نشسته بودم کنار مامان. هردو با تلفنمون بازی میکردیم و بی صدا مشغول بودیم. بدون اینکه نگاش کنم گفتم "مامان". بدون اینکه نگام کنه گفت "هوم؟". گفتم مامان یه زمانی فکر میکردم اگر روزی برسه که بتونم هرلحظه دلم خواست لباسمو بپوشم و برم قدم بزنم و مشکلاتی مثل اجازه از تو و بابا رو نداشته باشم، یه دختر خوشبختم. الان رسیدم به جایی که اول چمدونمو می بندم و بعد بهتون میگم دارم میرم سفر ایران گردی و بعد ماچتون میکنم و میرم. اما خوشبخت نیستم. چرا احساس شادی نمیکنم؟ احساس خوشبختی؟ چرا داشتن اینهمه استقلال و قدرت و توانایی و اینهمه پیشرفت اصلا خوشبختم نکرد؟ سرشو میاره بالا و لبخند میزنه و میگه چی بگم والله... لبخند میزنم منم بهش. دوباره شروع میکنیم به بازی هامون.

بوی افسردگی میدونی چه بوییه؟ بوی برگشتش چی؟

ماجرای عاشقانه‌ایی برای مردی که زردچوبه دوست داشت

چاق بودن (برای اینکه فوری دوستانم بهم تذکر ندن که تو چاق نیستی و فقط یکم اضافه وزن داری، تصیحیح میکنم: تپل بودن) یه مشکل اساسی توی آشپزخونه ایجاد میکنه و اونم اینکه نمیشه روی سنگ کابینت بشینی و در حال گاز زدن سیب، به ماهیتابه ی روی گاز نگاه کنی و حرف بزنی. مجبوری تکیه بدی به کابینت، تکیه بدی به یخچال، تکیه بدی به دیوار و گاهی هم حتی همون پای گاز بشینی و فکرت با جریان بخار غذا، پرواز بشه و معلق بشه...
عاشقانه های آشپزخونه ایی این روزها و آدم های این روزها خنده داره. عاشقانه های زنی که وقت زیادی توی آشپزخونه است و روزی دو وعده غذا می پزه و گاهی تنش بوی قورمه سبزی میده و گاهی لاک های ناخونش رو با رنگ میزی که میخواد بچینه ست میکنه و وسط میز همیشه یه شاخه گل از باغچه ی پر گلش می زاره؛  کنار شعرهای عاشقانه ایی که توی کافه ها و لابلای دود سیگارها و توی ماشین ها و زیر بارون و هدفون به گوش نوشته میشن؛ هیچ شانسی ندارن. عاشقانه های زن چاقی (ببخشید، اصلاح میکنم، کمی تپل) که دلش میخواست میشد الان به جای وایسادن کنار پنجره ی آشپزخونه و نوشتن، روی سنگ کابینت می نشست و پاهاش رو تلو تلو میداد و آدامسش رو باد میکرد اما از ترس خراب شدن کابینت های قدیمی خونه پدریش ترجیح داده همین کنار پنجره وایسه، که وقتی باید به غذا ادویه اضافه کنه مدام توی گوشش می پیچه  "طعم زردچوبه رو دوست دارم، زردچوبه غذارو خوشمزه میکنه" و برای همین قاشق ِ ظرف ِ زردچوبه رو عوض کرده و یه قاشق بزرگتر گذاشته تا پیمونه اش بیشتر بشه، برای هیچ کانال تگرامی کپی پیست نمیشه و توی هیچ کافه ایی خونده نمیشه و هیچ کس برای هیچ کس دیگه زمزمه ش نمیکنه...
عاشقانه های آشپزخونه ایی زیاد دارم. و لیست غذاهایی که توشون زردچوبه استفاده نمیشه هم همینطور... و امان از وقتایی که باید دست رو از سمت ظرف زردچوبه عقب کشید. و امان از تمام وقتهایی که همینجا، کنار همین پنجره، بدون هیچ قاشق زردچوبه ایی، بدون مردی که قرار باشه روی میز 6نفره ی هال بشینه و غذا رو تست کنه، پای عاشقانه های کافه نشینی رو به حریم زنانه ی آشپزخونه باز کردم و سیگارم گوشه ی لبم؛ دنبال فندکم گشتم...



روزهای آخر باهم بودنمون بود. قرار بود یک هفته بعد از هم خداحافظی کنیم. ده روز آخر، خودشو از کار و دوستان و فامیل جدا کرده بود و تمام 24 ساعت های شبانه روز رو کنار هم بودیم . صبح ها عادت کرده بودیم موقع خوردن صبحانه یه آهنگ رندم بزاریم روی تکرار...  یه روز به انتخاب من بود، صبح بعد هم به انتخاب اون... اون روز صبح دیرتر از همیشه پاشدیم. وایساده بودم جلوی آینه و موهامو پشت سرم می بستم و اون نشسته بود لبه‌ی تخت و دنبال یه آهنگ توی لیست تلفنش میگشت برای شروع صبحمون. «شمال» معین رو پلی کرد و بعد تلفنش رو گذاشت روی تخت و اشاره کرد برم سمتش تا بغلم کنه. چرخیدم سمتش و گفتم میشه اینو عوضش کنی؟ با لبخند گفت عع دوسش نداری؟ گفتم گریه ام میگیره. با تعجب گفت با این آهنگ؟ چرا؟ گفتم با این و «آخرین بار» ابی، هروقت که پلی بشن گریه ام میگیره. هیچ بحثی نکرد. چونه هم نزد. با همون آرامش همیشگیش یه آهنگ از ستار گذاشت و دوباره اشاره کرد برم بغلش... وسطای صبحانه بودیم که گفت نگفتی چرا گریه ات میگیره. گفتم آره نگفتم. خندید گفت وقتی هم نخوای جواب بدی خیلی رک جواب نمیدی.

حالا فکر میکنم اگر بود و و آتنای امروزِ ایستاده جلوی ساحل رو میدید و اگر بود و شمال ِ بدون خودش رو میدید، دیگه براش عجیب نبود که چرا با اون آهنگ میشه بغض کرد. الان اگر بود میفهمید، جواب ِ سوال ِ اون روزش، نبودن ِ خودشه

نشستم برای چای اول شب، کنار یک‌ ردیف سربازهای جوانی که برای پنهون کردن غم جاده و اعزامشون هی شوخی میکنن و بلند بلند میخندن و برای زندگی شکلک در میارن. بوی غروب کویر با بوی چای تلخ توی دستم قاطی شده و سروصدای پسرک‌ها تمام محوطه‌ی استراحتگاه رو پر کرده... یکیشون تصمیم میگیره یه آهنگ بزاره. یکیشون وسط هزاران آهنگی که میشد توی تلفنش داشته باشه و پلی کنه، یک هو آقای داریوش رو پلی میکنه. هنوز چندتایشون دارن شوخی میکنن و میخندن. من چای توی دستم داره سرد میشه. من دلم میخواد بهش بگم پسرم این نه، این نه بزن بعدی، بزن هایده مثلا، بزن مهستی. من بوی بهارنارنج‌ توی کیفم یک هو عوض میشه و یه مشت چوب نیم سوخته توی مشتم پیدا میکنم انگار.  من به‌ اندازه‌ی هزار سال دلتنگت میشم...