یک زولپیدم می خورم
 میخوابم
قلت می زنم
بیدار میشوم
یک بوپروپیون میخورانم اش
میخوابم
بیدار می شوم
.
.
.
.
یک زولپیدم می خورانَدَم
میخوابم
میخوابد
میخوابیم
.
.
.
.









داستان نوشت


پرده را عقب می زنم و با یک قدم از پشت پرده وارد سالن می شوم. ایستاده ای سمت چپ، کنار مادر و خواهرت و خواهرم. موهایم را با دست راستم بالای سرم جمع میکنم و سعی میکنم با آن پاشنه های 15 سانتی درست و شمرده قدم بردارم. داری با خواهرم به یک پیرهن سپید دیگر روی مانکن نظر میدهی و من شمرده شمرده جلو می آیم. خواهرت اولین کسی است که نگاهش به من می چرخد و با لبخند می گوید وای چقدر بهت میاد. نگاهم میکنی. مادرت به سمتم می آید و می گوید مادر جان اول با پای راست اومدی توی سالن؟ حواست بود دخترم؟ الکی سر تکان می دهم و سعی میکنم یادم بیاید که 5 قدم قبل با کدام پا بودم. الان با پای چپ جلو می روم. پس طبیعتا اولین گامم با پای چپ بوده. نه شاید هم بد می شمارم. دارم حساب میکنم که اولین قدم میشد کدام که تو جلو می آیی و دستم را از بالای سرم پایین می آوری. موهایم پخش می شوند روی شانه های لختم و تو برای اولین بار بی ملاحظه ی مادرت دستت را دور کمرم حلقه میکنی. خجالت می کشم و سعی میکنم از دستانت فرار کنم. زن میانسالی که مسئول فروش در این مزون است با لبخندی شیطنت آمیز میگوید :نمیتونی فرار کنی آقا داماد تازه تونسته تو رو توی لباس عروسی ببینه. خواهرم و مادرت می خندند و خواهرت با دقت سعی میکند لباس را برانداز کند تا مبادا جایی از آن ایراد داشته باشد. زیر گوشم میگویی ماه شدی! نگاهت میکنم. ماه؟ مثل مهتاب؟! دستانت را از دور کمرم باز میکنی و به سمت خانم می روی تا حرفهایت را برای خرید لباس با او بزنی. بر میگردم به اتاقک پشت پرده تا لباس را در بیاورم



رو به آینه ایستاده ام. این منم. این لباس سپید زیبا هم همان لباسی که از 8 سالگی دوست داشتم بپوشم. و این کفش های پاشنه 15 سانتی چقدر قدم را بلند کرده. موهایم را دوباره با دست راستم بالای سرم می برم و با دست چپم هرچه تقلا می کنم دستم به زیپ لباس نمی رسد. مادرت از پشت پرده می پرسد: کمک لازم نداری عزیزم؟ می گویم متاسفانه چرا! بلند صدایت می کند تا بیایی کمکم. دوباره خجالت می کشم... مادرت خوشحال است



پرده را کنار میزنی. پشت سرم می ایستی. حتی با پوشیدن این کشف های 15 سانتی هم یک سر و گردن از من بلند تری. از پشت بغلم میکنی و در حالی که زیپ را پایین می کشی می گویی "مهتاب زنگ زد، دوست داشت بیاد اما خب چون تو تعارف نکردی رضا نزاشت باهامون بیاد" در آینه نگاهت میکنم. "مهتاب" ... موهایم را از دستانم فراری می دهی. صورتت را توی موهایم فرو می کنی و کمک میکنی لباس را ....


پرده را عقب می زنم. خواهرم بغلم میکند. می پرسم خوشحالی؟ اخم میکند. از فروشگاه خارج می شویم. من یک زن خوشبختم که بسته ی لباس سپیدم روی صندلی عقب ماشین خوش رنگ همسرم جا خوش کرده! مادرت می گوید:خدارو هزارمرتبه شکر ، بلاخره سروسامون گرفتید. باید قدر همو بدونید. سنگینی نگاهت روی تنم خسته ام میکند. چراغ قرمز فرصت می شود تا تو بگویی: "یه زنگ به مهتاب بزن بیاد لباسو ببینه، دوست داشت ببینه" سرم را تکیه می دهم به صندلی . مادرت می گوید که شگون ندارد هرکسی راه بیوفتد و لباس عروسی ما را دید بزند. تو با بی میلی قبول میکنی و صدای زنگ تلفنم بلند می شود. رضاست. نخوانده گوشی را می بندم



میرسیم خانه. مادرم اسپند دود میکند. مادرت مرتب مرا می بوسد. نامزدی تکه پاره ی چند ساله ی ما بلاخره رو به سامان است. بابا دوست دارد زودتر مرا در لباس ببیند. خواهرت دوست دارد حسابی برقصد. خواهرم دوست دارد موهایش را مش زیتونی بریزد. برادرم دوست دارد یه دل سیر با خیال راحت به صندلی تکیه بدهد. و من دوست دارم یک لیوان آب بخورم! نهار که تمام می شود می زنی بیرون. خانه خلوت می شود. تلفنم دوباره زنگ می خورد و باز هم رضاست. مانتو شال مشکی ام را تنم می کنم و با بسته ی لباسم از خانه خارج می شوم. رضا مقابل درب منتظر است. برایم دست تکان می دهد و من با شوق سوار می شوم. همیشه همینطور بود، رضا پشت در می ایستاد و من با ذوق سوار می شدم . حتی فردای آن روز که بابا جواب رد به خواستگاری اش داده بود و قرار گذاشته بودیم تا خداحافظی کنیم. رضا دانشجوی معمولی یک رشته ی معمولی بود و بابا نگران برای آینده ی دختر کوچکش! گذشته ها برای ما هرگز نگذشت و امروز هم رضا مثل همیشه ویگن گوش میدهد و من مثل همیشه به محض سوار شدن خاموشش میکنم و باز مثل همیشه توضیح می دهد که "عزیز دلم من اینو دوست داشتم ها" و من می خندم و می پرسم" منو چی؟


صدای مادرت در گوشم می پیچد "شگون نداره کسی لباس عروس رو ببینه " . رضا می گوید : مطمئنم خیلی بهت میاد، بریم بپوش ببینم چی میشی با این لباس" دستم را روی دستش می گذارم که روی دنده ماسیده .گوشی تلفن رضا زنگ می خورد. مهتاب است که به خواهش از او میخواهد تا شب برای شام به ما سری بزنند تا لباس مرا ببنید! دستم را روی دستش فشار می دهم و به این فکر می کنم که چقدر خوب لباسی انتخاب کردیم که من برای در آوردنش نیاز به کمک دارم، رضا خیلی دلچسب تر از تو صورتش را در موهایم ....





Year one


(برده به زندانبان، بعد از خوردن شلاق)

-اگه راست میگی شلاقتو بنداز ببینم بدون شلاق هم همینقدر  بزرگی

(زندان بان شلاقشو میندازه زمین و دوتا دستشو توی هم مشت میکنه و میره یه قدم به سمت برده)

-حالا که خوب نگا میکنم می بینم فرق چندانی نکردی. واقعا بزرگی



پ.ن) فیلم "سال اول" رو از دست ندید. حتما ببینید. رتبه ی آی ام دی بی رو چک نکنید. فقط ببینید






حالم خوش نیست

و هیچ کمکی از دست هیچکس بر نمی آید، حتی تو!

حالم خوش نیست و تلفن ِ لعنتی ام حالم را خراب تر می کند و دیدن کوله پشتی و کمد لباسی که نیم طبقه اش را به من بخشیده اند بیشتر پریشانم می کند و حس آوارگی و بی پناهی خیمه می زند زیر پوستم ... حالا تو هی برایم نامجو بخوان و هی قلقلک بده و هی فیلم پیشنهاد کن و هی آخرسر کلافه سرم داد بزن که خسته شده ای از اینهمه پژمردگی ِ من...

می فهممت...

حالم خوش نیست

و سیگار را ترک کرده ام و وقتی یک نفر از قاره ها آنطرف تر زنگ می زند و می گوید امروز از صبح  ابی گوش می داد و به یاد من افتاده، داغان تر می شوم و آنوقت هرچقدر هم بغلت کنم باز رهایم نمی کند این بغض لعنتی...

...

حالم خوش نیست و  هیچ چیز سر جایش نیست، نه این شهر دیگر آن شهر سابق است و نه اتاقم آن اتاق متروک، نه پیاده رو دیگر مرطوب است و نه شب ها بعد از کابوس تنهایی چمپره می زنم روی تخت... بهانه گیر ِ مادرم شده ام دوباره و خجالت می کشم روبروی مادرت بگویم که مادرم را کم دارم... بهانه گیر ِ پدری شده ام که هرگز مرا نخواست و خجالت می کشم روبروی آرامش ِ پدرت بگویم که پدرم را گم کرده ام... بهانه میگیرم و تو کلافه نگاهم میکنی و عاجزانه بغلم میکنی و من اینبار لابلای دست های تو سردم می شود...

حالم خوش نیست و هیچ کمکی از دست هیچ کس بر نمی آید ، حتی... ! نه، نه ... حالم خوش نیست و هیچ کمکی از دست هیچکس بر نمی آید ، جز تو... جز تماشای تلاش تو برای سرپا شدنم