به من نگاه کن


……



عمیق ترین حفره وجودم از آخرین نگاه تو آبستن است


به هیچ کس نمیگویم اما، میخواهم این بچه را به دنیا بیاورم


میخواهم این بچه را کور به دنیا بیاورم


که پر زدن هیچ گشنجکی نقشی از خاطراتش نشود


و چشمانی نداشته باشد که مانده به راه، خشک شوند


....



من خوابم می آید سالارمن


دلم می خواهد چند سالی بخوابم


دلم میخواد رو به چشمان خوابیده ی تو، پلک ببندم


دلم می خواهد چشمانم را که بستم دیگر هیچ وقت بوی تو را گم نکنم


دلم میخواهد خواب ببینم که دیگر فاصله بین انگشتان ما نیست


دلم می خواهد بوی نرگس، صدای تو، بوی سیب ، بوی تو، بوی دستان تو همیشه در ریه هایم جاری باشد و من خواب ببینم که باران می آید و تو می آیی








داستان نوشت



همه جا همهمه به پاست. تمام خیابان ریسه ی سبز و مشکی بسته است. بوی گلاب و اسپند های پر دود و دم تمام کوچه را مست کرده است . چادر مشکلی ام را روی مانتو و مغنعه ی طوسی ام می پوشم و پشت سر مادر از خانه خارج می شوم و ساک نذری ها را از دست مادر می گیرم که ناگهان تو پیچ کوچه را رد می کنی و با دیدن ما سلامی می کنی و ساک سنگین را از من که کشان کشان آن را با خود حمل می کنم می گیری و چند گام جلوتر از ما به راه می افتی و من گیج به سرشانه هایت نگاه می کنم که از همه پسر های محل چهار شانه تراست ...ای کاش همان جا بر می گشتی، موهایم را می دیدی که حتی از زیر چادر و مغنعه هم در باد می رقصند و چشمان گردم را که زل زده بود به قاب صورتت

...


ساک را کنار پای من زمین میگذاری و خداحافظی می کنی ... پیشانی بندت را از جیبت در می آوری و می بندی اش، موهای وحشی ات به رویش می ریزد و تو بی توجه به چشمان خیره ی من فرار می کنی از آفتاب ظهر عاشورا! و شلوغی آدم ها را یکی یکی طی می کنی که برسی مقابل هیئت و من چون شبحی می آیم پشتت و تو هیچ وقت مرا نمی بینی که عادت نداری به پشت سر نگاه کنی


تو سر خوش وارد جمع می شوی و من همانجا در شلوغی جمعیت با سیاهی چادرم در انتظار رد شدن تو این پا و آن پا می کنم و تو باز مرا نمي بيني که عاشق آن طبل بزرگ و لعنتی ام که صداي کوبیدنش مرا تا تو مي برد


هیئت به راه می افتد و تو جلو مي روي . تو مي روي و من تا خود ِ امام زاده ی شهر به دنبالت مي دوم شايد نامه اي راكه سالهاست برايت نوشته ام و روي طاقچه التهاب خاك خورده بدستت برسانم


پشت سرت در حیاط امام زاده ی شهر ایستاده ام و تو سرخوش با دوستانت حرف میزنی که مادرت و دختر جوانی پوشیده در چادر به سویت می آیند. نگاهم از صورت مادرت به صورت دخترک می چرخد، تو شادمان لیوان نذری را به دستش می دهی و من همنجا روی زمین می نشینم. مادرم اشک عزاداری اش را پاک میکند و به مادر تو عروسش را تبریک می گوید


گروه سینه زنی در حیاط امام زاده پر شور سینه می زنند، پلک هایم داغ تر از آفتاب داغ ظهر عاشورا بر تن کویر است. تو رفته اي... تو رفته ای.... تو رفته ای... عاقبت، حتی اگر شده آخر ِ دنيا پیدایت میكنم .آنروز مي رسد که دیگر نه پشت سرت که مقابلت می ایستم تا تو مرا ببینی، دختركي را كه سايه تو بود















روز- داخلی- طبقه دوم یک ساختمان نمور قدیمی در راهنمایی دخترانه


هیچ نمیدانم انگار،هرچه کلنجار میروم بیشتر گم میشوم . انگار در اين جا چراغی برای درخشش نیست . همهمه است در این میان، دخترها بر زمین نم ناک نشسته اند، بوی عود و گلاب تمام فضا را گرفته. جایی کنار مدیرشان پیدا کرده ام و نشسته ام و به دیگران نگاه میکنم. " یا ابوفاضل، تو که علمداری، دوای دردامی..." انگار لالایی میخواند مرد مداح! لالایی امروزش اما اینبار قصه ی درد است. قصه ی سرمای دی. قصه ی جهل. قصه ی نفس های در گلو ماسیده. قصه ی دستهای بدون دستکش بخاری و تا مغز استخوان کرخت مانده. قصه ی پاهای بدون چکمه و پوتین. قصه ی جیرینگ جیرینگ پول نفت کودکان شهر من و مدح سرایی سران عرب. قصه ی شعارهای انقلاب و آرمان های والای علی وارانه ی سالار بورژوای روان شده بر حقوق مسلم اسلامی. قصه ی سینه زنی های محرم و شکم های جلو آمده ی پلوخوری های یا حسین.قصه ی اشک های به نرخ نان
دخترها معصومانه احساساتی شده اند و اشک می ریزند. لقمه های نذری پخش می شوند. طعم دیگری دارد این تکه های نان، پر از دربه دری انسانی است


روز-خارجی-صف فروشگاه


منتظرم تا نوبت به من برسد. "قلندر مسلک و درویش و مستم... " سرها همه بر میگردد، مرد با لبخند تلفنش را جواب می دهد، چند دقیقه ی بعد " حسیــــــــــــــن مولا. حسیـــــــــــن آقا" دوباره سر ها بر میگردد، مرد با لبخندی فاتحانه دوباره تلفن را جواب می دهد. بعد از تمام شدن مکالمه، با لحنی پر ابهت می گوید، چیکار کنیم دیگه، این روزهای عزاداری آهنگ موبایلمو هم عوض کردم ،برا هر کس هم یه آهنگ، آخه موبایلم مدلش بالاست. همه به به کنان پچ پچ می کنند. و در آن بین منم وارث دردی به وسعت تاریخ با کینه ای هزارساله از قلندر های بی خاصیت زمین. می روم تا تهه بدبختی های ریشه زده در مردمانم. دمل های پر عفونت جهل سر باز میکنند هر دم. "نجات دهنده در گور خفته است" ما قوم به گرداب خورده ی توهستیم کوروش.، رها کن ما را


روز-داخلی-موسسه


منتظر شروع شدن آخرین کلاس در این روز هستم. خسته ام. دستانم مثل همیشه سرد است ... قاب عکس تو را مقابلم میگذارم ... من ایستاده ام رو یه جاده ی دلتنگی ...برخیز دلاور من، بر من بر خیز
زنی وارد می شود. نگاهم را از قاب صورتت بر چهره اش می کشم! کیسه ی همراهش را نشانمان می دهد و می گوید برای مراسم نذری جمع می کند. وقتی سکوت ما را می بیند با لحنی تند می گوید یعنی اصلا هیچ حاجتی تو دلت ندارید؟ می گویم حاجت ما روزی داده میشه که شما دیگه نایلون دستت نباشه. نگاهم می کند و بدون توجه به جمله ام می گوید نذر دو طفلان مسلم بکنید حتما برآورده میشه. به خانم همکارم نگاه میکنم که در عین سادگی خنده اش گرفته، زن می رود. و من به تمام آرزوهایم فکر میکنم که بی نذر دو طفلان مسلم برآورده نخواهند شد. اینجا مویرگ های گردن دارا و سارای من، زیر تیغ رفته است. سرما تمام سرزمینم را گرفته است. کلاغی روی مناره مسجد، پوزخند میزند


شب- داخلی-اتاق


خسته دراز کشیده ام.صدای گوشی بلند می شود " یه آرزو بکن با ده تا صلوات..." ادامه نمیدهم، نخوانده پاک میکنم. ديگر اشكی نیست برای چکیدن. سقوط ِ ما عمیق تر از این حرفهاست و با چهارخط نوشتن و چهارساعت حرف زدن چیزی در این مردمان عوض نخواهد شد. باید باور کنیم که اينجا كسي نيست كه قصه هاي آزادگی را بخواند


چرا باران نمی بارد؟ .... نه دیگر کسی در این میان شاعر نیست... سنگ شده اند این در این حوالی ... باران كه نزند جلگه هم ترك مي خورد چه برسد به شعر! صداي جيرجيرك ها آزارم مي دهد... اين صداي از خشكسالي مي گويد.... عجیب خشکسالی ِ خرد است











بعضی وقت ها چقدر ساده می شود عاشق شد


می شود یک مشت عشق پاشید ته فنجان آخر شب و با حبه های دوستت دارم آن را سر کشید. و بعد
چشم ها را بست تا صدای تو بپیچد در این اتاق و تجسم تن تو، گرم گرم و تن من، سرد سرد.... بعد تجسم دستانت ... حلقه دور دستانم و غرق شدن من در لابلای چشمانی که هیاهوی درونش، از تمام وازه ها غرق ترم کرده ... و تو که داغی... انگار می خواهی مرا بسوزانی . و من به همین سادگی با چشمان تو می سوزم . تب دارم.... در چشمانت چیزی هست که مرا می ترساند اما چه ترس قشنگی... و عاشقی این است



عاشقی آسان است ماهم، ساده تر از شنیدن یک آهنگ، دستیافتنی تر از بوییدن یک شاخه نرگس زمستانی، و خواستنی تر از دود کردن یک سیگار



بعضی وقت ها به همین سادگی می شود دوباره عاشق شد... عاشق مثل وقتی که برای چند دقیقه، ساکت میشوم ، ساکت میشوی و بعد میگویم : کجایی ای مرا سالار ؟ و تو می خندی و با همان لحن اغوا کننده ی همیشگی می گویی: اینجایم پیش تو


......


باید دنبال خودکارم بگردم دوباره. پیدایش کنم وتمام شب کنار تو بنشینم و از تو بنویسم و بنویسم و بینویسم. و جوهر خودکاری را که تا صبح از تو نوشته، بر تن تمام کاغذ ها و دفتر و انگشتانم بپاشم تا باور کنند این کلمه های خسته ی خاکی، که دوستت دارم


.......


بعضی وقت ها می بینیم صبح شده اما من و تو بیداریم ... در آسمان پشت پنجره، ابرها عاشق شده اند . باران نمی بارد اما، تمام شب، عشق روی شانه های تاریکی می رقصید ... تو زیر گوشم میگویی: ما تازه اول راهیم .... و کسی نمیاند که امشب، چقدر عاشقتی دستیافتنی است

........................
پ.ن) بعد از مدت ها امکان کامنت گذاری باز شد. ممنون میشوم اگر نظرتان را در مورد نوشته و آهنگ برایم بنویسید








من کی ام؟!... عمو
دنگ دنگ دنگ
شماره گیر آخر
و تو
و من

....



بیا
بیا بازی کنیم
بیا به یلدا بازی کنیم


....



دراین قیل و قال
چشم ببند و بیا
بیا
و به یلدا امشب را جاودانه کن
و امشب، بجای ستاره، اناری از قاب آسمان به قرض بگیر تا با هم
سرخی شرابش را سر بکشیم
رو به پنجره ای که سرما در قابش طرح خورده است
و گرمی بازدم ِ ما نقشی از "دوستت دارم" است بر تاروپود شیشه اش
پروانه ها را بشماریم که چگونه بر شانه های مردانه ات نذر بوسه ادا می کنند


......


امشب به یاد تو و نوازشانت
اولین فال حافظ را می زنم به نیت ِدو چشمان ات
تا جاودانه یلدا شبی شود امشب
و همه بدانند که در عمق شب
روشن ترین ستاره ی روشن را به قرض گرفته ام تا همیشه


....


به یلدا می نشینم امشب در حجوم فاصله های میانمان
و تو که نیستی تا انار برایم دانه کنی
و تلخی چای را سر بکشیم با هم تا ته
و من که خوب می دانم که در بی سرانجامی ِ فردا
تمام ِ نگاههای مبهم ِ دوخته به این حس غریبم را
در زیر پای تاریخ، سپری خواهم کرد


....



به قاب جاودانگی می نشانم این یلدا را
و این فاصله های کذایی که مانع از آن می شوند
که تو دستانم را بگیری و زیر گوشم حافظ بخوانی
و انار دانه کنی
و برایم بگویی از طفل نحیف عشقمان


.....


به صبح می نشانم این یلدا را
و فصل به فصل عشقمان را ورق می زنم
و دوباره می خوانم روزها و شبها را
و تو را


.....



امشب تا صبح از تو می نویسم و فردا سرشار می شوم از تو
آرام و بی صدا بیا و زیر گوشم سیبی گاز بزن
تا در زیر سقف آسمان
بوسه های ما به رقص بخیزاند تمام ِ شوریده های عالم را


...



برایم انار دانه کن و سرخی سینه اش را بر کاغذم بپاش
که این بی رنگی دلتنگم کرده
که یلدای بی تو بودن
سرد و سنگین میگذرد کهن شراب عشق من


......


من کی ام؟!... عمو
و دوباره دنگ دنگ دنگ
شماره ی آخر
و تو
و تمام








پ.ن) تمام کودکی من به شوق شبان یلدایی گذشت که کودکانه می پنداشتم، آنقدر بلند است که درآن تکالیف عقب افتاده ی مدرسه را انجام خواهم داد و با خیال راحت برنامه های تلویزیون را خواهم دید و یک دل سیر در آن خواهم خوابید (!) بی آنکه بدانم، یلدا یعنی، شبان ِ چشم انتظاری












و فروغ

:

این منم



زنی ایستاده بر آغاز فصلی سرد



.............................................
پ.ن) ندارد







کسی نمی داند که چند گام را با یاد تو برداشته ام در این حوالی ِ پاییزی


کسی نمی داند که به قدر تمام نبودن هایت ، دلتنگ تو ام در سرمای هوای این روزها



کسی نمی داند که چند بار در صدای تو جوانه زدم



کسی نمی داند که تو کدام آرزوی مبهم منی



کسی نمی داند که آخرین بار که نگاهم را بوسیدی چقدر خندیده بودیم



کسی نمی داند که اول شخص ِمفردم در قاب خنده های دلنشینت جمع می شود



کسی نمی داند که ماضی ِ دلتنگی هایم با خط نگاهت به فعل ِ آرامش می رسد



کسی نمی داند که کجای دنیا ، آرزوها بر شانه ها تشییع می شود



کسی نمی داند که قرار ِ رفتن ها به نرسیدن است



کسی نمی داند که تنهایی سهم همه ی ماست



کسی نمی داند که من، جا مانده ام از تو











دوستت دارم برادر


بیش از اینها دوستت دارم این روزها


وقتی می بینمت با آن ته ریش ها و سبیل ها و استخوان های پهن صورت ات، وقتی شیارهای مردانه صورتت را می بینم که در قاب روسری های رنگی نقش بسته... به اندازه ی تک تک چهره های نقش بسته در این عکس، دوستت دارم


اشک در چشمانم حلقه میزند وقتی حریر نشسته بر موهای مردانه ات را می بینم که چگونه سنگی و زمختی ِ دست ِ زندگی در این روزها را فریاد می زند


دوستت دارم برادر... تو را که سبز به سر کرده بودی دوست دارم.. تو را که قرمز، تو را که مشکی... تو را که حتی ریش نداشتی... تو را که خط ریشت تا آرواره های زمختت آمده بود و زیر آن روسری ها، همبستگی ِ بلند ِ مردانگی های فراموش شده ایی در این دیار سوخته


عشوه هایت را در عکس ها دوست دارم برادر... چشمانت را که بی خط چشم و ابروان شیطانی و ریمل، زل زده ای به دوربین... مرد بودن را بعد از سالها، برایم زیبا کرده ای... چه زیبا شده ای برادر در این عکس


تعظیم می کنم... باید قلم را زمین گذاشت در مقابل آن ذهنی که این ایده را نقاشی کرد و تعظیم کرد


کمپین من یک مجید ام، زیبا ترین تصمیم در این روزهاست. و با شکوه ترین جلوه برای نمایش آنکه مرد ایرانی را هنوز می توان امید داشت به همیت و غیرت های واقعی


افتخار می کنم که خواهر تو ام... که تو در کنار غم ِ عقب رفتن ِ روسری من، درد ِ روسری ِ مجید را هم به دوش می کشی. حالا دیگر منم و اینهمه برادر که دوستشان دارم. شال مشکی ام را به سر هزاران نفر دیگر می بینم و فردا با غرور می گویم: خرد ِ جمعی ایرانیان هنوز نمرده. همیت جمعی، مشارکت جمعی، اراده ی جمعی، ایستادگی جمعی ، یعنی این... یعنی تک تک برادران روسری به سر ِ من


دوستت دارم برادر... برای صورت ِ زمخت مردانه ات زیر روسری... هزار بار دوستت دارم









داستان نوشت


همه چیز در هم تنیده میشود ، در هم ادغام میشوند ، و تا به خود آیی دیگر هیچ از " من" و " تو" نمی ماند و آنچه رخ می تاباند " یک نیستی بزرگ" است و ثانیه ها متوقف می شوند و زمان؛ که چه ساده و افتاده می میرد و دستهای من اما تنها تر از همیشه تقلا می کنند تا بلکه باز شود این درب های تا همیشه بسته ی خوشبختی



****



چندین ساعت گذشته است . گرمای دلپذیری سراسر وجودم را گرفته و رهایم نمی کند . نمی دانم نامش چیست اما رخوت دلچسبی برایم به ارمغان آورده است . می گذرم از کنارش که کمی غریبه می زند برایم این حس جدید


چند روز می گذرد . هنوز مست و گیج به تو فکر میکنم و پک های آخر به آن سیگار کوفتی که تمام غبار ِ خداحافظی ِ آخر ِ روز را روی تخت دود می کردی و مثل همیشه رفتی تا هروقت تنت تمنای تنم را می کند باز گردی. نمی دانم چرا اما میترسم از دلآشوبی که رهایم نمی کند! به سیاهی رفتن چشمانم در میانه ی روز بیشتر مرا می ترساند ... نفس های عمیق هم مرا کفایت نمی کنند



****



سه هفته ای گذشته است و من حس می کنم چابکی همیشه را ندارم. سر کلاس ، ردیف آخر نشسته ام و بی اختیار به پونه از خستگی ممتدی می گویم که در زانوانم جاخوش کرده است. لبخندی می زند و می گوید: "شاید ...." از کلامش می خندم! نمی دانم چرا اما می خندم! ترس وجودم را پر می کند. تنها چیزی را که در انتظارش نداشتم همین مسافر کوچک بوده است



***



روی نیمکت کنار ساحل نشسته ام . جز صدای فریاد چیزی درگوشم نیست! اشک ها بی محابا می دوند بر روی گونه ام. دستان پونه می فشارد شانه هایم در حالی که صدای فریادت از آنسوی خط تلفن تنم را می لرزاند: « من از دست تو چیکار کنم؟! حالا با این شاهکار جدید چه غلطی باید بکنیم؟! ببین گوشاتو وا کن.... فهمیدی؟؟» سرتکان می دهم به نشانه ی تایید اما تو از آن سوی سیم مرا نمی بینی. سرم را با غیظ تکان می دهم. هیچ وقت ندیده ای مرا ... ارتباط قطع میشود. رها می کنم خودم را در آغوش پونه و صدای برخورد موج با تخته سنگ ها با هق هق گریه ام در می آمیزد


****



شب است. هنوز به خانه نرسیده ام . تا رسیدن به خانه تلفنم بیشتر از 10 بار زنگ میخورد. سعی می کنم یادم بماند که نگران من نیستی، که نگران فرزندت هستی و بس! و در هر تماس، نام ها را تکرار می کنی و من لفظی جز چشم نمی گویم و دوباره به نشانه تایید سر تکان می دهم و تو باز از آن سوی سیم مرا نمی بینی. نجوای آرام پونه را می شنوم که سعی می کند به تو حالی کند کمی به فکر من هم باشی و مراعات کنی ... خنده ام می گیرد. از مردی که بیشتر از یک ماه است که ندیده امش. دستم را روی تنم می کشم. هیچ حسی ندارم. فرزندم را حس نمیکنم. کاش او بود و می دید که پدرش چقدر دیدنی از او، از یک نطفه ی چند هفته ای ، ترسیده و جز تلفن کاری نمی کند. چقدر پر ابهت است فرزندم. بی گمان دختر است


بسته ی آمپول را از پیشخوان داروخانه می گیریم... من و پونه



****


درد سراسر وجودم را گرفته است. از آن دردناک تر جملات کوبنده ایست که روحم را شکسته! تنهای تنها، بیحال و بیرمق دراز کشیده ام ... پونه هرلحظه تماس می گیرد و یادآور میشود که با من است و آماده ی کمک. و من دلم به هم می خورد از شنیدن این کلام که در این چند هفته ی گذشته حتی یک بار هم آن را از مردی که شانه هایش را برایم مامن نکرده است، نشنیده ام

مردی که نمیدانم چرا دوستش دارم



****


شب ... تاریکی ... بغض ... درد ... اشک ... چشم هایم سیاهی می رود! بیحال روی تخت ولو شده ام... آنقدر حالم رقت انگیر است که دل تو هم برایم میسوزد و آرام می شوی پشت تلفن و با کلماتت نوازشم می کنی . رمق برای پوزخند ندارم وگرنه عمیق ترین اندوه روی ریشخند هایم خانه کرده. از درد بی اختیار می گریم اما، دردی غیر مُردن در من جاری میشود ! کودکم را با دست خودت به مسلخ مرگ سپرده ام به جرم آنکه آمدنش بی موقع بود! دلم می خوهد عق بزنم زندگی را که حتی مادر شدن هم در آن زمان دارد چه رسد به دیگر آرزوها! هنوز گرمای وجودش را حس نمی کنم اما نزدیک به دوماه تمام با من بوده . دلم می خواهد میل به داشتنش را فریاد بزنم اما از تو می ترسم. از تویی که گویی از پشت تلفن هم تنت بوی خون مُرده ی فرزندم را می دهد و اینبار بوی تند سیگارت توی مشامم آزارم می دهد




****



نیمه های شب است . بیداری. بیدارم. حتی پونه هم بیدار است. از پشت تلفن دوباره سیگار دود می کنی و هنوز هم زیرلب مرا مقصر می دانی و من نمیدانم چرا ویارم امشب، کراهت از بو و صدای ِ تو شده است..! ناگهان حس می کنم خالی میشوم از مادر بودن! خالی میشوم از حضور کوچکش که برای مدت کوتاهی مرا همراه بود! عرق سرد بر بدنم می نشیند. خوابم می آید. پونه کنارم مضطرب نگاه میکند. صدای خوشحال تو در فضا می پیچد :" جدی؟!!!" خوابم می آید. میخواهم بخواهم. فردا به اندازه ی تمام عمر خواهم خوابید و خواب تو را نخواهم دید. فرزندم در تاریکی ایستاده و صدایم می کند. باید برایش شعر بنویسم. شعری که بیت اولش خون خشک شده بر لباسم نباشد. که بفهمد مادرش شاعر با انصافی بود و او را تا همیشه به خاطر خواهد داشت


باید بخوابم


باید بخوابم









پنجشنبه است

با دختر بچه های مقطع راهنمایی سرگردانم در ساختمان قدیمی ای که بوی نا تمام چهار ساعت کلاسمان را در خود می بلعد. برای فرار از خستگی دخترها تصمیم میگیریم چند دقیقه با دوربین های لب تاب ها سرگرم شویم.


به همه طریقه ی روشن کردن دوربین ها را یاد می دهم و چند دقیقه ی بعد کلاس پر می شود از خنده و شکلک و ژست های دخترانه مقابل دورین و تق تق ِ گرفتن ِ عکس های خنده دار با آن روپوش های گشاد و بی قواره و هدبند هایی که مقابل بی عصمتی ِ موهایشان ایستاده و صورت های معصومانه ی دست نخورده


مقابل درب کلاس ایستاده ام و به بچه ها نگاه میکنم و از صدای آنها پر میشوم از خنده و برای تفریح بیشتر دخترها می نشینم کنار نسترن و به او یاد می دهم که ژست هنری یعنی چه. هنوز ده دقیقه از وقت آزاد کلاس نگذشته که قدم زنان دوباره به کنار درب می رسم. از پشت شیشه ی کدر ِ درب ِ زهوار رفته کلاس به راهرو نگاه میکنم و هنوز صدای خنده بچه ها می آید که ناگهان درب اصلی ساختمان باز می شود و دختری دوان دوان از آن عبور می کند. با تعجب خشکم می زند که بلافاصله پشت سر آن مردی به دنبالش وارد می شود ساختمان می شود. دخترک دیر می جنبد و درست مقابل درب کلاس ما مرد به او می رسد و بدون لحظه ای تعلل شروع به زدن می کند. خترک جیغ می کشد زیر ضربه های مرد. تمام تنم یخ می کند. با ترس جیغ می کشم و بچه ها با کنجکاوی پشت سرم جمع می شوند.


بی اراده در را باز میکنم و می دَوم تا آن دو. دست های مرد را می گیرم تا شاید رها کند موجود نحیف ِ گرفتار شده در چنگالش را. مرد اما عصبانی تر ازآنی است که مرا ببیند. مرتب تکرار میکند:"حالا کارت به جایی رسیده برا ابرو گرفتنت باید مدرسه منو بخواد؟آره؟ پدرتو در میارم" دستانش را به التماس می گیرم و خواهش میکنم که دیگر نزند. بچه ها دورمان حلقه زده اند.


می روم تا ته سال 1385، فاطمه است انگار لا به لای دستان پدرش که شلاق می خورد....


مرد موهای دخترک را می گیرد و سرش را به زمین می کوبد. دستانش را گرفته ام و این کارش باعث می شوم دوتایی به زمین بخوریم. دخترک ناله ای می کند.—فاطمه است انگار که می گرید.— به پاهای مرد می افتم که رهایش کند. حسنی ا دوان دوان به دفتر می رود تا خانم دیر را خبر کند. مرد وقتی التماس های مرا می بیند با خشم می گوید خانم برو کنار وگرنه خودت هم با این کثافت می زنم، یه عمر کارگری کردم، ذره ذره آبرو جمع کردم که این هرزه بخواد برا خودش خوش بگرده!!" – پدر فاطمه است انگار در هیبت این مرد. می ترسم از او. فاطمه کمک میخواهد. صدایش تا اتاق من هم می آید، مادر من میرود تا وساطتت کند اما ...- دخترک دیگر جیغ نمی کشد. خانم مدیر و دیگران دوان دوان می رسند. دخترک را هر طور شده از دستان مرد جدا می کنند. مدرسه غلغله می شود. بی هیچ حسی بلند می شوم. دخترک را به کلاس ما می برند تا پدرش کمی آرام شود. کالبد بی جان فاطمه است که انگار بر دست ها بلند است. مردان قبلیه لا اله الا الله می گویند. این جنازه ی زنانگی است که حمل می شود تا جماعتی عبرت بگیرند و بدانند برداشتن ابرو یعنی بی آبرویی



به کلاس بر می گردیم. دخترک گوشه ی کلاس چمپره زده. آنقدر پریشانم که بچه ها ساکت سر جایشان می نشینند و بی هیچ حرفی به من نگاه می کنند. سعی می کنم لبخند بزنم اما نمی شود. کوثر می گوید: خانم اجازه اینا رو خاموش کنیم؟؟ با سر رد می کنم. بلند می شوم. ماژیک را در دستم می گیرم. دستایم یخ کرده :" برای تمرین آخر کلاس، همه برید برنامه وورد پَد رو باز کنید ، با فونت 48 و حالت برجسته و مایل، بنویسید اینجا ایران است و من تو را دوست دارم؛ آزادی









شب است. گرگ و میش هوا دوباره شاعرم کرده و تو بی قید سر می کشی یک قلپ از چای ات و دوباره پک میزنی به ته مانده ی سیگار لای انگشتانت و من روبروی تو، روی لبه ی تخت می نشینم


چه تنهایی شگفتی است با تو بودن


چراغ ها را خاموش میکنم. دور و برمان خالي است . اتاق نه تاريك است و نه روشن . نور آخرین چراغ روشن ِ حیاط گرگ و میش اتاق را بیشتر کرده . اتاق بوي تن تو را گرفته



لبانم را پر میکنی از تلخی شراب و دستانم را می گیری. باران میزند . دخترکان شرم گونه ی پارسی به ردیف ایستاده اند پشت پنجره. چه طعم تندی دارد لبانت بعد از این چای داغ . در لا به لای دستانت می چرخم. دخترکی پشت پنجره جیغ می کشد. چیزی درونم خالی می شود و خنده های تو روی خرمایی ِ چشمانم محو می شود. باران پشت پنجره می رقصد و دخترک به شیشه می کوبد. زخم دستانش رو شیشه رج می کشد. تو موهایم را پریشان می کنی . پشت شیشه پر شده است از زنانی که که خواب سیب می بینند، و دخترکانی که بکارت رویاهایشان از آن ِ مردانی است که آنان را ثبت کرده اند


دخترک پشت پنجره دیگر ضجه نمی زند .آهی می کشد .رگبار تندی است. مشت می کوبد بر پنجره ها .باد می پیچد در لا به لای پرده . .ماشین همسایه در کوچه بوق می زنند . تو بیشتر فشارم می دهی به شب . یک پیک دیگر . چشم های دخترک دیگر به ما نیست. بلند در گوشم خط به خط کتاب هایی را فریاد میزند که مرا نانجیب می دادند امشب. خط نرم ِ انگشتانت بر تنم لگد می گذارد روی دهان ِ هرچه عصمت که تنت را امشب بر من حرام می کند


سنجاقم می کنی روی خط آخر شعر تنت . خون دستان تقلای دخترک روی شیشه با باران روان است. و بوی کریه نگاه زنی که تاسف خوران از ما می گذرد در حیاط می پیچد. در گوشم می خندی و نامم را زمزمه می کنی. باد می آید و پرده ها دوباره رو به تو باز می شوند. تکیه می دهم به دیوار. چراغ ها را تو روشن می کنی. بی گمان بعد از رفتنت، بوی تو تمام دفترم را می گیرد امشب. صدای خنده های دخترک تمام تاریخ را گرفته است. امشب غبار تمام آرزوهای در بندم را از روی گیسوان بریده ام پاک می کنم


بلند میشوی. همراه با آخرین حلقه ی دود سیگارت باید بروی و من روی خطوط صورتت شعر آخرم را یادداشت می کنم. فقط برای تو








چیزی تا 16 آذر نمانده. بعد از مدت ها اولین آذر ماهی است که چشم به راه هیچ تبریکی نیستم اما هنوز انگار بعضی از دوستانم باورشان نیست که راهی شده ام از دانشگاهیی که نه "دانش"ش را دانستم و نه "گاه" پاره ای شد برایم به آرامش



وامدارم به قلمی که در همین آمد و شد آذر ماه، در دوات ریشه زد و هر چقدر هم که با خودم کلنجار بروم نمی توانم ننویسم از دانشگاه و از در به دری روزهایی که پله های آن را دو تا یکی به شوقی دخترانه بالا رفتم و هر روز در آن عاشق شدم و گاهی در حق لحظه لحظه هایش بی انصافی نموده و به بطالت گذراندم




قصه ی دانشگاه در امروز اما، قصه ی پر غصه ی شهر شاه پریانی است که اسیر دیو سرماست و در آن به جای آسمان، شانه های دوستانم ستاره باران است


....


شانزده آذر است و من میخواهم تبریک بگویم




حالی اگر باشد ، میخواهم تبریک بگویم به رضای عزیزم که جاودان تصویر ِ اراده ی دانشجویی است، حتی بعد از وادار شدن به نوشتن ِ ندامت نامه و عذرخواهی. به رضایی که سفیر کوچک صلح است در این هیاهوی آسمان ِ به جنگ نشسته ی حقوق مسلم اسلامی



شوری اگر باشد، میخواهم تبریک بگویم به ملودی نازنینم، که سالها کنار هم گام برداشتیم و برای هم سرود یار دبستانی را خواندیم



تبریک بگویم به مهدی عزیزم، که در دوره ی این شبان و روزان ِ بی حاصل، جزوه های بزدلی اش را سوزاند و ایستادگی و آزادگی را سرمشق گرفت. به او که ستاره ی کارنامه اش، نوید ِ فرداهای درخشانی است که ماه، تابندگی اش را از او وام خواهد گرفت



میخواهم این روز را به همه ی دوستانم تبریک بگویم. شوقی هم اگر نباشد، به رقیه ی عزیزم، به جناب متولیان، به مریم، به نیما، و... و به تمام آنانی که آوار ِ هجای کلمه ی دانشجو این روزها بر شانه هایشان سنگینی می کند و سکوت ِ مبهم ِ لبهایشان برای من، دلخوشی به فرداهایی پر آواز است، تبریک میگویم



تا ابد پا برجا ، دانش و خرد و آزادی



روز دانشجو مبارک






+ پیشنهاد میکنم: خداجون متشکریم که چشم دادی بهمون، واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت