شبیه حس قل خوردن به تهه بچگی ها...

به روزهای موهای چتری، دمپایی قرمز گلی پروانه دار...

به شبهای مشق و صبح های مانتو سورمه ایی های کریه...

شبیه حس قل خوردن به اون روزهایی که خواهر و برادرم با ما زندگی میکردن . اون روزها که هیچکدوممون انقدر درگیر زندگی نبودیم.

یاد آوری اون سالهای فقر. سختی. فرفره کاغذی. پشمک. چرخ و فلکی توی کوچه

شبیه حس پرت شدن به گذشته می مونه وقتی دوست قدیمی برادرت بعد 20 سال شماره ات رو از داداشت میگیره و توی وایبر بهت مسیج میده و میگه انقدر عوض شدی که اولش از عکس وایبرت شک داشتم خودت باشی.

شبیه وایسادن جلو آینه می مونه. که یادت میاره قدم های نزدیک به میانسالی رو داری بر میداری و چقدر زمان گذشته و چقدر 365 روز هی طی شده، هی طی شده، هی طی شده




یک عاشقانه روی انگشتان من گیر کرده است...
امشب روی دکمه های پیراهنت می نویسمش اگر با آن پیراهن مردانه ی سفیدت به خوابم بیایی










روی دست صبح هایم مانده ام
روی دست تمام صبح هایی که بی تو از این تخت بلند شدم
و مثل یک شبح خسته، به کنار پنجره رسیده ام...
مانده ام روی دست این پنجره
و سیگار های نیم سوخته ی اول صبح
که لجبازانه نبودنت را روی شانه هایشان هوار کرده ام!
نبودنت سنگینم می کند
سنگین تر از آنکه بتوانم قدم زنان به مبل تک نفره ی توی هال برسم
و تلخی ِ نبودنت را
با لیوان چا سرد شده ام قورت بدهم!
آدمی زاد است دیگر-عزیزم-
آدمی زاد است و این ذهن مشوش و این انگشتان تب کرده.
آدمی زاد است و دلتنگی های اول صبح!
آدمی زاد است و
دلتنگی
ساعت 8 و
موهایی که شانه نمیخواهند.
انگشتانت کو؟









ما چند نفر بودیم.

نه! بهتره بگم ما سه نفر بودیم که هر کدام یک جای این دنیای بزرگ(من در ایران، یکی در افغانستان و آن یکی در آمریکا) فیس بوک با هم آشنایمان کرده بود و درد ِ زنانه ومشترک  اما خیلی زود ما را به آنجایی رساند که یکی بنظر می رسیدیم و بقیه سعی می کردند خود را به ما وصل کنند. رابطه ما حسرت آور بود و هست . همه روزمان به یادگرفتن چیزهای جدید می گذشت و همیشه در حال قهقهه زدن بودیم حتی وقت هایی که یکی از ما  با بغض سراغ آن دو میرفت تا دلداری اش بدهند...

 "بختی"  گاهی آرام و پر حسرت برایمان از آرزوی پختن بهترین زرشک پلوهای دنیا می گفت که باید یاد بگیریم و یک روز برای مردی به نام همسر که عاشقش هستیم بپزیم...  برایمان خوش عطرترین چای دنیا را از پشت فاصله ها دم می کرد. و گاهی هم مست مست پشت اسکایپ با گریه میگفت که حالش از زرشک پلو بهم میخورد...

همیشه در صحبت هایمان از رویاهایمان گفتیم. به "بختی" از این گفتیم که باید مقاومت کند، از اینکه خوب کرده که نامزدی درون گهواره ایش را بهم زده. و انقدر شجاعانه ایستاده و گفته احمد را نمیخواهد!

 این روزها اما... بختی تسلیم شده... با پسری که ازاو متنفر بود و چند سال مقابل اصرار او و اجبار پدرش مقاومت کرده بود، نامزد شده. نتوانسته بود آنقدر کار کند تا پولی که پدرش در ازای ازدواجشان از احمد گرفته بود را پس بدهد...

حالا این دومین ماهی است که مریض است...  در شرف عروسی مریض است و هر روز بستری می شود و خون بالا می آورد از استرس...  و کاری از دست من و آن نفر سوم از پشت اسکایپ و تلگرام برنمی آید


...


میخواهم به کسی که پرسیده بود آیا "دختران فشن شو" شهید حساب می شوند؛  بگویم نه آنها اگر کشته شوند قربانی اند،  قربانی انتخاب اشتباهشان، اما زنی مثل "بختی" حتی اگر نمیرد، شهید است. هردم شهید!









پیرزن درونم حاضره هرچی داره (و یا فکر میکنه که داره رو بده) و الان بی صدا و بدون حرف کنار این پیرمرد قدم بزنه و بعد از نیم ساعت، بدون خداحافظی، از چارچوب قدیمی یکی از این خونه ها بره داخل وهمینطور که از راه پله ی چوبیش بالا میره گربه ی خسته ایی از کنار پاش رد بشه...

کلید بندازه و مستقیم و کشون کشون برسه به تخت. بشینه روی تخت. هیچ صدایی نباشه. هیچ تلفنی، موبایلی، اینترنتی. حتی حافظه ایی هم نداشته باشه. فقط بدونه که یه تخت داره و حسِ  اینکه چقدر خوابش میاد





سیمین جون که بعد از ازدست دادن دوتا بچه اش به فاصله یه ماه افتاد به روان پریشی، هرکی اومد دیدش و احوال پرسش شد بهش گفت :"بخند به زندگی، لبخند بزن به زندگی، بی خیال اتفاق های گه زندگی، کون لق حادثه ها و هرچی که شد، سعی کن مثبت نگاه کنی، سعی کن بخندی تا زنده بمونی. سعی کن زنده بمونی برای خودت و شوهرت"....

اینجوری شد که دوسال پیش که فریده جون منو باهاش آشنا کرد تا یه کم بحران ِ خودم برام کمرنگ بشه، سلام که می کرد می خندید، چایی می آورد می خندید، عکس پسر کوچیکه اش که استاد دانشگاه بود رو نشونم می داد و با گریه می خندید... مثلا می گفت "هه هه، چه هوای خوبیه امروز. هه هه زرشک پولو دوس داری مادر برات درست کنم؟ هه هه حسین (شوهرش) امروز حالش خرابه،باز خوابیده توی رخت خواب میشه بیای باهاش تخته بازی کنی"

نگاهش میکردم و از خنده هاش غمگین میشدم. از خنده های احمقانه ی پوچی که به سفارش آدم ها پاشیده بود رو صورتش، روی روزهاش، روی لب های پر از بغضش
....

الان نشستم به خودم نگاه کردم. دقیقا همون شدم! الکی می خندم!! مثلا وقتی  در مورد موضوعی که خیلی خیلی مهم و نارحت کننده است هم حرف میزنم می خندم، امروز که دخترک رو جلوی چشم من کشون کشون می بردن من باز می خندیدم، حقمو می خورن باز میخندم، آدم ها دلمو میشکونن باز می خندم


این سفارش مسخره تون رو به کسی نکنید. چرا باید آدم بخنده آخه؟ نکنید آدما  رو نندازید به دامن ِ این خنده های هستریک و ترسناک. بزارید نخندن. بابا جان توی بحرانن، چرا باید بی خیال باشن؟

...

من الان دلم نمیخواد بخندم ولی نمیتونم. این بیشتر حالمو از خودم بهم میزنه. نخندیدن یادم رفته. لعنت بر من. لعنت بر من









ناخوشی ذهنیم که عود میکنه غرغرو میشم . توی آینه از همیشه زشت تر میشم. آدما حرف که میزنن (گیریم اصلا مخاطبشون من نباشم) توی سرم جیغ میشه. تحمل دردم پایین میاد، برای خوردن بازوم به درگاهی ِ در دسشویی میتونم ساعت ها گریه کنم. کابوس هام بر میگردن. بی حوصله میشم حتی حوصله ی از تخت پاشدن هم ندارم. آهنگ ها و فیلم ها و کتاب ها و لپتاپ و تلفنم به طرز ترسناکی برام تهوع آور میشن
ناخوشی ذهنیم که عود میکنه حافظه ام به طرز غیرقابل باوری قوی میشه، یه چیزهایی به یادم میاد که توی حالت عادی اصلا لحظه ی وقوعش امکان نداشت که فکر کنم یه موقعی ممکنه از فکر کردن به این اتفاق انقدر پریشون بشم. بهانه گیر میشم. دلنازک میشم . حس میکنم همه میخوان بهم آسیب بزنن.

تنها چیزی که از پروسه ی حالم سر در نمیارم اینه که توی این حالت همش منتظرم. خودمم نمیدونم منتظر چی. یا کی. اما منتظرم... مرتب تلفنمو چک میکنم مرتب اینباکسشو چک میکنم. مرتب ایمیل هامو چک میکنم ... نمیدونم قراره کی چی بهم بگه. اما منتظرم یکی یه چیزی بگه....
 انتظار ِ هرچی که هست ، توی این انتظار پیر میشم.
مثل این روزها
چند روزه پیرتر شدم باز .








یواشکی بگم: وقتی زیاد می خندم و چهار روزه که اصلا ابی گوش ندادم و مدام داوود بهبودی گوش میدم و هر چند ساعت لباسمو عوض میکنم و آدامسامو دوتا دوتا میجوئم، حالم خراب تر از همیشه است. چراشو نپرس. چراشو منم نمیدونم (اصلا چرا من باید جواب همه سوالها رو بدونم؟)... وقتی میپرسی داری چه میکنی و میبینی خیلی وقته دیگه ننشستم روی بالکن و قهوه دم نکردم و سعدی نخوندم، بیشتر از وقتایی که زنگ زدی دیدی دارم گریه میکنم و وسط گریه برات توضیح دادم که  یه جمله ی ساده از برادرم منو پریشون کرده ، نگرانم باش...

 این یعنی خودم نیستم

 از همیشه بیشتر حالمو بپرس. بیشتر حال گلدونامو بپرس. خصوصا اونی که داره خشک میشه...  حال آتنایی که  جرات نمیکنه دیگه به هیچکس بگه چی توی سرش می چرخه. جرات نمیکنه بگه هنوز یهو از یه حس میوفته توی یه حس دیگه و مدام قل میخوره بین تغییرات حسی... جرات نمیکنه بگه چرا انقدر باز میخوابه. جرات نمیکنه بگه نیاز داره امروز بره بشینه جلو دکتر چشم آبیش. به هیچکس جرات نمیکنه بگه، حتی به تو








من فکر میکنم ما دو سال قبل (دقیق تر که فکر میکنم، مردادِ دو سال قبل) نشسته ایم در کافه ی نشر ثالث و من در حالی که لیوان موهیتوی مقابلم را لابلای پک های سیگار تو قورت می دادم به تو گفته ام که خیلی از آدم ها سلوچ اند. یک هو، یک صبح بیدار شده اند (شاید هم از شب قبل نخوابیدند :) ) و رفتند و معلوم نیست چه برسرشان آمد (شاید حتی خوشبخت شدند!) ما ولی "مرگان"یم. ما یک صبح چشم وا کردیم و یک جای خالی دیدیم از کسی که تا دیشب بود و الان دیگر نیست!... به تو گفتم این کتاب را از ما نوشته برای ما... گفتم که چندباری خوانده ام ش و چندباری هم زندگی کردمش... بعد دوباره لیوان موهیتویم را سرکشیدم و به تو گفتم: راستی شما نمیدونی که من چقدر خوب میتونم این نوشیدنی رو توی خونه درست کنم. لازمه دعوتتون کنم به یک لیوان نوشیدنی خنک. و تو در حالی که بوی دارچین از لبخندت تمام  کافه را پر کرده بود فقط سر تکان دادی برای موجود پرحرفی که بر خلاف همه، نه روی صندلی مقابلت، که روی صندلی کناری ات یک ریز حرف میزد...










من بلد نیستم دلداری بدم. من بلد نیستم جمله های امید بخش ِ الکی بگم. من بلد نیستم حرف از امید های الکی بزنم، حرف از قشنگ بودن ِ دنیا وقتی که نیست!! من بلد نیستم وقتی پیرمرد زل زده توی چشمام و بهم میگه " فرشید نیست، افشین هم نیست ولی من هنوز زنده ام، باورت میشه آتنا؟" نزنم زیر گریه... من همونجا پیرمردو بغل میکنم و های های گریه میکنم... من همونجا پیرمردو بغل کردم و های های گریه کردم








مردی رو میشناسم که در حالی که در هفته ی دوم ازدواج و شیرینی ِ روزهای اول ِ زندگی مشترک بودند، همسرش با مرد دیگه ایی خوابید! توی مستی آخر هفته هم نو عروس ِ عذاب وجدان دار به شوهر خودش اعتراف کرده و حالا مرد، ویرانه اییه که معتقده همه ی زن ها کرم های لزجی اند که برای فاسد کردن زندگی زاییده شدن! (عزیزان ِ منجی ِ نوشتار فارسی منو ببخشن اما دلم میخواد بعضی جاها ه بزارم به جای کسره. کاملا هم دل بخواه این کارو میکنم) با این مرد حرف نزدم، قرار هم نیست حرف بزنم، مجالی هم نخواهیم یافت برای آشنا شدن با هم، فقط اینبار که برم پیش دکترم، نوشته ی زیر از علیرضا بدیع رو میدم که بده بهش تا بخونه
:::
می گویم که: آدم ها، هم را دوست ندارند. تنها مدتی وارد زندگی هم می شوند تا از تنهایی برهند. همین که حال شان خوب شد، یکدیگر را مثل مسافرخانه ای بین راهی ترک می کنند. من مسافرخانه بین راهی نبودم. برکه ای بودم که می شد سال ها کنارش بنشینی و در صدایش ماه را ببینی.





برام نوشت:

زمستان را طاقت بیار ! وقتش که برسد، در همان تابستانی‌ که نه مرداد دارد نه مرگ، در همان تابستانی که تو با بهارش آمده‌ای نوبت ترانه به شماعی‌زاده می‌رسد. امروز بین تمام ترانه‌ها، فیلم‌ها، لابلای خوابها، جای "غزلک" را خالی بگذار  







قراره یه شب رویایی داشته باشه.

قراره اندی ویلیامز لاو استوریشو بخونه و شمع ریز ها کل جزیره رو روشن کرده باشن و بعد از اندی ویلیامز، برسه به جورج مایکل  و  وقتی داره میخونه"آی نِوِر گان دنس اگین"، دستاشو دور گردنش حلقه کنه و بگه " ولی من با تو تا همیشه می رقصم..."

...

شب خوبی میشه.  فقط کاش زود خوابش ببره تا جا نمونه از این رویا








هزار کاکلی شاد هم در چشمان تو اگر نباشد
هزار قناری خاموش اما همیشه در گلوی من است... سالهاست در گلوی من است








یک حسی هست که شما نمی دانید...

 یک جایی بدنیا بیایی و ببینی وصله ی آنجا نیستی و هر روز برای خودت تکرارکنی که می روی، باید بروی... نه بتوانی به چیزی عادت کنی نه بتوانی دل بکنی، بعد از سالها دستی بیاید تو را در بر بگیرد و به جایی بروی که بگویند خانه ی خودت است ولی همه چیز برایت بیگانه باشد. آدمها، آدمها را نشناسی و تو را پس بزنند ...  محکوم باشی و بیگانه و بعد دوباره از همان محیط که هنوز نمی دانی عادت کرده ای یا میخواهی اش بیرون شوی، پرت شوی به سر جای اولت،  دوباره دلت بگیرد، دوباره هی زمزمه کنی که قوی باش؛ تو باید بروی، که می روی... باز بعد از مدتی دستی بیاید و تو اعتماد کنی و دستهایش را بگیری و بروی...  اینبار دستی که دستانت را گرفته بود تو را پس نزند اما ببینی که دستهای دیگران را هم میگیرد، مدام میگیرد!!  تو بر میگردی... باز بر میگردی به نقطه ی اولت... زخمی ایی... هنوز هم مواظب خودت هستی سخت که به هیچ چیز عادت نکنی ولی گاهی وحشت می کنی از این بی وطنی تو...  سخت عادت کرده ای به این غربت، عادت کرده ای به اینکه فکر کنی عادت نمی کنی ولی همیشه دلتنگی، نمی دانی چه داشته ای تا فکر کنی کدامش را از دست داده ای...  نه شما نمی دانید.. همه اش را نمی دانید... شاید بعضی هایتان هیچی اش را ندانید



پ.ن) یک جمعی، یک خانواده ایی، یک خانه ایی هست که من از بودن در آن خوشحال خواهم بود، که مال من خواهد بود،  بلاخره یک روز پیدایش میکنم










امروز به یکی که ازم پرسیده بود : کجایی تو؟ کجا میری ؟ کجا میایی؟ چرا نیستی؟ جواب دادم : مشغول گم شدن توی زندگی ام، ولی نمیشم. نمیدونم چرا.... جواب داد:گم نمیشی چون ازش بزرگ تری، نمیشه یه ذرافه رو توی جیب قایم کرد. هیچ وقت 







هوای دلتنگی هایم را نداری

وگرنه

این هوای دلگیر خرداد  کافی بود تا هوای من به سرت بزند و دستت روی تلفن لیز بخور








محاسبه ی همه جا و همه ی مسائل زندگی را هم اگر بکنی، مطمئنم وقت ِ تصمیم گیری ها، "غروب" های پسامد ِ فردای بعد ِ هر تصمیم و نوع ِ غروب هایی که قرار است زندگی کنی را از قلم می اندازی و اینطوری می شود که توی زندگی ِ همه ی ما، غروب های زیادی هست که در آنها هزاربار می میریم... هزار بار مرده ایم... مثل همین غروب . مثل جان کندن ِ من در همین غروب ِ بیست مین روز خرداد












ببین کوچولو


اینکه توی یه ماجرا، یه نفر قربانی ِ محض باشه، یه جوک ِ خنده داره... می فهمی؟ همیشه همه ی افراد ماجرا دست به دست هم دادن و اون اتفاق رو پیش آوردن.


اینو هیچوقت یادت نره











من روی این صندلی که همین لحظه نشسته ام، بارها نشسته ام و فکر کرده ام. مثلا همان شبی که از فردایش مجبور بودم مچ بند به دست چپم ببندم تا آنهمه خراش را کسی نبینید هم روی همین صندلی نشسته بودم. یا اون  صبحی که تصمیم گرفتم از فردا زن ِ عاشقی باشم که از عشق نمی ترسد... خلاصه اینکه زیاد روی این صندلی نشسته ام و زیاد روی این صندلی فکر کرده ام. حالا با یک لیوان بزرگ چای، دارم دوباره فکرمیکنم. می شنوی؟ سه نقطه های پشت هم را روی دامنم بگذار
...
دیروز عصر دوباره نشستم مقابل دکتر چشم آبی ایی که پارسال به من گفته بود دیگر پیشش نروم. روی صندلی که ولو شدم گفت "ای وای" . سر تکان دادم و گفتم "ای وای...". گفت چرا؟ گفتم انگار مسیر زندگی برای من جاده نیست، دایره است، هرچقدر هم که بروی بروی بروی، باز آخرش باید رسید به نقطه ی اول. گفت فرمان را دست دیگری دادن همین می شود، آدم های دیگر که جاده ی زندگی تو را بلد نیستند. اشتباه می روند، دور می زنند حتی...  گفتم این یکی اما رسم عاشقی می دانست. گفت به آینه نگاه کن، رسم عاشقی به اینجا نمی رسد. گفتم من هم بد کردم. گفت بد بودی از اول؟ گفتم نه، ولی شدم. شدن هم به قدر ِ خودش کریه است و کثیف. گفت همین که منصفی و اشتباهه خودتو میدونی؛  یعنی اونقدر ها بد نشدی

...

نسخه ام را محکم گرفته ام که باد نبردش... محکم چنگ زده ام که مبادا باد ببردش. من قوی ام. محکم گرفته امش

.
.
.
.


پ.ن) یک روز با نسیبه نشسته بودیم روی صندلی کافه و برایش از آهنگ جدید شجریان ِ پسر گفتیم. (چونی بی من؟). پرسید شما گوش که می کنید گریه تان نمیگیرد؟ ما آن روز جوابی به او ندادیم. اگر هنوز سوالش یادش باشد، باید در جوابش بگویم: گریه نه، "های های" اسم مناسبتریست 










گفته بودمت همه ی آدم ها بوو دارند عزیز ِ از دست رفته ی من. (مطمئنم یادت هست). گفته بودم حتی موقعیت ها هم برای من بو دارند، مثلا یه روز گفته بودمت امروز شرکت بوی دارچین می داد... گفته بودمت تو گاهی برایم بوی توت فرنگی میدهی عشق من... گفته بودمت امروز بوی چای نعناع... گفته بودمت امروز یک موز هوس انگیزی... خلاصه اینکه بارها گفته بودمت آدم ها بو دارند. تو هم بوو داری و همان وقت ها هم گفته بودمت من عطر لای گردنت را با هیچ تشبیهی نمیتوانم توصیف کنم. مستاصل می شوم از بوی سرشانه ات. درست بین گوش و گردن

...

حالا دارم ساکی که ازخانه ات بازگردانده ام را باز میکنم. ساکم بو دارد. بوی دوسیب... لباس هایم بو دارند. بوی آن سری قلیان ِ آلبالو شده... دانه دانه در می آورم  و بو می کشم و خفه می شوم زیر سنگینی ِ امروز... امروز..؟ راستی می دانی امروز چه بویی دارد؟ بوی چای ِ ارل گری ِ دو هفته در لیوان مانده شده و سیاه شده.