نیاز دارم که یه راهی پیدا کنم و به آدما بگم که من، همین من ِ همیشه خندون توی عکس ها، همین من ِ همیشه خندون توی مهمونی ها، توی قرار ها، توی کلاس، توی آشپزخونه، توی رفاقت، توی نسبت فامیلی،  همین من  با همین لبهای همیشه به لبخند باز، دلم میخواد گاهی بشینم یه دل سیر گریه کنم و واقعا دلم میگیره ازکارهای  آدما...  دلم گریه میخواد بدون توضیح




اتو کشیدن لباس نباید آخر هفته باشه. اتو کشیدن لباس باید وسط یه روزِکاری باشه. باید خودش وقتی دارید لباساشو دونه دونه میچینید، خونه نباشه. حالا حالا ها هم کار داشته باشه و تصمیم به اومدن به خونه نداشته باشه. اتو کشیدن یه راهه برای دلتنگش شدن. برای منتظرش شدن... هیچ چیزی مثل اتو کشیدن برای من نمیتونه شروع یه خواهش باشه... هیچ چیزی مث وقتی که پیرهن مردونه ایی رو اتو میکنم و میرسم به یقه و گرمای بخار اتو با بوی گردن ِ مونده روی لباس آروم آروم به دماغم میخوره، نمیتونه هوس بوسیدن رو در من بیدار کنه...

یه بخشی از زنانگی  در من هست که بهم میگه، هرساعت روز که فرصت اتو کردن پیدا کنم و پیرهن مردونه ات بیاد زیر دستم، دیرمه که تا شب صبر کنم برای از سرکار به خونه برگشتنت و بغل کردنت. یه بخش دیگه ایی از زنانگیم اما لبخند میزنه و میگه، حواست کجاست آتنا... نه امشب و نه شبهای آینده، کسی از در تو نمیاد. پیرهن اتو نشده ی مردی زیر دستت نیست... بعد این نیمه ی زنانه ی من پیرهن اتو شده ی بابا رو آویزون میکنه و بغل وا میکنه برای اون نیمه ی  زنانه ی دلتنگ،  اون بخش ِ پر از خواهش




تصمیم گرفته بودیم برای علیرضاهامون شال گردن ببافیم و غافلگیرشون کنیم... این تشابه اسمی مردهای زندگیمون برای هردومون دلچسب بود. عاشق شبهایی بودم که هدی  زنگ میزد خونه مون و بعد احوال پرسی میگفت علیرضای تو حالش خوبه آتنا؟ و من به علیرضام نگاه میکردم که معمولا اون ساعت شب مشغول تماشای خبروزشی بود و دلم غنج می رفت از این سوالش، جواب میدادم خوبه قربونت برم طبق معمول داره به هووی من توجه میکنه و فوتبال نگاه میکنه، علیرضای تو در چه حاله؟ می خندید و میگفت علیرضای منم خوبه داره سبزی پاک میکنه برام... علیرضای تو... علیرضای من... اینجور خطاب میکردیم مردها رو
...
خلاصه تصمیم گرفته بودیم برای علیرضاهامون شال گردن ببافیم. علیرضاهامون عادت داشتند اغلب بعد کار میومدن دنبالمون. علیرضای من میومد چون میدونست هنوز شهر رو بلد نیستم. علیرضای اون میومد چون نگران تاریکی هوا بود و شلوغی شهر از مردم بی رحم.
با عادتی که علیرضاهامون داشتن، پیچوندنشون و رفتن به خرید کاموا کار ساده ایی نبود. بلاخره تونستیم یه غروب بعد تموم شدن کار، تنهایی بریم سمت فروشگاهها. رو ابرا بود از خوشحالی. ردیف کاموا های رنگارنگ سر ذوق آورده بودتش. دستم که به اون گلوله های نرم خورد، پشیمون شدم. علیرضای من مرد گرمایی و پر انرژی ایی بود که رابطه خوبی با لباس های گرم نداشت. علیرضای هدی ولی مرد معمولی ایی بود که اتفاقا زیاد سردش میشد...یهو داون شدم. منصرف شدم. میدونستم برای دلخوشی من حتما بهم نشون میده که خوشحال شده، میدونستم برای دلخوشی من گردنش خواهد انداخت، ولی میدونستم هم که واقعا سردش نمیشه، واقعا من گرمش نخواهم کرد...  برای علیرضای هدی کاموا خریدیم. هدی بافتن بلد نبود. دونه دونه هممون توی شرکت براش رج به رج بافتیم. من از شرکت رفتم قبل از اینکه ببینم شالگردن طوسی رنگ ِ چند دست بافته  شده ی ناهمگن دور گردن علیرضای هدی چه جوریه... چند ماه بعد از خونه ی مشترک با علیرضای خودمم رفتم...
...
امروز علیرضای هدی توی اینستاگرامش یه عکس گذاشته با شالگردن طوسی رنگش. نوشته "دومین سالیه که سردم نمیشه چون یه شالگردن خیلی گرم دارم". تکیه دادم به تختم. یه لبخند بزرگ رو لبمه و دارم براش می نویسم "یه عمر نباید سردت بشه علیرضا، یه عمر"