جزو معدود دفعاتیه که زودتر از همسرم بیدار میشم. پلوور خاکستریمو می پوشم و بعد از شستن لیوان های آخر شب و دم کردن چای و مرتب کردن آشپزخونه، وا میستم کنار پنجره و در سکوت ِ خونه به بارش شدید برف نگاه میکنم وهمزمان زنی زیر گوشم میگه " سپید... سپید... سپید


لمیده بودم روی تخت اتاق طبقه بالا و از پنجره به درختهای زمستونی توی کوچه نگاه میکردم و از آفتاب لذت میبردم که از توی کوچه صدای یه خانم مسن رو شنیدم که میگفت: "برسیم خونه بعدش یه آب پرتقال خوشمزه به عزیزم بدم". هیچ صدایی بعدش نشنیدم. خانم دوباره گفت "با خوشگلم بشینیم نقاشی بکشیم. باشه?" هیچ صدایی نشنیدم. خانم گفت "با هم کلی بازی کنیم. خب?" بازم جوابی نبود. کنجکاو شدم ببینم با کی حرف میزنه. از تخت پاشدم که شنیدم گفت "خب یه چیزی بگو عزیزم. دلم برا صدای خوشگلت تنگ میشه" یهو یه خنده ی ریز توي فضا پیچید و یه صدای ظریف 4-5 ساله گفت "حرف میزنم عزیزجون"...
لمیدم دوباره روی تخت. حسودیم شد. پنجره رو بستم.





یادم نمیاد اولین باری که رویامو از توی ذهنم بیرون کشیدم و زندگیمو باهاش گره زدم چند سالم بود. تصویر محوی از نوجوانیم هام دارم که مدام خیال بود و خیال... یادم نمیاد دقیقا از اون زمان بود یا کمی جلوتر، ولی به هر حال میدونم که تمام جوانیم رو توی معجونی از رویا و واقعیت زندگی کردم و دونه دونه دست رویاهام رو گرفتم و به دنیای واقعی کشیدمشون. دونه دونه وارد دنیای واقعی آدم ها شدند و دونه دونه نابود شدند
رویاهای زیاد. رویاهای رنگارنگ. رویاهای کوچیک و بزرگ.
انقدر که تمام عمرم بعد از واقعی شدن ِ رویاهام، همه چیز برعکس ِ تصویرات ذهنیم شد و رویام رو از دست دادم، دیشب وقتی بعد از شام، همسرم کاملا جدی بهم گفت دیگه روال زندگی برقرار شده و میتونیم برنامه ریزی برای بچه دار شدن بکنیم، نه تنها خوشحال نشدم ، که حتی ترسیدم.
"مادر شدن" تنها رویای باقی مونده درون منه. تنها رویای زنده درونم. میترسم دستشو بگیرم و بیارمش توی زندگی. می ترسم یه روز ببینم ای وای، اینم که خط خطی شده... می ترسم از نشدنش. ازخالی از رویا شدن.





بهم گفت "من تا همین چند سال پیش فکر میکردم باید همه دوسم داشته باشن. باج می دادم به آدما که دوسم داشته باشن. یه جور التماس که دوسم داشته باشن. غصه میخوردم اگر می فهمیدم کسی از من خوشش نمیاد... ولی یه صبح، یا شاید هم یه وسط روز، به خودم گفتم چته؟ چراآخه؟ مگه تو "اب از اون روز به بعد دیگه مهم نبود کی دوسم داره یا نداره، کی خوشش میاد یا نمیاد. من به هیچکس باجی نمیدم، به هیچکس زار نمیزنم که منو دوس داشته باشه. هرکی دوسم داره بدون منت دوسم داره. و خیلی ها هم دوسم ندارن."

من رسیده بودم به پک های آخر سیگار بهمنی که بهم داده بود. و به این فکر میکردم که این زن میتونه آتنا باشه حوالی 50 سالگیش



فقط مونده بود اتاق طبقه ی بالا. چنان با حرص جارو برقی رو دنبال خودم پله به پله بالا میکشیدم که برای یه لحظه خوشحال شدم از اینکه بچه ایی ندارم تا این لحظه باشه و قربانی ِ کلافگی ِ مادرش بشه. رو پله ی آخر پام خورد به لبه ی پله و جارو هم خورد به کف سنگ ها و منم همونجا از درد نشستم. هنوز برنگشته بود خونه وتنها بودم و انگار دنبال همین بهانه بودم تا ببارم. تا بترکم. تا صورتمو توی دستام بگیرم و چنان های های گریه کنم که انگار عمیق ترین اندوه بشری درون من جاری بوده و خودم خبر نداشتم... چند دقیقه... چند دقیقه روی همون پله نشستم تا اشکام تموم شد. دست به بدنه ی جارو کشیدم تا ببینم خط نیوفتاده باشه. پله آخر هم کشیدمش بالا و ده دقیقه  بعد، اتاق بالا هم مثل تمام خونه تمیز تمیز بود. تمیز و مرتب. تمیز و خوشبو... جارو رو سر جاش گذاشتم و برگشتم آشپزخونه. یه چیزی هنوز ته حلقومم گره خورده بود. یه لیوان آب سرکشیدم اما بی فایده بود. از پاکت سیگارم فقط سه نخ مونده بود. یکیشو برداشتم و روشن کردم و صدای در اومد. با لبخند اومد تو و مستقیم اومد تا به عادت همیشه اول بغلم کنه بعد لباسشو عوض کنه. گفت ای بابا باز خودتو خسته کردی تنهایی خونه رو تمیز کردی. سیگارمو با دست راست گرفتم و با دست چپ بغلش کردم. همینطور که بغلم کرده بود گفت چی شده؟ همینطور که صورتمو فرو کرده بودم تو تنش گفتم هیچی... و چند دقیقه بعد، تمام "هیچی ها"م رو با حرفهاش از درونم کشیده بود بیرون و ایستاده بود کنار گاز و غذای من در آوردیشو درست میکرد و من از شنیدن ماجرایی که میدونستم اتفاق نیوفتاده ولی برای خندوندن من در حال تعریف بود، ریسه رفته بودم...

زندگی مشترک را برای همین تنها نبودنش دوست دارم. برای همین تنها نبودن در مشکلات