کلمه هایم به انتها رسید


با شمایم کاغذ های سپید


اینبار شما مرا بنویسید



چهار کلمه، چهار حرف


آ
ت
ن
ا



.......



با شمایم کاغذ ها



نمیشنوید مرا؟ نمیبینید مرا که تهی ام این روزها؟


کلمه هایم به انتها رسیده اند



با شمایم کاغذ ها ، مرا واژه به واژه بنگارید



در این دنیا



واژه ی سرگشته


یعنی



چهار حرف



چهار هجا


چهار حرفی، خالی از تمام دنیا


آتنا






............................................


پ.ن) حاصل یک فنجان شعر مشترک نوشیدن با یک دوست شاعر، چند سطر بالاست








برای سه سالگی کمپین. برای امضاهایی که هرکدامشان گویی تیری بود از جانب دشمن که اساس دین و باور ها را هدف قرار داده بود. برای سه سالی که گذشت و حسرتی که بر دل ماند، وقتی کمپین های دیگر همچون نام خلیج و عضو تیم ملی و بقیه را دیدیم. برای روزهایی که نمیدانیم چندتای آنها مانده تا روزی که فریاد حقوقمان به گوش انسانیت برسد که بگوییم باور کنید که ما انسانیم، نه نیمی از انسان


فردا سه ساله می شوی. به همین راحتی! سه سال... یعنی سه دور چرخش... سه تا 365 روز... سه تا تقویم پاره شده





فردا سه ساله می شوی و من، دخترجان، امشب برایت شمع فوت می کنم. فوت می کنم تا در سرزمینی که مردانش، نام خلیج را بیشتر از خواهر و مادر و همسرشان دوست دارند، هر شب سرخوش سر در آغوش معشوقه فرو برند و هرگز از یادشان خطور نکند که سه سال گذشته و نام من هنوز در گیر رو دار یک میلیون امضای ناقابل است

ببین مامان جان، این یک شبه سه ساله بوده که تو گذارندی ، نه خندیدی وقتی اولین بار پاییز را دیدی، نخندیدی وقتی بهار آمد و تابستان. تو تمام این سه سال را در شب دویدی و فردا، میدانم که خسته شمع را فوت میکنی





شمردن را باید از مدرسه آموخت اما تو از بدو تولد یادگرفتی یک به یک بشماری. شمردی و شلاق خوردی. شمردی و زندانی شدی. شمردی و تکفیر شدی. شمردی و برچسب خوردی. شمردی و وادار شدی که ترک وطن کنی. شمردی شمردی شمردی... لعنت به این قانون اعداد که همیشه بعد از 8، 9 آمده و نمی شود یک هو از 1 پرید به هزار و زانو زد مقابل تو که هزارن لیلی را مامنی و هزاران آتنا را چشم امید و هزاران فاطمه را تا همیشه یادبود





....






چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود. تو متولد شدی و من نوشتم امضا میکنم. امروز پیر شده ام و تو سه سالگی ات را دور از شیوا و پروانه و هانا و بقیه جشن میگیری و من دوباره تقویم پاره میکنم تا شاید روزی ، به سر آید این چندسالگی ِ چشم انتظاری تو








داستان نوشت
سر کوچه را که طی میکنم هدفون را از گوشم خارج میکنم وگوشی را در کیف میگذارم... کتاب هایم را زیر بغل می زنم و جزوه هایم را تا می کنم ..فرار می کنم از آفتاب ظهر های تابستان که هیاهوی فرار از گرمای آن تمام اشک های مرا به سخره میگیرد. پلاک ها را یکی یکی از نظر میگذرانم و بالاخره پیدا میکنم مقصدی را که به دنبالش بوده ام. میکوبم بر در، کسی در را نمی گشاید. شماره ی مامان را میگیرم، تاکید میکند که خانه ی دوستش همان است و از من میخواهد منتظر بمانم. کوله ام را روی زمین میگذارم و کنارش می نشینم در سایه ی درب خانه. مقنعه مشکی ام را جا به جا میکنم و موهای خیسم را از زیر جمع میکنم و دوباره لعنت می فرستم به خودم که از سر تا به پایم همه بی عفتی است و با موهایم هم جامعه ای به فساد می رود. با خودم و گرما سرگرمم و جزوه های تایپ شده پایان نامه ام را مرور میکنم که صدای جیغی از درب کناری بلند شد. نگاهم روی درب خشک می شود که پسر بچه ای بیرون می دود از آن. در کوچه جز من کسی نیست. به سوی من می آید. بیشتر از ده سال ندارد. به چشمهایم نگاه می کند و می گوید خانم بابا مریض است و مادرم سره کار است، من و خواهرم بلد نیستیم آمپولش را بزنیم، شما بلدی؟ نمیدانم چرا سر تکان میدهم و از روی زمین بلند می شوم. میخواهم خاک لباسم را بتکانم که دستم را می گیرد و مرا می کشد به خانه. کوله ام را بر میدارم و بی اختیار به دنبالش می دوم. پله ها را دو تا یکی می دود بالا و من هم به تبعیت از او با عجله دنبالش روان می شوم. وارد خانه که می شویم دو کبوتر از گوشه ی اتاق پر میزنند و من بی اختیار جیغ میزنم. پسرک دستم را می کشد و میگوید نترس خانم، کاری ندارن. با هم وارد اتاقشان می شویم. دختر سبزه ای کنار پدرشان نشسته و گریه میکند و مردی شکسته قامت، گوشه ی اتاق چمپره زده و در خود می پیچید. سینی دارو را نشانم می دهند و من کنار مرد چهارزانو می نشینم. نگاهم به آمپول تزریقی که می افتد خشکم میزند. با تعجب به پسرک نگاه میکنم و او گویی از نگاهم سوالم را می خواند و میگوید: بزنید خانم، همین رو براش بزنید، مامان همیشه خودش اینکارو میکنه، الان نیست. حرفی نمیزنم و مرد لرزان و پر از درد جلوی رویم می نشیند و من پر از استرس برایش تزریق میکنم. چند لحظه بعد دراز میکشد و آرام و عرق کرده نگاهش به سقف قفل می شود. می ترسم. بلند می شوم تا بروم. دخترک برایم آبمیوه آورده، فضای اتاق برایم تهوع آور است. سینی آب میوه را رد میکنم، کوله ام را بر میدارم که بروم، در چهارچوب در شانه به شانه ی مردی میخورم و با ترس چند قدم عقب تر می روم. مرد لبخندی میزند و میگوید شما از اقوامید؟ سر تکان میدهم وهی هیچ حرفی از کنارش می گذرم. از درب حیاط که بیرون می آیم نفسی می کشم و دوباره زنگ خانه را فشار میدهم و باز هم کسی در را نمی گشاید. صدایی از پشت سر میشنوم:"خانم دکتر! اینا معمولا ساعت 2 به بعد میان" سر بر می گردانم، پسرک است. خنده ام میگیرد، می پرسم :خانمشون هم نیستن؟" جلوتر می آید و میگوید نه، خانمشون هم میره سره کار. سری تکان میدهم و دوباره میشینم روی زمین. هوا گرمتر شده و مانتو و مقعنه به تنم چسبیده. نگاهم به صفحه ی گوشی خشک می شود ، از تو هم خبری نیست، نگرانم نیستی و این چیز جدیدی نیست. پسرک کنارم می آید و می نشیند ، نگاهش میکنم و او بی توجه به نگاه من با زیپ کوله ام بازی میکند و می گوید خانم دکتر عمو فرزاد گفت بیان خونه ما تا این همسایه بیان، اینجا تو گرما خوب نیست. میگویم نه ازشون تشکر کن بگو همینجا خوبه، در ضمن من دکتر نیستم! نگاهم میکند، خالی و بدون هیچ حرفی. چند دقیقه می گذرد. می گویم تو چرا مدرسه نیستی؟ می گوید نمی خوام بروم مدرسه و می خواهم مواظب پروانه باشم. می پرسم پروانه؟ می گوید خواهرم، مامان گفته مواظبش باشم که وقتی عمو فرزاد می آید پروانه خسته نشود! خشکم میزند و او باز می گوید به نظر شما وزن پروانه را چه ترازویی می تواند بکشد؟ متعجبانه نگاهش میکنم و میخواهم جوابی بدهم که خودش ادامه میدهد دلم بد جوری هوس شیرینی دارد. از کوله ام تخته ی شکلاتم را در می آورم، زیر داغی خورشید نرم شده اما پسرک خوشحال مینشیند کنارم و تکیه می دهد به من! ساعت از 12 هم گذشته و من به سان بی خانمان روی زمین نشسته ام که سایه ای روی پیکرم می افتد. سربلند میکنم، همان مرد چهارشانه است، با لبخند به من نگاه میکند و می گوید چرا تشریف نیاوردید داخل خانم؟ بلند میشوم، تشکر میکنم ودر همان حال خاک لباسم را می تکانم، دست دراز میکند ومیگوید بزارید کمکتون کنم. یک قدم عقب تر می روم و با لبخند دستش را پس می کشد. تلفنم زنگ میخورد، تو نیستی، دیگر هرکس دیگر باشد مهم نیست، مهم این است که تو نیستی، پریا است و به من قرار دادگاه را گوشزد میکند و اینکه یادم باشد تمام حقوقم را بگیرم. میگویم باشه، حواسم هست، حقوق این چند وقت نامزدی بی سرانجام رو باید دقیقه ای چند حساب کنم که ضرر نکنم؟ هر روزی که گذشت و اونهمه خاطره که نابود شد و چطور باید بگیرم که حقوقم رو گرفته باشم؟ سکوت میکند و میگوید به هر حال مواظب خودت باش. سر که بلند می کنم مرد هنوز ایستاده و نگاهم میکند، قدمی جلوتر می آید و میگوید چه حسن تصادفی، من امور وکلاتی انجام میدهم، شاید بشه جبران محبت امروز شما رو انجام بدم. تشکر میکنم و میگویم فقط یک سوال دارم اگه ممکنه کمکم کنید. سری تکان میدهد و به حال گوش به فرمان،دستانش را در هم قفل می کند، می پرسم به طلاق در دوران نامزدی مهریه تعلق نمیگیره؟ نه؟ نگاهم میکند، موشکافانه، پشیمان میشوم، کوله ام را بر میدارم که بروم، کوله ام را میگیرد و میگوید: نه ؛ معمولا اینطور نیست، اما برای شما یه راهی هست. نگاهم در نگاهش صامت میشود، با تردید می پرسم چی؟ زل میزند در چشمانم و میگوید: البته که راهی هست که تمام مهریه و حقوق دیگر همه رو بگیرید، راهش هم اینه امشب رو مهمون من باشید!!!


..................................

پ.ن اول) قسمت نظرات از طریق کد نویسی برداشته شد، لطفا دیگر سوال نکنید

پ.ن دوم) چرا نمیشود به تو فکر نکرد

عقربه روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ


گوسفند هایی که شمرده ام همه در خوابند .... ماه روزه ی خسوف گرفته .... ستاره ها نجیب شده اند و دیگر چشمک نمی زنند


عقربه همچنان روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ


همهمه ای برپاست ... بوی سیگار می دود در لا به لای تن های عرق کرده ... نیم خیز میشوند روی تخت و دست دراز می کنند و موهایم را در مشت می گیرند ... خاکستر سیگارها را می پاشند روی فرش .... تن های عرق کرده در هم می لولند ... مرا به خود می کشد دستی در آن میان، زیر گوشم نجوا می کند: « – عقابان کوچه، ( با آنان چنین گفتم) گور من کجا خواهد بود؟! – در دنباله ی دامن من!( چنین گفت خورشید) – در گلوگاه ِ من (چنین گفت ماه)» 1

....


عقربه روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ


دستی دهانم را می فشارد ... خاموش باش دخترک، چشم هایت را ببند ، وقتش رسیده که گربه در چشمانت سیاهی بزاید


.................................................................................................


1)قطعه ای از ترانه ی فدریکو گارسیا لورکا




خسته ام انگار


ازکلمه

از حضورهای بی پایان

از محکمه های فریاد پاکی نفس های خسته

از نجابت های بی حاصل ِ بودن

از رسالت نوشتن بر زمزمه ها

که همواره جاریست در میهمان خانه ی ساکت ِ عاشقی های آریایی

...

بگو به من

بگو

چرا جایی برای خستگی ما نیست

چرا کسی نمی بیند اینهمه التماس شهرزاد را

چرا نمی شود از تو گذشت

چرا در مسیر نگاه تو تا من، اینهمه واژه مرا مستغنی می کند

....

ننویس برایم

ننویس دوباره برایم که حرف هایم آدم را می برد به کوچه باغهای آشنای زندگی که سالهاست بی توجه منتظرحضورمایند


که


در هیاهوی روح های بی مرز خروشان کننده ی درد های اهورایی

جان بخش روح در بطن کلمه ها، خسته از سفرهای طولانی

از بودن ها برای همیشه

از عاشق بودنهای ابدی

از گریه های طولانی کودک روحمان

که بی کس به دست گرگهای گرسنه ی هرزگی ها، بیهودگی ها، پوچ بودن ها افتاده است

به قدر ِتمام قاصدک ها

من خسته ام


....

امشب تلخ می نویسم برایت

که تو از دور بخوانی و ببینی که این فاصله ها هستند

امشب می نویسم که این شوریدگی ها کمر به قتل دست هایم بسته اند

و تو بی توجه، این پروانه را دوباره به دفتر سنجاق می کنی

....

بگیر

دستهایم را از من بگیر

که با همین دست ها بود

به بهای تمام آبهای خروشانی که خاطره دار ِ بودن ِ عاشقانه ی تو هستند

و در گوش تمام خاکهای جهان، تو و حادثه ی حضور آزادت را نوشته بودم


خسته ام انگار

دستهایم را از من بگیر



صدای جیرجیرک شب
بوی رخوت در فضای خانه
خطی خطی کردن پوستر های فروغ
یک موزیک ملایم
سلول های دیوار و عطر سیگار تو
یک لیوان خالی
من! تو! خاطره هامان
چشمانم را که باز میکنم
بهار اینجا نیست
و تو هم نیستی
و من برگ برگ دفترم را پاره میکنم و در دل شب به تو می گویم که تمام اینها را برای تو نوشتم

...................................................
پ.ن) گوشی رو بزار، بگو خداحافظ



-"خوب قدم زنان از مسیر اصلی میریم تا سالن آمفی تاتر" – "نه میدون اصلی رو دوست ندارم، دیدن لباس یشمی های نیروی انتظامی عصبی ام میکنه." به نگاه ِ متعجب من لبخندی میزند و می گوید "فقط یه شب بود اون شب لعنتی، چند ماه هم گذشته اما هنوز نتونستم هضمش کنم"


.....




خیلی ساده اتفاق افتاد. وقتی بی قید خیابان های شهر را کنار گام های یک مرد پیاده رج می زد، نکیر و منکر های پیاده رو ها را از خاطر برده بود و در خاطرش نبود که عطش گاز زدن یک سیب هم باید در او استغفار شود چه رسد به هوس تن! به همین سادگی اتفاق افتاد و در یک چشم به هم زدن !! و دید روی صندلی های کلانتری نشسته تا از نجابتش دفاع کند و بگوید این ننگ قدم زدن با مردی که شوهر نیست را چطور می خواهد توجیح کند! غروب پنجشنبه بود و فردا جمعه ی کذایی وتعطیلی بازداشتگاه. دوندگی های پدر برای بیرون آوردن او بی فایده می شود و اون یک روز میهمان عزیزان ِ مجری ِ دین بود


به همین سادگی بود


او وارد بازداشتگاه می شود. پریشان و گریان. ملتمسانه از خانمی که او را همراهی میکرد میخواهد که او را ببخشند و بگذارند که برود. به درخواستش می خندند. التماس میکند ، داد میزند ، تهدید می کند. پدر پشت درب بازداشتگاه مستاصل نشته و او شوری اشکش را با سیاهی ریمل و خط چشمش قورت می دهد تا شاید تمام این لحظه کابوس باشد که... سیلی اصلی را می خورد
-ببین دختر زیاد سرو صدا نکن، اینجا زیاد بهت بد نمیگذره. دختر خوبی باش تا امشب مهمون یکی از آقایون باشی و نه به تو بد بگذره و نه به ما، اینجوری هم خوب یادت میاد این آقا چه نسبتی باهات داره و یادت می مونه دیگه از این کارا نکنی
!!

به همین راحتی


به همین سادگی


اتفاق افتاد


و پدر پشت درب بازداشتگاه


و صدای زنگدار زنی که پک های سیگارش را روی صورتش فوت میکرد


و این بود شروع کابوس


اما خوب، جناب رئیس مجلس میگویند نیست ، پس چانه نزنیم، تجاوز و آزار جنسی ای در کار نیست. الکی هم شلوغش نکنیم. به جای این حرفها فیلم خروس جنگی را ببینیم و بخندیم ، ما سابقه ی خوبی در بی توجهی داریم، زهرا کاظمی را راحت یادمان رفت و دوندگی های فرزندش را و زهرا بنی یعقوب را و اشک های پدرش را ..و



پ.ن) مقاله ی گزارشگران حقوق بشر را
بخوانید در این باب، خالی از لطف نیست
و مسیح علی نژاد مثل همیشه
عالی


وقتی حس خوبی دارم


حسی شبیه به حس رهایی؛ شاید حس لحظه تولد


وقتی به این فکر میکنم که شاید دارم دوباره متحول می شوم


پر پر و بال می شوم


وقتی دلم میخواد تمام ثانیه ها رو نگه دارم تا نگذرند و تموم نشوند


وقتی هر دقیقه از یه روز برام یک غزل شیشه ای میشه


غزل هایی که تو با چشمات میگی و من می شنوم


وقتی رهایی رو تجربه میکنم و از هرچی باید و نباید این زندگی جدا میشم



وقتی دستهایم را می گیری و آسمان را برایم ریسه می بندی


وقتی من پر از ترانه می شوم در این شهر


وقتی باران می بارد و من صدایش را نمی شنوم


وقتی برای شنیدن بوی عطر تنت لازم نیست چشمام رو ببندم


و صدای تو، توی اتاق می پیچه


یعنی خواب نیستم و تو واقعا اینجایی، کنار من


و من

دوباره با دیوان شعر چشمان تو، عاشق می شم






ما را ببخش هنرمند


ما را ببخش


ما را ببخش که وقتی فیلم دنیا را دیدیم خندیدیم. ما را ببخش که وقتی اخراجی ها را دیدیم و تو حرف از تقیه میزدی صدای خنده های ما سالن سینما را می لرزاند. ما را ببخش که یادمان رفته بود بازیگری حرفه ی توست و نان(!) میخوری از آن. ما را ببخش جناب که یادمان رفته بود کلاس بازیگری شخصیتی را نه استاد صمندریان می آموزد و نه استاد تارخ. یادمان رفته بود که می شود آدم همانی باشد که بازی میکند. ما را ببخش که همیشه خندیدیم و فکر میکردیم اینها بخشی از فیلمنامه است اما حقیقت این بود که این خود شما بودی.... ما را ببخش


ما را ببخش عمو


ما را ببخش


ما را که روزی با کودکانمان جلوی تلویزیون نشستیم و هم صدا با تو خواندیم : چپ چپ چپ چپ راست راست راست/ ایران ایران وطن ماست... ! مارا ببخش عمو که با تو از ته دل جیغ می کشیدیم و تو وقتی دعا میکردی برای ایران، هم صدا با بچه ها آمین می گفتیم. ما را ببخش که باورت کرده بودیم "جوان ایرانی"!! مارا ببخش که کودکانمان را می نشاندیم تا درس زندگی بیاموزند. ما را ببخش که از خاطرمان رفته بود غم نان چه جفا ها که در حق شرافت نمی کند. ما را ببخش که خاطرمان نبود که می شود جوان بود اما ملی نبود! ما را ببخش که بعد از این دیگر صدا و خنده و صورت ِ تو، نقشی از خاطرات فرزندمان نخواهد بود


ما را ببخش استادِ شاعر


ما را ببخش که دوستت داشتیم و فکر میکردیم که دوستمان داری. ما را ببخش که وقتی با صدای رگه دارت می خواندی : من هنوز دربه در ِ طره ی اون زلف سیاتم..." با تو زمزمه می کردیم و مست می شدیم از معشوقه ی چشم سیاه ِ پارسی بودن و تا اوج ترانه می رفتیم. ما را ببخش که فکر میکردیم تنها دو قدم مانده به صبح و یادمان رفته بود شب اینجا عمیق ریشه زده! ما را ببخش استاد که فکر میکردیم برای ماست که می سرایی. که میخوانی . که می نویسی. ما را ببخش استاد اگر عاشقانه دنبالت می کردیم. ما را ببخش که دوست داشتیم دستت را بفشاریم و نمی دانستیم که فاصله بین دست های ما و تو، به شکاف ِ وطن است. ما را ببخش اگر بعد از این دیگر ننشستیم و تو را ندیدیم


ما را ببخش قهرمان


ما را ببخش


ما را ببخش اگر دیگر تداعی ملی را از خاطرمان خط خواهیم زد وقتی قهرمان ِ ملی تو باشی! ما را ببخش که دیگر تعریفی از تیم ملی و عضو ملی نخواهیم داشت در صبحدم هایی که نه ملیت را دیگر باوری داریم و نه "تیم" دیگر نشانی دارد. ما را ببخش اگر دلمان شکست وقتی شما را دیدیم که چگونه ما را سیلی زدی و چهارزانو نشستی رو به ضحاک! ما را ببخش اگر دیگر تو را از خود ندانستیم. ما را ببخش جهان پهلوان!! ما را ببخش

....................................

پ.ن اول) ندارد

پ.ن دوم)به‌ سکوتم‌... به‌ قوی‌ترین‌ سلاحم‌ احترام‌ بگذار ! طنینش‌ را می‌شنوی‌؟ وقتی‌ حرف‌ نمی‌زنم‌ ،از زیبایی‌ آن‌چه‌ می‌گویم‌ لذّت‌ می‌بَری‌؟ (نزار قربانی




داستان نوشت

همچون پرنده ای که در کولاک زمستان، در های و هوی تگرگ ، آشیانه می جوید از هر درخت ِ بر سر راه، یک به یک نفس ها را می بویم بلکه لبخندی از تبار حقیقت بیابم و "امروز" را خلیل وار به قربانگاه ِ آرامش برده و تیغه ی عشق را به گلوی تنهایی بکشم و به جای قرمزی خون، آبی ِ عشق را بر بودنم بپاشم


چرا کودک نمی شوی با من سالار؟! بیا با هم بازی کنیم. بیا، دوچرخه ی آبی ات را بیاور ، من دمپایی قرمز به پا کنم و موهایم را چتری بریزم در صورتم و تو مرا بنشانی با لبخند ترکِ دوچرخه ی آبی ات و من فرفره های قرمزم را نگه دارم با دست و تو با تمام نیروِ، جلو ببری ما را و باد مارا پریشان کند


...


کنار بگذار این قیل و قال زندگی را عزیز دور از من، بیا کودک شویم، تو به در خانه ی ما بیا و با تکه ای چوب، زنگ را بفشار تا ته و من سراسیمه بدوم به سویت و دیگر به پرده های کشیده خیره نشوم!
بیا ... دوباره بیا بر من .. مگر این پریشانی ها بس نیست ... مگر تلخی سوختگی صفحه های دفتر خاطراتمان بس نیست؟ ... بیا و شبنم بپاش بر این آتش ِ تنهایی ام که سالهاست هرچه می جویم جز صورتک و پوزخند نمی یابم و فرفره هایم همه ، گوشه ی اتاق به انتظار دوچرخه ی آبی تو نشسته اند


...



دوباره با یادت، باد مرا پریشان می کند همیشه بهار دلگیر از من، و من دمپای قرمزمی پوشم و تو اما نمی آیی.... مثل تمام روز های خاکستری که بی تو گذشت... همه ی روزها که نمی آیی و من فرفره ها را بر می دارم و با دلهره در باد فوت میکنم ... مثل تمام ثانیه هایی که بی تو جمعه شنبه می شود و آفتاب ماه، گنجشکی در سینه ام گرفتار شده و مرتب خود را به دیوار می کوبد

اینجا باران می آید. و تو نیستی ابراهیم من. باران می بارد و زمزم ِ دلتنگی این هاجر، نه از زمین، که از آسمان بر سقف دلم هوار می شود... نیستی ابراهیم... نیستی و من نمی دانم چرا باز هم، برای تو، موهایم را چتری روی صورتم ریخته ام!




وقتی گالیله در مقابل شکنجه و تهدیدات کلیسای متعصب مجبور شد به اشتباه خود پی ببرد و به صاف بودن کره زمین “اعتراف” کند، یکی از شاگردان متعصب استاد، خشمناک به سمت او آمد و بر او خرده گرفت و گفت: وای به مردمی که قهرمانشان تو باشی. گالیله در جواب گفت: وای به مردمی که نیاز به قهرمان داشته باشند