مسیح علینژاد، در صفحه ی رسمی فیس بوک خود ،عکس نوشته ای دارد به نام "عروسی رسوا"! نوشته ای که هرچند رنگ و بوی خاطره دارد اما، کوله باری به دوش می کشد به نام قضاوت


در پاراگرافی از این متن می نویسد: سیاه، رنگ اعتراضِ من به عشق نبود. رنگِ اعتراضِ من به مراسم پلوخوری اقوامی نبود که سال به سال نمی دیدمشان. حتی رنگِ اعتراض من به سنت هم نبود. فقط وقت نبود. دل و دماغ نبود. حتی داماد هم نبود و من فقط برای این عروس می شدم تا آبرویی را که از پدر برده بودم، شاید دوباره برایش بخرم و قدری از پچ پچ هایی که توی فامیل، درباره ام پیچیده بود را، ختمِ به خیر کنم.

سیاه رنگ اعتراض که نه، خود ِ رنگ زندگی می شود در محیطی که پدر ها ریش و ریشه دار می شوند و تمام محل چشم به دخترک چموش خانواده می دوزند و بشقاب ِ شام ِ شبشان، از دیس ِ حرفها و حدس ها و کنایه ها و زل زدن ها شان به روزمرگی های تو باشد.

سیاه پوش می شوی ... سیاه می شود رنگ دامن نه ؛ رنگ ِ شال ات وقتی در 19 سالگی اولین سیلی را برای اولین بی اعتنایی به همین پچ پچ ها می خوری. وقتی در 20 سالگی اولین و آخرین جیغ زندگی ات را می کشی، وقتی در 21 سالگی اولین تجربه ی تهدید به بیرون رانده شدن از خانه را لمس می کنی و وقتی در 22 سالگی، دیگر از فرط خستگی لال می شوی....


آقا جان ِ خانم علینژاد، برای من اسم دیگری داشت. و جرمم، جرم دیگری بود. اما کمر آبرویی بود که شکسته بود و خوراک ِ لاشخورهای فامیل که به راه بود و دهان های متعفنی که هرگز بسته نشد...


عکس نوشته ی خانم علینژاد، برای زندانی ترس از خود و قضاوت دیگری بودن است و ترس این "من" ِ شکست خورده ی پیر، از عجز ِ فراموشی ِ گذشته.


سیاه پوش می شویم اینجا خانم علینژاد. دیگر برای تمام عمر شالمان سیاه می شود مقابل آینه ای که جز شکستگی چیزی نشانمان نمی دهد و رو به مردمان و شهری که جز شکستن از آنها چیزی بر نمی آید برای زنی که تنها خواسته اش زندگی و تنها جرمش، زن بودن بود و قضاوت می شویم به سرکشی و فاحشگی در میان مردمی که به لای پای مادیان چهارپا هم رحم نمی کنند و از گیس های بریده مان جوراب می بافند برای فصل سرما




برگه های فال رو روی زمین پخش میکنن و خانم غمگین و پریشون سه تا برگ می کشه. میون اونهمه فنجون قهوه و دستمال کاغذی و برگه های فال، دنبال سرنوشت می گردند ...

تکیه میدم به کاناپه ی سفید رنگ سفتی که هیچ لذتی برای لمیدن باقی نمیزاره. لیوان چایی نیم خورده ام کم کم به سمت سردی میره. با دستمال آب بینیش روپاک میکنه و به ادامه ی حرفها گوش میده. قراره امروز لابلای اون لکه های خشکیده به دنبال ردی از زنی بگرده که این روزها سایه اش رو روی زندگیش احساس میکنه...

کدوم نقش قراره نقشه ی زندگی ما باشه؟ تو لابلای کدوم لکه ی قهوه برام نوشتی دوستم داری؟ سرنوشت بین کدوم برگه های فال رو به ما لبخند می زنه؟ سه برگ ِ زندگی ی مشترک ما کجاست؟

دنبال جواب نمی گردم. زندگی یعنی همین چشم به راه تو بودن ها. زندگی یعنی همین صبح های بدون تو بیدار شدن، روزهای بدون تو سر کردن، شب های بدون تو خوابیدن... زندگی م در مصاف ِ تو، همیشه پشت یک "بی" خوابیده وگلایه ای نیست....

ساعت میگذره. حرفها زیر و رو می شن. حس ها زیر و رو میشن. ... من حالم خوبه و بیشتر از همیشه به تو فکر میکنم. به صفحه ی شناسنامه ی خالی ام که هیچ وقت اسم تو روش هک نشد، به ضمانت نامه ی عربی ای که هیچوقت تو رو مال من نکرد، به حضورت از پشت اینهمه فاصله...



دیر شده. باید برگردیم. باید برگردم. باید برگردم توی اتاقم و به تو فکر کنم... این روزها باید افکارم رو منسجم کنم و برای هشت مارس بنویسم. انتخاب ایده سخت نیست. شاید اینبار، یک زنانه ی عاشقانه کافی باشه...





شال ام را اتو می کنم

روی میز ِچهارچوبی

که مادر سبزی هایش را رویش پاک می کند

و گاهی خواهرم برگ های فالش را بر آن می چیند!!

شال ام را سرم میکنم

تا حاضر شوم برای هوس ِ شام شبانه در یک ساندویچی کوچک؛

و گام بر میدارم کنار برادرم

به زیر آسمانی

که کودکانش به سگ های ولگرد سنگ می زنند

و مردهایش خوشحالند که سگ نیستند و سنگی به صورتشان نمی خورد

و سگ ها خوشحال تر، که زن نیستند







من


زنی ست


که هنوز آخرین برگ رویاهایش را


لای دفتر شعرش نگه داشته.


هنوز فکر میکند


دستمال ها برای پاک کردن عرق پیشانی بعد عشقبازی اند


و لکه های خون


بی ارزش ترین گواه آزادی!


"من"


زن غمگینی است


که سند تنهایی


روی صفحه ی خالی ِ شناسنامه اش


کنار لکه ی بکارت ِ نداشته، خشکیده








ساکت شده ام . ساکت تر از هر توصیفی که بشود برای واژه ی سکوت داشت. ساکت شده ام و این چندمین روزی است که بی هیچ واژه ی جدیدی در من به عصر می رسد و شب چراغش را در تاریکی موهوم ِ من روشن می کند

...

پیاده رفتن در سکوت. دیدن آدمها در سکوت. خندیدن در سکوت. گریستن در سکوت. نا امیدی در سکوت. دیدار در سکوت. خرید در سکوت. شکستن در سکوت. بریدن در سکوت. حسرت در سکوت... همه را تجربه می کنم و هنوز نتوانسته ام بی تفاوتی در سکوت را تجربه کنم

...

هوا سرد است. سنگین تر از سکوت ِ این روزهای من، سرمای هواست که بر آسمان سنگینی می کند . با دست های یخ کرده طول خیابان را رد می کنم و پشت ویترین عروسک فروشی می ایستم. عروسک های ریز و درشت ذوق زده ام می کنند و با خودم فکر می کنم آن عروسک کوچک گوشه ی سمت چپ ویترین را اگر حق انتخاب داشتم بر می داشتم! مغازه شلوغ است و آدم ها می آیند و می روند و زنده اند. رد می شوم . از ویترین و بریدگی و میدان کوچک . بی صدا

...

سه ردیف قطعات کامپیوتری دور تا دور مغازه چیده شده و من نشسته ام تا قطعه ی مورد نظر من عوض شود. در کنارم دختر جوانی ایستاده که با اشتیاق در حال انتخاب یک لپ تاب است. مادرش مدام تذکر می دهد "شال رفت عقب" . "آستینو بیار پایین" "چرا نمیشینی" "چرا راه میری" "چرا انتخاب نمی کنی" "به کی اس ام اس می دی" دخترک با هر جمله یک تشر برای جواب می رود و مادر سر بر می گرداند به سمت پدر که زل زده به درب شیشه ای و منتظر است. چقدر صحنه ها به هم شبیه می شوند. من ،این دختر و تمام دخترکانی که می شناسم. حس یک مادر مشترک. حس یک حقارت مشترک. حس یک کلافگی مشترک...


کار من طول می کشد و ناراحتم از منتظر ماندن در آن شرایط. سعی می کنم حواسم را پرت کنم به فروشنده. به کاتالوگ ها. به خرده تکه های روی میز. سعی می کنم در سکوت نشنوم! ماشینی کنار مغازه پارک می کند و پدر بیرون می رود و مادر دوباره رو به دختر می گوید"بکش جلو شالو الان می بینه موهاتو رنگ کردی" دختر کلافه شال روی سرش را درست می کند. هنوز یاد نگرفته ام که در سکوت بی تفاوت باشم، رو به مادر می گویم"منم" . با گیجی می پرسد"بله؟" می گویم"منم خانم. ادامه بده، بگو نمیدونم چه گناهی کردم یه همچین دختری نصیبم شده. بگو! میان می بینن دخترت چقدر خوشکل شده و اونوقته که می فهمن دخترت از دستت رفته. فحش بده نفرینش کن .مادرشی. حق داری. می فهمی. اون نمی فهمه سنگین بودن یعنی چی" درب شیشه ای باز می شود و قبل از اینکه مادر جوابی به من بدهد مرد به همراه دو مرد دیگر وارد می شود. فروشنده به سمت آنها می رود و بسته ی من هم آماده نیست. بلند بلند مشغول احوال پرسی شده اند و من دستانم را در جیبم فرو می کنم و فکر میکنم اگر انتخاب داشتم آن عروسک کوچک گوشه ی سمت چپ ویترین را ...






کوله پشتی برای سفر بهترین انتخاب است


کوله پشتی برای وقتی که از سفر بر میگردی و از جاده دلگیری و برای آنچه از آن خداحافظی کرده ای دلتنگ، بهترین انتخاب است


کوله پشتی برای وقتی که دست هایت را در جیب فرو کنی و صدای آهنگ در گوشت بچید و بی تعلق گام هایت را در انتهای سفر به سوی خانه برداری، بهترین انتخاب است


کوله پشتی برای به دوش کشیدن تمام حجم سکوت بعد از خداحافظی، بهترین انتخاب است


کوله پشتی برای حمل عکس یادگاری بهترین انتخاب است


کوله پشتی خودش می داند که باید پر از شکولات باشد تا بغضت را بهتر رو راحت تر قورت بدهی


کوله پشتی را دوست دارم

نقطه