من و بچه ها دوباره

(1)

من : برای اندازه گیری طول مداد از چه واحدی استفاده می کنیم؟

-: ها؟

من : یعنی با چی قد مدادو اندازه میگیریم؟

-: خط کش

!!

(2)

-خاله تو می دونی داف یعنی چی؟

من: نه دقیقا

-خب حدودا یعنی چی؟

!!

(3)

-عمه این شکولات قلبا رو و چرا نخوردی؟

من:خب اینو تو ولنتاین بهم دادی. خوشکله. دوسش دارم. دلم نمیاد بخورمش

-اوف. لوس بازی های دخترونه

من:!!!





از ترمینال تهران تا اتاق من، راه زیادی نیست.... از اتاق من تا ترمینال اما.....

....

ساک اش را که بر می دارد واز پشت شیشه ی پنجره دست تکان می دهد، دوباره تمام سلام هایی که هنوز درست ادا نشده به خداحافظی رسیده اند یادم می آید. هوار دلتنگی روی قلبم قوی تر از آن است که بتوانم بایستم تا راه بیوفتند. راه می افتم قبل از آنکه جاده او را از من بگیرد . راه می افتم و شهر یک هو خالی می شود از بود و نبود و زندگی ای که دو روزش سهم من شد در این قحطی خاطره!

....

شلوغ است. شلوغی است. بهار است. شلوغ است اما شهر خالی است . شلوغ است اما هیچ صورتکی دیگر آشنا نیست. شلوغ است اما چادرش که در باد می رقصید وقت خداحافظی انگار هنوز پشت پلکم پریشان است. شلوغ است اما حس تنهایی دوباره میهمانم شده و تلخی خداحافظی آشفته ام کرده. دوباره پرت می شوم ته تاریکی مهلکی که تنهایی می نامم اش

....

باید برگردم . باید برگردم و بخوابم و خواب دو روز گذشته را ببینم. باید خودم را بغل کنم و بگویم" رفت که رفت. باید می رفت. من پیشتم"... سر پیچ تلفنم پرت می شود روی صندلی. تلفن! راستی تلفنم. راستی تو! شماره ات را می گیرم. زنده می شوم یک هو









تمام سالهایی که گذشت، تنها خودم نبودم که تنهایی رو یدک می کشیدم. اتاقم بهترین غمخوار بود برای شبها و روزهایی که کلافه طول و عرضش رو راه می رفتم و لحظه هایی که وحشت زده از آدم ها درش رو می بستم و پشتش می نشستم تا کسی داخل نیاد! اتاقم یه وقتایی بغلم می کرد. حتی لالایی هم بلده. وقتایی که درد در من می پیچید و من مطمئن بودم که در زندگی قبلیم یه سردرد بودم که الان دست و پا در آورده، اتاقم بلد بود که ساکت باشه تاریک باشه فقط نگام کنه! اتاقم بهترین جا برای یه آدم بریده از دنیاست که میشه توش ساعت ها نشست و نه فیلم دید و نه حرف زد و نه خوابید، فقط به صدها شمعی که گوشه کنار گذاشتم نگاه کرد وفکر کرد.... خلاصه اینکه اتاقم حس داره. یعنی این حس رو دارم که اتاقم حس داره... گاهی هم بلده حرف بزنه... . مثل الان که من سرخوشم و بعد از چند ماه برام مهمون اومده ، اتاقمم ذوق زده است و مرتب داره راهنماییم میکنه تا چطور جلوی این دوستم که بعد از هفت ماه داره منو می بینه خوش ظاهر به نظر بیام


.......



پ.ن) دنیا

خدای خودش را مرتب شکر میکند

خدا

دفترش را تند و تند ورق می زند

من هم

دراز کشیده ام و

سیبم را گاز می زنم!





داستانک


ظرف شکلات ها رو روی میز میزاری و همینطور که سعی میکنی جای درست بزاریش رو به من میگی "بسته دیگه حالا . خیلی زیاد شده ها". شمع بعدی رو روشن می کنم و بدون اینکه نگاهت کنم می گم" نه نه باید روشن بشه همه جا". بر می گردی آشپزخونه. صدای دمپایی هات وقتی سمت آشپزخونه میری توی فضا می پیچه. شمع بعدی رو روشن می کنم . با صدای بلند از آشپزخونه می پرسی که چای می خورم یا نه. با سر تایید می کنم. می پرسی "بچه ها چرا صداشون نمیاد؟" شمع سفید دوباری هست که خاموش شده و همینطور که برای بار سوم روشنش می کنم جواب می دم که احتمالا دارن لباسشون و می پوشن. دوباره می پرسی"نمیخوای یه سر بهشون بزنی؟ " جواب می دم" بزار اینا رو روشن کنم میرم" . با لیوان چایی کنارم می ایستی و نگاهت روی میز می چرخه. ردیف ده ها شمع کنار بقیه ی وسایل هفت سین بعد چند سال دیگه برات عجیب نیست. بچه ها تند و سریع از اتاق بیرون میان و می چسبن به ما. با خنده میگم "اینم از اینا. نمیخواد دیگه بهشون سر بزنیم" بچه ها با دیدن شمع ها ذوق زده فوت می کنن و شمع ها دونه دونه خاموش میشن. شمع ها نباید خاموش بشن. بچه ها اینو نمی دونن. سعی میکنم جلوشون رو بگیرم. تو مقاومتی نمیکنی و اجازه می دی بچه ها ادامه بدن. شمع های من پشت هم خاموش میشن و تو حواست به بچه هاست. مقاومت من بی نتیجه است و خیلی سریع تمام شمع های من خاموش و سرد میشن. بچه ها از ذوق دست می زنن و تو هم همراهشون شادی. بر میگردم روی مبل. تا سال تحویل دو ساعتی وقت مونده و شمع های من خاموش شدند. بهار بدون شمع روشن قراره بیاد و تو انگار متوجه نیستی. بچه ها رو کنار من میاری تا لباسشون رو مرتب کنم. صدای موزیک در حال پخش توی فضا با همهمه ی بچه ها و تو که در حال بستن دکمه های لباس یکیشون داری براشون توضیح میدی تا بفهمند که دست توی تنگ ماهی کردن کار اشتباهییه و ظهر که این کار رو انجام دادن یکی ازماهی ها زخمی شده، قاطی شده و انگار مدام تکرار می کنن که شمع هام خاموشن....

بچه ها ازت میخوان که اجازه بدی بازی کنن. همه چیز آماده است برای لحظه ی سال تحویل. دراز می کشم روی مبل روبروی تلویزیون و نگاهت میکنم که مرتب و آراسته کنار بچه ها نشستی و شبکه ی تلویزیون رو عوض میکنی. نگاهم از تو به میز می چرخه. سفره ی هفت سین ما و اونهمه شمع خاموش منتظره تا پاشم و دستی به روش بکشم اما ترجیح میدم همونجا دراز بکشم و کمی چشم هام رو ببندم . شمع ها خاموشن. خب خاموشن. تو که هستی! حتی اگه یادت رفته باشه که بهار تاریکه و باید روشنش کرد. حتی اگه یادت رفته باشه که توی بهار می ترسم و همه جا رو با شمع نشونه می زارم. اینهمه سال گذشته و می فهمم که می تونی یادت بره شمع ها برای چی باید روشن می موندن. چشمامو می بندم. صدای تو رو از بین تمام صداها جمع میکنم و آروم میشم که هستی. من در امانم. اشتباه کرده بودی. اشتباه کرده بود؟ من هم اشتباه کردم؟ یکی از بچه ها نق می زنه. گریه می کنه. میخوام پاشم و بهش بگم که نفس عمیق بکش "بیا مامان جون بیا بغلت کنم، بیا بعد بابا دوتاییمونو بغلمون کنه!". اما چشمام بسته است و فکرم به شمع ها نمی رسه....

بهار. جاده. خونه. من ؛ ناهید . تاب زنجیری یک نفره. نترسی،تا گوریل انگوری اونجا نشسته ما از چی بترسیم-تاب چرخید،رفتیم بالا،کوه ها درختها،چرخیدن، می خندید –یادم نیست کی بود- از جنس ما نبود ولی،. پیاده شدم، سرگیجه،صدا می کند، حالت تهوع دارم، تلوتلو می خورم، چیزی نمی گویم، می روم. شمع ها رو باید روشن کرد و تو یادت رفته....

......

وزن بچه ها رو که روی خودم حس میکنم چشم باز می کنم. روبروم ایستادی . بچه ها با جیغ میخوان که بلند شم جاییزه ی عید نزدیک شده. بلند میشم. بی اختیار نگاهم روی میز پاشیده میشه. تمام شمع ها روشنن. با تعجب نگاهت میکنم. با شیطنت غافلگیر کننده ای میگی " بهار که بدون شمع نمیشه"







بارون!به همین سادگی شروع میشه و خیلی راحت تر از اونی که توی ذهنم بیاد تمومش میکنه.....

حس حوشبختی این روزهای آخر اسفند تکیه داده به دیوار ِ بالای تخت و هر از گاهی که دراز می کشم روی بالشتم دستی روی موهام می کشه. صفحه ی باز مونده ی کتابی که دارم می خونم رو تا می کنم و لم می دم روی صندلی . سه تا لیوان نصفه ی چای روی میزم ردیف شده. لیوان چای های نیم خورده یعنی ذهنی که فکر میکنه. لیوان چای خورده یعنی فکری که برای گرما به چای نمی رسه. لیوان چای های نیم خورده یعنی اون ساعت یادم رفته که چای جلومه. یعنی اونقدر رقت انگیز متوسل نبودم به لیوانم تا لحظه ام رو پر کنه. یعنی عوض شدن حالی که تا همین چند روز پیش سهمیه ی گریه های هر روزش روی دستش مونده بود

بیشتر لم می دم روی صندلی. صدای بارون با ته صدای زمزمه ی دکلمه ای که گوش می دم قاطی شده و بعد از مدت ها هوای گریه به سرم نمی زنه. همه خوابن و وسوسه در این لحظه برای من سیب نه، بسته ی سیگارم میشه توی کیفم و میل شدید به دود کردن ته مونده ی استرسی که با شنیدن اسم بهار هنوز تهه وجودم رو می لرزونه

بارون! شدیدتر هم میشه. خیلی راحت تر از اونی که شروع کرده. خیلی راحت تر از تموم شدنش.... دستهام سردند. دستهام دوست دارن بنویسن. دست هام میخوان که امسال دیگه از بهار سیاه ننویسن






از بسته ی قرصی که توی این پاکت قرمز بود، فقط یک دونه مانده. توی مشتم می گیرم و برای بار دوم با دقت نایلون داروهام رو زیرو رو می کنم. نه! نیست. همین آخرین دونه است و اگر یادم نمونه که عصر یه ورق از این قرص ها بخرم فردا و فرداش باید بدون این سر کنم. بی خیال بسته ی خالی رو توی سطل آشغال اتاق میندازم و دراز می کشم روی تخت. دونه ی آخر قرص توی مشتمه و دارم به این فکر می کنم که فردا مشتم خالیه و اونوق باید دنبال یه چیز دیگه بگردم تا تا انرژی برای از جا پاشدن داشته باشم....

اولین باری نیست که داروهام تموم میشه و اولین باری هم نیست که نباید بزارم که تموم بشه اما بی توجه به تموم شدنش تنها واکنشم به این اتفاق ، دور انداختن ِ پاکت ِ خالیشه! هوا تا همین نیم ساعت پیش آفتابی بوده و الان باد پیچیده توی حیاط. هوا هم قرص هاش تموم شده لابد! تشنه ام. تشنه ی آب. بلند میشم و قرص رو گوشه ی لپم می زارم. تلفنم ساکته. برق رفته و حتی مسنجرم هم ساکته. طعم تلخ قرص که توی دهنم پخش میشه تازه یادم میاد که راستی کپسول دو رنگه ام هم یه هفته ای هست که تموم شده ها!! بر میگردم روی تخت....

برق نیست

دیگه آفتاب هم نیست

حتی خواب نیست

کاش تو باشی ...

پا میشم میشینم پشت میزم . آره باید بهت که یه هو سردم شده. قرصهام دارن میرن. باید بگم تو یه وقت تنهام نزاری






در خیابان ها راه میروی و شهر آشنا تر از تمام روزهای می شود که شال سیاهت را دور صورتت پیچانده ای و عینکت را روی صورتت نقاب کرده ای!


در خیابان ها راه می روی و دیگر فندک ته کیف ات سنگینی نمی کند روی حلقوم بغضی که تنهایی ات برایت به یادگار گذاشته است


در خیابان ها راه می روی و هوا آفتابی است


در خیابان ها راه می روی و یادت می آید که روی چندمین دلخوشی زندگی ایستاده ای


در خیابان ها راه می روی تلفنت زنگ می خورد


در خیابان ها راه می روی و عجله داری برای رسیدن


در خیابان ها راه می روی و باید زودتر برسی.... یک نفر در خانه منتظر توست!








داستانک : نیم

خوابت می آید دیگر خوابت می آید. حالا هی من راه بروم و حرف بزنم و تو را خطاب کنم بلکه یک لحظه توجه ات به من جلب شود و از خواب دور شوی، فایده ای ندارد که ندارد. امشب هم از آن شب هایی که است که از سرشب خواب آلود روی مبل تک نفره لم داده ای و من حروف روی ذهنم را پس و پیش می کنم بلکه جمله ای پیدا کنم برای شروع حرف زدن با تویی که حرف هایم را نیمه می شنوی و مرا نیمه می بینی


چای نیم خورده ات روی میز سرد شده . اشاره می کنم "میخوای برات عوضش کنم؟" با سر رد می کنی. لیوانم را در دستم جابجا می کنم و کنارت می نشینم. بی توجه نیم نگاهی به ساعت می اندازی و دست به کنترل می بری. شبکه ها را پشت هم عوض میکنی. آنقدر سریع که برای بعضی ها جز اصوات نا مفهمونی از متن برنامه ها هیچ به گوش و چشمم نمی رسد. نگاهت نمی کنم. می پرسم "دنبال برنامه خاصی هستی؟" نگاهم نمیکنی. "جودی ابوت" . نگاهت می کنم. ادامه می دهی "موهاش یادته؟ نصفه بود گیساش"


بلند می شوی و سمت دستشویی می روی. حدس می زنم که آماده می شوی برای خواب. بلند می شوم و چراغ آشپزخانه را خاموش میکنم. لیوان چای ام را کنار لیوان نیم خورده ی تو می گذارم. صدای شیر آب سکوت خانه را می شکند . از آشپزخانه تا اتاق خواب راه زیادی نیست. قدم هایم نیمه نیمه روی دمپایی کش می آیند. چراغ خاموش است و در خاموش دراز می کشم.


" من باید سریع شلوارهای نیمه خیسم رو به پنجره آویزان کنم تا زودتر خشک بشن و عجله توی کارهای منِ بسیار کنده. نه؟" سرم را از بالشت بلند می کنم و می بینمت که نیمه برهنه مقابلمی و در حالی که لباس ت را عوض می کنی انگار با من حرف می زنی. خوشحال از جایم می پرم. نگاهت می چرخد سمت من و ادامه می دهی " چرا اینطوری نگاه می کنی؟ واضحه ها. قضیه نقش "سوراخ" توی زندگی ماست. ازمیان توده مردم، بطور اتفاقی یه نفر رو در نظر بگیریم. بطور اتفاقی اون یک نفر منم و بطور اتفاقی این پدیده بمن الهام می شه. سوراخها اکثرا بعلت نفوذ دادن و بروز دادنشون، بعلت نشت کردن و درز کردناشون، همیشه مورد بی عدالتی و سرزنش بودند. مثلا سوراخی که توی دیواره قلبه، سوراخی که توی یک مخزن ایجاد شده، و همه سوراخهایی که هیچ وقت جهان بهشون خوش آمد نگفته ... " نگاهم را از نگاهت بر می دارم. نگاهم از نگاهت سر می خورد روی پاهایم. بین پاهایم. شکمم... بی خیال می شوم و دوباره دراز می کشم. و تو هنوز داری می گویی " جهان ما همیشه انتظار داره چفت و بست و محکم باشی، همیشه باید در برابر چیزی که میخواد حرکت کنه و طغیان بایستی، و یک سوراخ یک ضعف ه، یه نقص. سوراخهای اسرار آمیز ولی هرجا می تونند باشن، می شه نقش های خیلی خوبشون رو دید و کلی از داشتن این دنیای پر سوراخ به خود بالید. مثلا سوراخی که در ذهنه، باعث می شه بعضی اطلاعات، بعضی پروسه های تحلیلی از داخلشون سر بخوره و بره به ناکجا آبادی و این خیلی هم بد نیست برای کسایی که فراموش کردن رو به بیاد آوردن ترجیح می دن"


غلت می زنم . دراز می کشی کنارم . دستانت را روی نیمه ی بدنم که از ملافه بیرون مانده می کشی و باز می گویی :"اصلا دقت کردی که کنار اتاق ما که یه طرفش دیواره و یک طرفش یک کمد، فضایی ایجاد شده مثل یک سوراخ، البته اگه صادق باشیم خیلی هم سوراخ نیست ولی خب می شه چسبوندش به اون هم یک طورهایی!! این سوراخ همه هیکل ما رو و حداقل سرمارو که همه فکرهای قاطی پاطیمون اونجا وول میخورن همیشه توی خودش جا می ده، بجز کف پامون که بدبخت هیچ وقت جای درست و درمانی نداره و بجز مواقعی که باید راه بروی یک چیز اضافه آویزون شده به ما بنظر می رسه... "


هرچه خودم را می چپانم از دستانت خلاص نمی شوم. سرم را در بالش فرو می کنم، چشمانم را می بندم و با خودم فکر میکنم وقتی خوابت می آید دیگر خوابت می آید. کاریش نمی شود کرد








هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...


پشت باجه ی صندوق ایستاده ام تا نوبت برای حساب کردن به من برسد و زودتر برسم به اتاق دکتر. پشت پارتیشن زن میانسالی نشسته که لبه ی مقنعه اش تا روی لبانش بالا کشیده است. دفترچه ام را تحویل می گیرد و نگاهم میکند و با تحکم می گوید "خانم های بدحجاب و آرایش کرده اینجا ممنوعه" با تعجب می پرسم" الان منظورتون منم؟" دفترچه را روی پیشخوان می گذارد و می گوید "مگه غیر از تو کسی جلوی منه؟" روی شیشه ی مقابلم نیم نگاهی به خودم می اندازم. شالم روی فرق سرم رفته. جلو می کشم. اما آرایش؟!؟ من؟؟ الان؟؟ حالم خوش نیست و نمی دانم دیدن صورت بی حالم یا دیدن ِ تعجبم ، باعثمی شود دفترچه را مهر می زند و می گوید "اینبار اجازه می دم بری. آخه با حفظ نکردن حجاب چیو میخواین ثابت کنید؟" سکوت می کنم. نیاز دارم که همین الان وزیت شوم و سعی میکنم ساکت باشم تا بتوانم وارد مطب شوم. دفترچه را بر می دارم و چند دقیقه ی بعد مقابل دکتر...

قبل از خروج سمت صندوق می روم، خانم به صندلی تکیه داده و به رفت و آمد ها نگاه می کند. سرم را خم می کنم. شالم عقب رفته دوباره. جلونمی کشم. خم می شود تا بشنود چه می خواهم بپرسم. من سوال ندارم. جواب سوالش ده دقیقه ای هست که در حلقومم گیر کرده. باید بگویم و بعد بروم به سمت داروخانه...

هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...


فرم های درخواست کارم را پر کرده ام و با مدارک تحویل مسئول ثبت نام می دهم. می پرسد "پدرت می دونه اومدی درخواست کار دادی دیگه؟" متعجب می پرسم "بله؟؟" بی تفاوت تکرار می کند "خانواده می دونن میخوای اینجا کار کنی دیگه؟ ما بدون اجازه پدر استخدام نمی کنیم" . می خواهم که مدارکم را پس بدهد. در جواب "چرا"ی آقا می گویم "اصلا مایل نیستم در جایی مشغول به کار شوم که به جای پرسیدن تخصمم از من می پرسه بابات خبر داره یا نه." انقدر توی ذوقم می خورد که شب تصمیم میگیرم از اتفاق امروز با یک نفر حرف بزنم. هنوز جملاتم را کامل نگفته ام که یک هو میشنوم "تو چرا به مردم می پری آخه؟ خب یارو صاحب کارت بوده حق داشته هرچی دوست داشته بپرسه، تو چرا هی به مردم گیر میدی هی با مردم دعوا داری؟!؟!" آنوقت است که تصمیم میگیرم همان لحظه خداحافظی کنم و خودم را بخوابانم و یادم برود که هنوز خیلی راه مانده تا درد آن لحظه حقارت بار را همه درک کنند و تمام حرفهای نگفته ام را قورت بدهم... اینکه "اگه یکی بی حرمتی به خودت و به تخصصت و به شخصیتت و به استقلالت بکنه و تو ناراحت بشی، هیچ ربطی به فمنیست بودن و جنگ فمنیست ها با مردان نداره، اگه یه زن هم بود و اینو میگفت من ناراحت میشدم"

هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...


میهمانی به راه است و من عضو نا متناسب جمع هایی هستم که قرار به حرف زدن از این و آن باشد و تحلیل اتفاق های زندگی شخصی دیگران. شوهر نوری خانم زن دوم گرفته و همه سر تکان می دهند و معتقدند نوری خانم زن بیماریست و چند سالیست که درگیر بیماری کبد است و شوهرش هم حق داشته. نوری خانم درخواست طلاق داده و جماعت معتقدند طلاق برای چه؟ خب خلاف شرع که نکرده، خوبه حالا سالم نیست اینهمه پر توقعه که شوهرش چپ نره!! حقشه که شوهره هیچی از خونه و حقوق به این نده تا حالش جا بیاد. یک نفر در آن میان می گوید پس چــــــــی. معلومه که نمیده. اصلا قانون هم همینو میگه. زن طلاق میخواد هیچی بهش نمی رسه!!

هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...

اضطراب روی دریچه ی دو چشمم سو سو می زند و رقیه خبر داده که نتایج کنکور روی سایت رفته است. همه سکوت کرده اند و منتظر لود صفحه اند. صفحه بالا می آید. نتیجه ها بالا می آید. تصویر ِ امید ِ پوشالی ِ من هم روی کیبوردِ بلاتکلیفم بالا می آید....

نشسته ام پشت صندلی بی رمق! همه با لبخند رضایت بلند می شوند. مادرم لیوان چایش را از میر هال بر می دارد و بلند می گوید من که از اول گفتم آدم مگه برا درس خوندن بدون یه مرد میتونه بره راه دور. خوبه حالا قبول نشدی کی میخواست بزاره بری!!

هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...


حتی اگر برای نشست در این روز جهانی در ساری دعوت شده باشم. حتی اگر نوشته هایم جزو معدود نوشته هایی باشد که مناسب برای این روز تشخیص داده شده باشند. حتی اگر بدانم یک نفر؛ حداقل یک نفر هست که نوشته هایم را مثل مکس در کارتون ماری و مکس اتو می کشد و شب ها به سقف می چسباند و میخواند. حتی اگر بدانم یک نفر، فقط یک نفر هست که امروز و این روز ِ خاص منتظر است ببیند چه واژه هایی را ریسه می کشم. حتی اگر بدانم یک نفر، فقط یک نفر هست که می داند این سطور را زنی می نویسد که زن بود و زنانگی برای او تمام ِ عمر تلخی و درد بود. حتی اگر بدانم که یک نفر، فقط یک نفر هست که می داند این زن نمی تواند ساده بگذرد و ساده ببیند و ساده زن باشد


هشت مارس نزدیک است و من اصلا نوشتنم نمی آید...


اصلا نوشتنم نمی آید....






اسفند؟

یعنی ماه بعد دوباره بهار؟ فروردین؟ باز یک بهار و تکرار؟


...


موهایم شانه شده لابد، دست که میکشم لابلایشان دیگر انگشتانم گیر نمی کند به هیچ گره ای! مطمئن نیستم که موهایم سر جایشان هستند یا شانه شده اند، هرچه هست، دست کشیدن لای موهایم را دوست دارم این روزها. میان مردم ِ انگت جوهری ِ خوشحال برای اسکار، برای عید، برای خرید، برای بهار، منم و حجم خالی ِ بی انگیزه ای به نام خودم


قبول نشدم. خب نشدم. سرطان که نیست... چرا هست! چنگ انداخته روی سر روزهایم و سیاهی ِ مهلک ِ فردایم را هر روز بزرگ تر می کند. لیلا می گوید ته فنجان قهوه برایم بهار را زیبا می بیند. می گویم "بهار با لکه های قهوه زیبا میشه؟". محمود هنوز فکر می کند می توانم دنیا را به زمین بزنم. و من انقدر دوستش دارم که دلم نمی آید بگویم "جنگ تموم شده. مگه نمی بینی این من ِ مُرده و شکست خورده رو"....


اسفند ماه است و من آهنگ گوش میدهم و زیر مشق بچه ی برادرم شکلک می کشم و هنوز فکر می کنم که شاید یک سال، یک وقت، اسفند ماه که بیاید دیگر دلشوره ی بهار نداشته باشم...