: درست میشه... بلاخره یه روز درست میشه




صدای هلهله از حیاط تمام کوچه را گرفته و مادرجون مدام صلوات می فرستد و مضطرب به آمد و رفت های آدم ها نگاه می کند. گاهی هم لبخندی پر تشویش به صورت من می پاشد و گیره ی روی مویم را جا به جا می کند. نمی فهمم اینهمه تکاپو برای چیست فقط می بینم که همه در آمد و شد اند و مادرم نیست! دلم برای مادرم تنگ می شود و احساس تنهایی می کنم. زیر گوش مادر جون می گویم "مامان کجاست؟" مادرجون بغلم میکند و آرام می گوید:" مامان رفته که عروس بشه قربون چشمات برم. دعا کن مامان یه عروس خوشکل بشه. یه بابای خوب برات پیدا کرده" بابا پیدا کرده؟ به استکان کوچک مقابلم و چای بد رنگش زل می زنم و به این فکر میکنم : بابا که گم نشده بود. اصلا مگر بابا ها هم گم می شوند که حالا پیدا می شوند؟ مادرجون مرا به خودش فشار می دهد و سیب برایم پوست می کند اما من هنوز مامان را می خواهم. صدای کِل کِل می پیچد در حیاط و همه شادمان صلوات می فرستند. بوی اسپند و دود و نقل های پاشیده در فضا با عطر تن آدم ها قاطی می شود و سرخوش با بقیه ی بچه ها برای گرفتن پول خرد های پرتاب شده در هوا می دوم زیر دست و پا. مادرجون دستم را می کشد و میگوید :"نه تو نباید این کارو بکنی قربون چشمات برم. بده. مامان آبروش میره" و من باز نمی فهمم آبروی مامان می رود یعنی چه؟ پس چرا آبروی خاله نمیرود وقتی حامد حتی برای نقل ها هم همه را هل می دهد. کنار مادرجون می ایستم و لا به لای جمعیت مامان را می بینم که با لباس عروس کنار یک آقای مرتب دارد به سمت ما می آید. مامانم چقدر خوشکل شده. چقدر خوشکل بود و نمی دانستم. میخواهم بدوم و بغلش کنم که باز مادرجون دستم را می کشد:"نه قربون چشمات برم تو اینجا پیش من بمون، مامان امشب عروس شده تو نباید بری کنارش" دستم را می کشد، دستم را می کشم از میان دستانش. آغوش مادرم را می خواهم و مادرجون این را نمیفهمد....


چند ساعت بعد میهمان ها می روند. خوابم می آید و منتظرم تا مثل همیشه کنار مادر بخوابم اما مادرجون دستم را می گیرد تا با هم برویم. من گریه می کنم و مامان را میخواهم. مامان مرا می بوسد و می گوید باید بعد از این با مادرجون بخوابم. بوی تن مادرجون را دوست ندارم و جیغ میزنم و میگویم که مامان را میخواهم. آقا دستی روی موهایم می کشد و میگوید:"چه دختر نازی هستی، یه دختر ناز باید بدونه که نمیشه همش پیش مامانش بخوابه" صدایش نرم است اما مهربان نیست. بیشتر گریه ام می گیرد. مادرجون می گوید:"آقا راست میگه، دیگه خانم شدی نباید پیش مامان بخوابی" این دستهای مردی است که مادرم را از من گرفته و هیچکس به خودش زحمت نمیدهد حتی از من بخواهد که او را بابا صدا کنم. مادرم را از من گرفته و این را خوب میفهمم که دیگر مامان را ندارم.... تمام شب گریه می کنم در آغوش مادرجون


از مدرسه خسته به خانه می رسم. دی ماه است و سوز سردی تا مغز استخوان را می سوزاند. در را باز می کنم. کسی انگار خانه نیست. کیفم را می گذارم روی میز و میروم می نشینم روی مبل، دم در. گرمای اتاق که به صورت سردم می خورد خمار می شوم. باید تکالیف فردا را آماده کنم اما گرمای مطبوع اتاق به غفلت خواب به چشمانم می پراند. در خلسه ی خواب و بیداری ام که دستی روی تنم می لغزد. با وحشت چشم باز می کنم. آقا کنارم نشسته و با انگشت اشاره می کند:"هیس!" نزدیک تر می آید. از ترس دستانم شل می شود. تنش بوی گند خون مرده روی دسته ساطور قصابی را می دهد. سبیلش را تابی می دهد وگوشه آن را با دندان زرد و کج و کوله اش به سیخ می کشد و با چشمانش مرا می کاود. هنوز بوی تند سیگارش توی دماغم جولان می دهد که دستش را سُر می دهد روی تمام تنم "چقدر خوشکل خوابیده بودی! آروم بشین همینجا، کلی باهات کار دارم" صدایش مثل همیشه آرام است و اینبار حتی مهربان!!! میخواهم جیغ بکشم که دوباره اشاره می دهد"هیس" بلند می شود از کنارم. مچاله می شوم روی مبل، آرام تلویزیون را روشن می کند و دوباره میخزد کنارم... نرم و چسبناک و تهوع آور

وسط قهوه خانه دو تا خروس لاری برای مبارزه آماده می شوند" آقا به چشمهای خیس من نگاه می کند و عین خیالش نیست . می بیند با التماس نگاهش می کنم و روبرمی گرداند . می نشاندم روی پاهایش. با ترس چشمانم می افتد روی صفحه تلویزیون. "بوی پر خروس ها با عرق و بخار قهوه خانه و شوری اشک هایم قاطی شده است انگار. پیرمرد پلاسیده ای دستمال یزدی اش را می چرخاند و برای خروس یک نفر دیگر عربده می کشد ، سکه های پنج تومانی و ده تومانی وسط میدان نبرد را پر می کند ...سوت و کف ها بالا می گیرد .خروس قرمز پری می زند وروی پشت خروس دیگر می نشیند" آقا چنگش را فرو می کند در تنم و زیر گوشم حرف می زند


تقلا می کنم. لال شده ام انگار و به غارت دستهایش روی تنم نگاه می کنم. بلندم می کند، مرا بر می گرداند و تکیه داده به مبل با هوس کریهی تمام شیارهای صورتم را در می نوردد. کم کم دستش به لباس خودش می رود و دکمه های شلوارش را که باز می کند... "خون از بالای کاکل خروس قرمز رنگ می چکد توی سینی پولی که کنارشان گذاشته اند. قهوه چی دماغ استخوانی درازش را می کشد بالا و خون لخته شده روی سوراخ دماغش را با دست چپش پاک می کند و بلند می شود تا برای مشتری هایش چایی بیاورد" ... صدای زنگ در بلند می شود

تکالیف فردا می ماند. و تکالیف تمام ِ فردا ها روی انگشتان آقا حناق می گیرند و چهار زانو روی حنجره ی من می نشینند. تا صبح گریه می کنم و مامان باز کنارم نمی خوابد و صدای مادرجون که می گوید : قربون چشمات بشم، دیگه خانم شدی، کلاس پنجمی، چرا هنوز شب ها گریه می کنی؟!؟







جمعه های سرد

فنجان های گرم

رو به پنجره

و این من


که تمام ِ فرداها را مثل همیشه، دیر می رسم؛

متن ساده ی ویرایش را روی میز میگذارم

و منشی با دلخوری، مُهر می زند زیر برگه ی تحویل
!خسته ام
باید یک اتفاق جدید را تحلیل کنم

و نگاهی به سرخط آخرین غارت ها به لختی ِ تن ِ زنانه ام بیاندازم؛

.فردا دو سه خطی برای آن لایحه ی زن بودن می نویسم

سردبیر اما عصبانی است

خط می کشد روی برگ آخرین شعر تحویلی ام

می گوید حرفی تازه بگو

اما، تو بگو؛

چه بگویم؟؟ این واژه ها که جز تو نیست









در سرزمین من

آزادی

تصویر کبوتر زاغ سرشتی است


که در پک های عمیق سیگار


دود می شود


و دخترکی در آن

معلق میان عروسک های کثیف و رخت خوابی تمیز

معصومیتش را تف می کند

و از اینهمه تحقیر منجمد در نگاه ِ مردان قبیله اش

!یخ می زند

در سرزمین من

مردی به نام پدر

در گوشه ای از اتاق ایستاده

قهقهه سر می دهند از مستی و جامش را سر میکشد از سر

که طایفه ای را از ننگ دخترش رهایی داده

می خندد

می خندد

می خندد

و بوم... پاره می شود

و بغض ِ پشت ِچشمان دخترک، تکه تکه روی زمین پخش می شود

و تصویر عروسک خونی اش

!روی صورتش جیغ می کشد

در سرزمین من

هنوز

شب در چشمان دخترکان بی پناه، سیاهی می زاید











یکی از سرگرمی های این روزهام، نشستن و ورق زدن آلبوم قدیمی ِ دوران مجردی خواهرم می باشد. نمیدونم چیزی که این وسط ارضام میکنه اجازه داشتن برای ورق زدن این آلبوم پر خاطره است یا دیدن چهره ی جدی خواهرم که وقتی می بینه ریز ریز می خندم، هر بار با حوصله سعی میکنه مجابم کنه که عکس های شیکی هستند و میگه: " نخند! ابن مدل لباس ها اون موقع مد بود. خیلی هم خوش تیپ بودم در زمان خودم..." تا به حال حدودا 17 بار این جمله رو گفته و من فکر میکنم این عدد همچنان تصاعد خواهد خورد..... دو نقطه به شدت دی