فصل چهارم از یک پایان نامه ی دوره ی کارشناسی ارشد را باید من بنویسم و تمام کنم. مباحث مربوط به تحلیل جامعه با نرم افزار اس پی اس اس و توضیحات از نتیجه ها.

از آشپزخانه تا تلویزیون. از تلویزیون با لیوان چایی به اتاق و از اتاق به لبه ی تخت. مسیر امشبم با ذهنی درگیر به کاری که باید تحویل بدهم طی می شود!

می نشینم و سه فصل گذشته را باز میکنم و به این فکر میکنم که از آخرین باری که کار ویرایش انجام دادم تا الان گویی یک عمر بر من گذشته. از بهار تا این روزهای آخر زمستان، چه اتفاقات وحشتناکی بر من رفته و هنوز هم باور نمیکنم که زنده مانده ام زیر بار ِ سنگینی ِ آن روزها...

یک قلپ دیگر ازچای سبزم سر می کشم و یاد جمله ی لیلا می افتم که گفته بود "جای آن قرص ها این جوشونده ها را باید بخوری". به این فکر میکنم که لیلا هنوز هم نمیداند موها خاموش می شوند. هنوز نمیخواهد باور کند سایه ها لاشه هایشان را روی زمین رج می کشند و نمی شنود که شب ها کودکی پشت دیوار اتاق من ناله می کند... لیلا هیچ چیز نمی داند و من هیچ وقت به او نخواهم گفت که چای های رنگارنگش چه طعم بدی دارند و من چقد دلتنگ چای شمالی هستم که همسرم برایم به اندازه ی نصف لیوان می ریخت...
به فصل دوم رسیده ام. هنوز محتوای کار را درک نکرده ام و به نظرم حتی نامی که برای رساله برگزیده اند هم کاملا اشتباه انتخاب شده. صفحاتی که باید ویرایش شوند را نشانه گذاری می کنم و نگاهم از پنجره به روی تخت و از روی تخت به عروسک نوازدی که گوشه ی تخت دراز کشیده است عبور می کند... "بچه ایی که تو مادرش باشی به داشتن همچین مادر قوی ایی افتخار میکنه". بلند می شوم و دراز می کشم و پسرکم را بغل می کنم. پسرکم بوی پدرش را می دهد. پسرکم مادرش را دوست ندارد. پسرکم پدرش را دوست ندارد. پسرکم هر شب این را می گوید و بعد دوباره بر میگردد به آغوش خودم و میخوابد...

عروسک را پرت می کنم گوشه ی اتاق. بر میگردم پشت لبتابم. فصل دوم باید کلا ویرایش شود. فصل سوم چند صفحه ای کار می برد و تازه می رسم به فصل چهارم. روی سطر اول کلیک می کنم و اشاره گر مدام می گوید آماده است تا انگشتانم روی کیبورد بچرخند او جمله ها را کنار هم قطار کند... عروسک از گوشه ی اتاق نگاهم میکند.... پسرکم از داشتن مادری که همه ی عمر جنگید و تکفیر شد خوشحال نخواهد بود. پسرکم از داشتن مادری که همه ی عمرش زن بود و سیلی خورد برای زن بودنش به خود نمی بالد. پسرکم از مادری که مدام گریه میکند خسته است. پسرکم از داشتن مادری که بدون پدر او را همیشه به دوش کشید راضی نیست. پسرکم با تمام نارضایتی هایش اما مرد کوچک من است، شب ها، به جای پدرش مرا می بوسد و شب بخیر می گوید







خوابم نمی برد. خوابم نمی آید. خوابم نمی رود... آخرین باری که گفتی بیا پیشم کی بود؟ گفتی بیا پیش من. تنهای تنها. گفتی بیا با هم بدون سقف باشیم. گفتی بیا که طعم خوبی دارد بی آشیان بودن. آخرین بار کی بود؟ آخرین بار ِ آن پنجشنبه ی خداحافظی که دلتنگی این پا و آن پا میکرد در لابه لای باد
....
غیبت می زند ...مرموز می شوی ... سوال که می پرسم جواب نمی دهی... دلت می خواهد سکوت کنم ...سوال نپرسم ...هیچ نگویم ...وعده می دهی که همه چیز روبراه است ...هرچند روز یک بار یک خط می نویسی و میخواهی دلخوش باشم به این مسیج های بی روح ... گم می شوی ....پیدا می شوی ، دوباره گم می شوی... می ترسم .... دلم میخواهد گریه کنم... دلم میخواهد بدانم چه دارد می شود
....
به هرچه که بشود پناه می برم تا نبینمت که نیستی. چیزی روی نیم کره ی سرم قل میخورد... دوباره پیدایت میشود... داد می کشم ...داد می کشی ...هر دو داد می کشیم .... داد می کشی که : بفهم! من عوض نشده ام مرا بفهم می خواهم زندگی کنم ... می خواهم بی قید زندگی کنم ... می خواهم باز هم تجربه کنم ...من عاشق شدم ... مرا بفهم ... مرا بفهم... بمان در این خانه و زندگی کن... تو هم آزادی.. عاشق شو... اینهمه مجنون که سزاوار لیلایی چون تو هستند... حالا راحتم میگذاری یا باز هم باید جواب بدهم؟
.....
عاشق شدی ....لال شده ام ...خب عاشق شده است دیگر .زندگی اما در جریان ... من هم باید بمانم... باید زندگی کنم... هجو هم نمی گویم.. نگاهت می کنم: نخواه اشک بریزم . تو همان آدم سابقی... حالا باز هم سرت داد می کشم .داد می کشم که مگر غریبه بود این من ِ لعنتی تا الان؟
....
خوابم نمی برد... خوابم نمی آید... خوابم نمی رود... اشک نمی ریزم...سنگ سنگ سنگ... دیگر مدام تلفنم زنگ می خورد.... من و اینهمه مجنون که میخواهند بروم پیششان... میروم پیش همه... تنهای تنها
 تو عاشق بمان
...
خوابم نمی رود... خوابم نمی آید... خوابم نمی برد... از خواب می پرم





زمستان توی جیبم سنگینی میکند.

مثل قلبم که توی قفسه ی سینه ام و "تو" که در ذهنم!

جیب هایم دیگر جایی برای دستهایم ندارند. دستهایم اضافه مانده اند معلق، آنها هم توی هوا سنگینی میکنند.

لبتابم روی پاهایم سنگینی میکند. عکس های تو روی مانیتور لب تابم سنگینی می کنند.

عقربه های ساعت دارند می دوند بی هوا، عقربه ها روی ثانیه های تنهایی ام سنگینی می کند

فردا جمعه، و این چندمین جمعه بدون توست؟ نزدیکتر بیا، گویی هزار شنبه روی نبودنت سنگینی میکند

یک فنجان چای؟ نه ترجیحا قهوه باشد با شکر... تلخی ِ ته فنجان روی اشک هایم سنگینی می کند












"بانوی وموسیقی و گل، شاه پری ِ رنگین کمون"

میگوید : دیگه الکی هم حتی نمیخندی

می گویم: الکی هایم هم تمام شد

می گوید: تو خوشبخت می شوی، من مطمئنم

میخندم!

"بانوی موسیقی و گل، تندیس ِ شاعرانگی"

می گوید : یکی از ما دوتا باید خوشبخت شود و آن یکی حتما تویی

می گویم: تو اول یک تن پیدا کن بعد من میدوزم به قالبش

می گوید: تو را خوشبخت می خواهم

می خندم!

"بانوی موسیقی و گل، اسطوره ی عاشق شدن"

می گوید: تمام کن آن آهنگ های لعنتی را

می گویم: تازه رسید به هزارسال، هنوز هزاران سال دیگر مانده

می گوید: پس لااقل "دوباره لبخندی بزن"

می خندم

نمی خندد

(نقطه)







الان که کوله ام را روی دوشم بیاندازم و کتانی ام را به پا کنم ، فکر کنم با این بی حالی و روحیه، یک هفته ای طول بکشد تا برسم به ظهیرالدوله

برسم و محکم در بزنم و به پیرزن سرایدارالتماس کنم که در را باز کند که از راهی دور آمده ام و و آمده ام تکه های خودت را یه تو پس بدهم

بیایم و دوتايي رد اشک هایمان را پاک کنیم و با هم برویم آن حوالی گشتی بزنیم
بیایم تا با هم بنشینیم و تو سیگاری بکشی و من در طرح فال فنجان قهوه نقش بخورم و تو برایم شعر بخوانی.... بعد با هم روی یک تکه سنگ سرد دراز بکشیم وبه آسمان نگاه کنیم و من با دو دستم یک قاب درست کنم جلوی چشمانم و به تو بگویم : سهم من از آسمان پنجره ایست که دیگر برای کنار زدن ِ پرده ی مقابلش رمق و شوری برایم نمانده، حق تماشایش را هم دیگر نمیخواهم ... و تو باخنده دستانم را از روی صورتم کنار بزنی و بگویی:"هرجا شیشه ای بخار کند، یعنی یک نفر در پس ِ آن نفس میکشد، شیشه ی نگاهت هنوز بخار بسته است دختر!"
.....

یک نفر، یه جایی، یک روزی به من گفت کوله بار کلمات تو را به دوش میکشم، بیایم و  کوله ام را هم بیاورم تا به تو پس بدهم ... من خسته ام
....

بلند شو ... آنقدر پشت در وازه ی ظهیر الدوله می نشینم تا بلند شوی و باهم برویم و تمام خاوران را قدم بزنیم ... برای تمام کتاب هایی که بغض من و تو را سنجاق کرده اند به تیراژ شکلک در بیاوریم

حاضری بیای؟ ... یا من بیایم و زیر گوشت اعتراف کنم که خدای خرافات را دزدیدم و در پشت حجره ی ملا، " او" را بوسیدم

تو دوباره بخند .... و بگو هیسسسسسسس! شک نکن به شیار لبانت دختر!

......

هستی؟
کمی صبر کن
الان کوله ام را بر میدارم








لاغر شده ام... اینکه دیگران آن را تایید می کنند و مدام می گویند دارم چه بر سر خودم می آورم مهم نیست. ملاک برایم انگشترم است که به دفعات، این روزها از انگشتم سَر می خورد و میان اینهمه ذهن مشغولی، نگرانی ِ گم کردن آن مشوش ام می کند

 

لاغر شده ام و رنگ موهایم کم کم از خرمایی به خاموشی می رود. لیلا می گوید رنگ که خاموش نمی شود. به تعبیر من از رنگ موهایم می خندد و در حالی که دستش را می برد لای موهایم می گوید"مگه لامپن؟ رنگشون که بکنی درست میشن. یه رنگ بلوطی تیره. فکر کنم بهت بیاد". عقب تر می روم و به این فکر می کنم که چطور نمی داند موها هم نور دارند. چطور یادش نمی آید آخرین باری که موهایم می درخشید هوا داغ بود و روی صندلی چوبی اتاقم کتاب ورق میزدم و او یک ریز برایم از نامرتب بودنم می گفت و اینکه باید فکری به حال خودم بکنم و من به طعم بوسه ی تو در آن یکشنبه ای فکر میکردم که بوی خداحافظی می داد.... عقب تر می روم و نگاهش میکنم که چطور یادش نیست روزی انگشترم اندازه ام بود

مری پیک دیگری پر می کند برايم در لیوان!..بخور خودت را تقويت كن دخترجان ...به رویم می خندد و نمي داند كه لیوان های شراب براي من چقدر خاطره دارد. مرد میانسالی کنارم با خمیازه بلند می شود و من به روزي فكر مي كنم كه از خواب بيدار شدم و ديدم موهایم خاموش شده اند. نور ها در سالن استیج روشن و خاموش می شوند.

در روبرو نگاه هاي مردي آويزان به پیکر من است. دستش را برای رقص دراز می کند. دستش را رد می کنم و فرو می روم در صندلی و پای چپم تیر می کشد. موهايم را دورم مي ريزم و ته مانده ی لیوانم را به یاد تو سر می کشم. اينجا هيچ كس نيست كه حرفم را بفهمد. غریبه ترم از خانه ای که اسم خانه ام را به دوش می کشد. صداي موسيقي پيچيده در سالن و دختران به رقص برخاسته اند. همه در هم می پیچند. دلم میخواهد ديوانه وار به تو فكر کنم . ديوانه وار و طعم گس شراب جمجمه ام را داغ کرده است. صداي ضربه هاي موسیقی دلهره را بر پيكرم تكثير مي كند. دلم دست های تو را می خواهد حتی اگر تکفیر می شوم. حلقه های رقص تنگ تر می شود و تمنای تن ِ تو در من داغ تر! مری شيشه شراب دیگری را به سلامتي تمام معشوق های غایب این بزم باز مي كند و من تمام ابعاد ِجملاتش را روی قاب صورت و اسم ِ تو تنظیم می کنم. همه هلهله کنان شيشه آب جو را با شادی مي كوبند روي میز. چشمانم می سوزد و تن خسته ام را می کشم روي بي تفاوتي صندلی  خاک گرفته ی قرمز کنج سالن  و باز چشم هاي تو در قاب چشمانم می نشیند

 

لاغر شده ام و این را خوب می فهمم. در اتاق بوی شمع می آید و تاریکی و موسیقی و صداي رقص و پاي كوبي ... لاغر شده ام و مری می گوید انگار خانم شده ام!! سرم را روی شانه اش تکه می دهم. دستم روی انگشتم می لغزد. شما شاد باشيد. به خاطر خدا مرا رها کنید. ای وای انگشترم کجاست؟؟  حلقه ام کجاست؟؟





دنبال رویایی میگردم که بشود یک دل سیر در آن غلت زد و به هیچ ترسی فکر نکرد.

دنبال راهی ام که از هر جهت در آن رفت و به خنده رسید.

دنبال خنده ای ام که طعم گناه ندهد.

دنبال زندگیی ام که اسم ِ مرگ را یدک نکشد.

دنبال "من" یی ام که جهان سوم را نشناسد.

دنبال بچه ای ام که پدرش غیرت نداشته باشد.

دنبال عطری ام که زنان  بدون شرم بزنند
دنبال شعری که سانسورچی نخواند.

دنبال کلمه ای که حروف "زن" را نشناسد

دنبال شبی که صبح فردایش جوخه ی اعدام نداشته باشد

دنبال مدادم میگردم

حیف اما
 
مدادم سیاه!