توی اولین اعترافات و خواهش هام، اون روزهای اول،  ازش خواسته بودم منو از آدما جدا کنه...

خیلی صادقانه گفته بودم میخوام تنها زندگی کنم، گیریم توی یه روستای پرت، یه روستای بدون امکانات. گفته بودم آسیبی که توی10 سال گذشته (خصوصا سال 91) از آدم ها خوردم انقدر عمیق و کاری بوده که الان از من جز یه موجود جامعه گریز و فوبیای صدمه خوردن ِ دوباره، چیزی نمونده

گفته بودم نیاز دارم حمایت بشم. احساس آسیب پذیری و بی دفاعی و ضعف میکنم جلوی آدم ها. گیریم اعضای خانواده ام. گفته بودم زندگی رویایی ایی اگر میخوای برای من بسازی به زندگی توی یه کنج فکر کن، به اینکه یه گوشه ی دور از آدما منو ببری و بگی این اتاق مال ماست. سرمو بزارم روی پات و باورم بشه دیگه هیچکس دستش به من نمیرسه. دستاتو دورم حلقه کنی و حس کنم یه دیوار دفاعی محکم دورم کشیدی و دیگه هیچکس نمیتونه اذیتم کنه...  حس کنم حالا دیگه وقتشه آروم شم... بعد اینهمه سال ِ متشنج آروم شم

...
اما نمیشه

نشد

یادش رفت...

...

حالا وسط آدم هام. دقیقا وسطشون. توی شلوغ ترین جای ممکن برای زندگی ، برای کار، برای معاشرت... با پیج های آنلاینی که میدونم کسانی میخوننشون که دوسشون ندارم و برای اینکه نفهمن دقیقا چی به چی داره میگذره به زندگیم باید یه وقتایی توش ماسک بزنم. با تلفنی که توش کسانی پیدا میشن که قصد آزارمو دارن....  لازمه بازم بگم یا شما هم مثل قانع شدید از دلیل ِ هنوز جلوی آینه نایستادنم؟ 








در حالی که سمت چپ من به حالت ایستاده سعی میکرد قاشق غذا رو توی دهن وروجک بزرگه بکنه تا زودتر به نهارمون برسیم ، رو به من که در حال فروکردن قاشق توی دهن وروجک کوچولوتر ه ی نشسته جلوم بودم و همزمان مواظب بودم ماست از گوشه ی لبش پاک بشه کرد، و گفت شما مامان خوبی میشی.... پرنده شدم. بال در آوردم باز 




خوشبختي ِ اين روزها را روي تخت یک نفره مان جا خوش داده ایم با فیلم و آهنگ های شبانه و دیوانگی  كه سرك مي كشد از كنار ِ در ِ روی بالکن به اتاق ما و تو اشاره مي كنی كه بروم دعوتش كنم بيايد بنشيند سر ميز ما اما...

 يادت مي آيد؟

گفتم چيزي به مرگم نمانده. گفتی بیا برویم

 باهم سوار ماشين تو شديم. من لال شده بودم از درد و تو مي دانستي كه بايد در كنار رودخانه زخم مرا مرهمي بيابي. آسمان آن شب مي باريد. من هم می باریدم...  من از زندگی نمي گفتم. از زخم ِ آن شبم نمی گفتم. از آدم ها نمی گفتم و تو گوش می دادی فقط. هيچ وقت نخواستي بيشتر از توضیحات ِ من بداني.  من برايت از دوستم نگفتم، از مادرم نگفتم. از برادرم... از همه روزهاي گذشته نگفتم  و تو فقط گوش مي دادي باز

ميان من و تو فاصله بود و هيچ پلي هم نمي شد زد حتي با نگاه. آب سرد بود. باران سرد بود. مي خواستم پاهايم را تا زانو در آب فرو كنم تا اين تب داري لعنتي را به آب بسپارم. تو كلاغ هاي سرگردان را با انگشت روي پوستم كشيدي و بعد زيرش را امضا كردي. من دلم سيب مي خواست. برايم از درخت هاي بالاي گورِ دوساله ی خودم سیب چیدی. مرا نشان اش دادي و باهم اشك ريختيم. من دردي درونم ريشه زده بود که هیچ خنده ایی ساکتش نمی کرد. گفتم چيزي تا مرگم نمانده و تو برايم فال حافظ خريدي و پسرك فال فروش گفت كه من ميميرم. تو با دست راستت كه تنها مسير زندگي من شده بود به من حكم كردي كه بمانم. نگاهم کردی و خواستی که بمانم... دهانم سرخ بود. كف ماشين ات را خون گرفته بود. پسرك فال فروش گفت كه يك غروب پاييزي ديگر نخواهم بود. گفت بايد چراغ بياوري در ايوان تا شب پره ها را عشق بازي بياموزي

تا خانه باز من هیچ نگفتم و تو فقط گوش دادی...

در تخت خواب یکنفره مان که چمپره زدم، دستهای تو از پشت، دور تنم......

یادت می آید؟






به پیشواز 25 نوامبر می رویم در ایران!

به پیشواز 25 نوامبر، روز جهانی منع خشونت علیه زنان می رویم با  چمدانی که امسال در آن کمی اسید داریم، کمی منع حضور های جدید برای اماکنی جز آنچه تا به حال برایمان ممنوع بود ، کمی تشدید فشار ها در فضاهای کاری، کمی محدودید های جدید تحصیلی... می رویم به پیشوازش با همان مشکلات حقوقی ِ ثابق، همان پاهای تاول زده در راهرو های دادگستری. همان مشکلات عرفی و سنتی سالهای قبل...  می رویم به پیشواز جهانی این روز با گیسوانی بر باد لابلای عکس های پیچ ِ آزادی های یواشکی و تلفن های شخصی ِ سایلنت در خانه!!

....

25 نوامبر برای همه ی جهان اگر روزهمبستگی ِ فرا مرزی  باشد، برای ما، زنان ایران، کاریکاتور مضحکی ایست از این اتحاد های جهانی وقتی هنوز واژه ها در زرورق تابو ها پیچیده اند و هنوز مفهوم واقعی خشونت، معنایی گم شده و دور از ذهن روشن فکران (!) و عوام ِ چشم به دهان ِ همدیگر دوخته است

...

به پیشواز 25 نوامبر می رویم در ایران! 

در حالی که در صف مترو ایستاده ایم، در صف نان ایستاده ایم، در صف تاکسی ایستاده ایم و نگاه پر از تکفیرمان روی دخترکان نوجوانی ماسیده که دارند  بلند بلند می خندند...



آبان ماه است
خشکی سرمای پیاده رو مدام یادم می آورد که دیگر خبری از آن پیاده روهای خلوت و نمناک ِ سالهای قبل نیست. یادم می آورد کوچ یعنی چه. یادم می آورد هنوز بعد از سه ماه غریبه ام با این هوا

آبان ماه است

جیب ندارم تا دستهایم را در آن قایم کنم، کوله ی لپ‌تاپ‌م را بالاتر می کشم و سربالایی دفتر تا ایستگاه را کشان کشان گز می کنم. تنه ی عابران اگر بگذارد تا چند دقیقه ی دیگر پله های ایستگاه را پایین می روم و فرار می کنم از سرمای خشک ِ پاییز ِ این شهر

آبان ماه است

تلفنم زنگ می خورد. صدایش که می پیچد در گوشم فصل ها جابجا می شوند. می گوید کار روزانه اش تمام شده و می شود جایی به هم برسیم و بخشی از مسیرِ رسیدن به خانه را تنها نباشم. بال در می آورم

آبان ماه است

کوله ام را بر می دارم و از ماشین کذایی میزنم بیرون. به خودم لعنت می فرستم که فحش بلد نیستم. به خودم لعنت می فرستم که چرا قوی نیستم لااقل سیلی ایی ... به خودم لعنت می فرستم که جی پی اس تلفنم را هیچوقت به کار نیانداخته ام. به خودم لعنت می فرستم که هنوز تلاش نکرده ام شهر را یاد بگیرم. شماره اش را میگیرم و برایش توضیح می دهم که مجبور شدم کنار اتوبان از مسافرکش پیاده شوم و نمیدانم کجام!!

آبان ماه است

تا خانه زیاد حرف نمیزنیم. من تمام تصاویر ترسناکی که از مزاحمت های سالهای قبل دارم پشت چشمانم زنده شده. از مزاحمت در آشپزخانه گرفته تا آن سالهای کذایی ِ دانشجویی... تمام خیابان ها را هیئت ها پر کرده اند. چیزی وسط گلویم گیر کرده که حتی حوصله ی گریه هم برایم نگذاشته

آبان ماه است

کلید می اندازیم و ساکت وارد می شویم. مسیر درب اصلی خانه تا اتاق خواب طولانی ترین دالانی می شود که در ماه گذشته طی کرده ام. چراغ اتاق خواب را روشن می کنم. پشت سرم ایستاده. نگرانی را از نفس های بی صدایش می شنوم. برمیگردم به سمتش. دستهایش را باز می کند برایم. بین دستهایش که پناه می گیرم تازه می فهمم چه فاجعه ی هولناکی را پشت سر گذاشته ام

.....
آبان ماه است
سوز سرمای پیاده رو مدام یادم می آورد....
نه
این شهر شباهتی به لبخند های تو ندارد






دستم رو توی جیب بافتنی بنفشم میکنم تا خنکی ِ هوای مسیر ِ بین اتاق خواب تا دستشویی را برام پر کنه! می بینم توی جیبم یه دستمال کاغذی مچاله است که از زمستون پارسال ِ خونه ی پدری توی این بافتنی جا مونده. کلی تصویر با چاشنی دلتنگی قل میخوره روی مغزم. 

دست و صورتمو می شورم و برمیگردم به تخت.  کنار تختم یه دسته نرگس دارم که بدون اومدن ِ زمستون به اتاقم اومدن. نرگس ها رو عمیق بو می کشم و با خودم فکر میکنم "هی! دختر! کاری به کار پاییز نداشته باش".


دنیا دارد عکس های پاییزی میگیرد.  تمام پیج ها پر شده از هارمونی رنگ های نارنجی و قهوه ای و بنفش و سبز و زرد...

دنیا دارد عکس های پاییزی میگیرد

چشم آبی های جهان تند و تند قهوه ی روز ِ‌کاری ِ پاییزیشان را سر می کشند و رنج کودکان ِ کوبانی را، مرگ زنان کوبانی را، اسارت مردان کوبانی را، نابودی کوبانی را روی تلکس های خبری می برند.

چشم آبی های جهان ... چشم آبی های فاتح جهان... چشم آبی های ناجی ِ جهان!!

....

دنیا دارد عکس های پاییزی می گیرد

کوبانی تیتر اول تلکس های خبری است

جایزه ی صلح نوبل را به ملاله یوسف زی داده اند!! آدم بزرگ های جهان گاهی دستی به موهایشان می کشند. گاهی شکمشان را می خاراندد. گاهی آب دهانشان از فرط قهقهه در گلویشان می ماسد و ما در خاورمیانه بال در می آوریم!!‌

....

دنیا حال ِ اینستاگرامش خوب است

دنیا حال کمیته های حقوق بشری اش خوب است

من مچاله شده ام گوشه ی چپ صندلی عقب... هوا پشت شیشه بارانی است  و باز بودن درز شیشه ی سمت راننده باعث می شود از تصور سرما هم سردم بشود. تازه جاده شروع شده و دنبال راهی ام که سرگرمی ایی جز بازی مینیون ها پیدا کنم برای 4 ساعت مسیر روبرو....  راننده رادیو را روشن می کند. نمی دانم اسم برنامه چیست، نمیدانم در کدام شبکه ی رادیویی دارد پخش می شود، اما دختر فراری ِ نادمی دارد پشت خط گریه می کند و به برادرش می گوید ببخشدش! برادرش می گوید که پدرش او را مرده می داند. من به جایزه صلح نوبل فکر می کنم و یادم می آید هنوز عکسی از طبیعت پاییزی شییر نکرده ام، باران پشت پنجره ی تاکسی زرد شدید تر شده، سردتر می شود دستانم، فردا تولد ارغوان است، کاش زودتر برسم، مقنعه سیاهم هنوز اتو ندارد






آدم اصلا باورش نمیشه...

وقته ورق خوردن تقویم شناسنامه که میشه، آدم وا میسه به عقب  یه نگاه میکنه. به مسیری که توی یه سال گذرونده. بعد گاهی اصلا باورش نمیشه اینهمه قوی بوده باشه. باورش نمیشه اون روزها رو دووم آورده باشه. باورش نمیشه از اون 356 روزهای عجیب و غریب گذر کرده باشه...  چشماشو می بنده. سریع چشماشو می بنده و تند ورق میزنه تقویم رو

...

شناسنامه میگه فردا متولد میشم اما، شماها باور نکنید. من چندماهه که به دنیا اومدم











صبح ها، ساعت 6 و چهل و هفت دقیقه، درست وقتی که دیگه باید خودمو کشان کشان از آشپزخونه به سمت اتاق خواب ببرم برای پیدا کردن مقنعه ی سیاهم، یادم میاد که هنوز به خودم صبح بخیر نگفتم
...
دوازده تا صبح بخیر تا الان به خودم بدهکار





.






اینجا قرار بود چند سطر نوشته ی نوشته شده در تاکسی تایپ و پست شود! اما نمی شود... اینجا زنی پشت کیبورد نشسته که کمی سردش است و دارد به سایه اش نگاه می کند که با گذشت ِ این  چند ساعت ِ زندگی در این شهر ، احساس غربت میکند و گوشه ای کز کرده و زانوانش را بغل گرفته... دارد  به سایه اش نگاه می کند و  به این فکر میکند که کاش سایه ایی نداشت





تولدت مبارک چشمون سیاه







 که گوشه ی چادرش همیشه روی تن بیمار من کشیده و من چه سربه هوا  در میان ِ مشغولی های داغ تابستانی و کش مکش های زندگی ِ  خاکسستری، آمدنش را دیر به خاطر آوردم
....

مرداد اگر بگذارد کمتر تب میکنم وقتی به گذشته سرک می کشم. مرداد اگر بگذارد یادم می آید بهار بود یا پاییز بود یا زمستان بود که اولین بار در آن ساختمان خنده دار که اسم دانشگاه را یدک می کشید دیدمت و اولین بار بعد از ظهر کسالت بار کدام روز آفتابی بود که روی صندلی ِ چوبی و سفت ِ کلاس ِ مشرف به خیابان و مسجد روبرویت نشستم و به شعر خواندنت گوش دادم
مرداد است و یادم می آید تمام مرداد هایی که بر من گذشت و برایت نوشتم "طاقت ماندن در من نیست" و تو برایم نوشتی "جعبه جیمیلم هنوز کار میکند..." .

رفیق
{اولین کلمه ایی که اولین بار بعد از تلفظ اسمم خطابم کردی "رفیق" بود. بگذار فعلا من هم با همین اسم صدایت کنم ( تا فردا که بشود یواشکی بگویم نامت میان آنهمه اسم ِ توی تلفنم چیست)}
از این طوفان که برگشته ام، حافظه ام خراب شده. باید بیشتر حواسم به تاریخ ها باشد. باید مرتب با خودم نکرار کنم تا یادم نرود قرار بود یک مرداد که می آید دیگر ناخنم لب پریده نباشد و موهایم لااقل مدل موی آتناهایی باشد که "قرار است یک چیز مهمی را بدانند که هنوز نمی دانیم چیست"! دارم موهایم را پشت سرم گره می زنم و نمی دانم اگر بدانی این سومین روزی ست که سیگار نکشیده ام هم باز پاکت نامه ات نم بر می دارد و برچسبش می افتد یا نه!، اما قرار است اینبار که بستنی میوه ای ام را لیس می زنم بی خیال ِ کالری ها بهشت برایم آن تخته سنگ های کنار ساحل بشود با عینک آفتابی بزرگی که تمام پف ِ چشم ِ آتنای گریه ئو ی تاریخ بهارنارنج ها را قایم می کرد، سر بلند از کنار گذاشتن آن سیگار های لعنتی به تو نگاه کنم  و تو باز برایم بخوانی: 
"زل میزنم به اسکله شاید ببینمت/ رفتم هزار مرحله شاید ببنیمت/ برماسه های خیس نوشتم نیامدی/ تردید-خط فاصله-شاید ببینمت..." و من اینبار نزنم زیر گریه و انگشت دوم ِ دست چپم زخم نباشد
....
می بینی رفیق
یک تاریخ گذشته انگار از اولین باری که اینجا از تو نوشتم تا امشب که معلق میان بغض و شادی ِ زیر پوستی از بودنِ دوستیمان، دارم دوباره ترانه گوش میکنم به یادت
...

رفیق
رفیق تمام شبها و روزها و هنوز ها


بگذر و بگذار بعدا برایت بگویم
بگذر و بگذار بعدا بیشتر بگویم برایت از زنی که گاهی موهایش را خرگوشی می بندد و بلد است وسط گریه هایش آدامس خرسی اش را باد کند...  فعلا "مرداد" است و همین تمام ماجراست...

 تولدت مبارک دخترک . دخترک ِ نوشهری ِ همیشه ناراضی ;)





پ.ن اول) چادرت را که از سرت در می آوری / دیگر نیاز به قهوه ی قجری نیست/ نفس تاریخ  به شماره می افتد







.

اگه برای زندگی هم شرط "گرایش دوطرفه" بودن رو الزامی میکردن، شاید من کمتر زجر می کشیدم
.
.

.
حالا که نه میشه مُرد، نه میشه ادامه داد، لااقل بزارید بخوابم 






من خوب نشده ام 
 هیچ خوب نشده ام.... هنوز می ترسم
صفحه ی آخر فرم را اگر پر می کردم می شد حساب این دانشگاه مسخره را رسیده فرض کرد اما نگاه ولع آمیز ِ مردِ نشسته پشت میز به صفحه ی دوم شناسنامه ام حس ناامنی را زیر پوستم تزریق کرده بود. به صفحه ی سوم رسیده بودم که مرد با صدای کج دارش پرسید "مستقل زندگی میکنید؟". سردم شد یک هو. زیر چشمی نگاهی کردم و جواب ندادم. ترسیدم. درون جمجمه ام صدایی می گفت باید بترسی. باید بترسی از این دل رحم های مردسالار که نمناکی آب ِ دهان ِ آویزانشان را با هیج سر آستینی نمی شود پاک کرد

....

صفحه ی آخر را پر نکردم. مرد هنوز سوال داشت. صفحه ی دوم شناسنامه ام ترس داشت. چشم های مرد ترس داشت.  سوال های مرد ترس داشت. کیفم را برداشتم  و بدون خداحافظی بیرون زدم.
من خوب نشده ام هنوز
و دستم روی تلفنم ماسیده بود و نیاز داشتم با کسی حرف بزنم... انگشتم روی اسم ها این پا و آن پا می کرد اما  جرات نداشتم از من ِ درونی ِ گریان و ترسیده ام با کسی حرف بزنم که مبادا بشنوم "بزار کنار این بچه بازی ها رو. همینه دیگه، بخوای اینطوری خودتو اذیت کنی که نمیشه توی این اجتماع زندگی کنی"! .... من بچه ی نزدیک به سی سالگی ایی بودم، با تمام بی پناهی و آسیب پذیری ِ طفلی بی پدر، بی مادر.... و دستم روی تلفن ماسیده بود و پاهایم روی پدال های قفل شده ایی که ترتیبشان یادم رفته بود. نقاب خنده ی احمقانه ام کنار رفته بود و من ِ آینه نشین به طرز کریهی چهره ی زن ِ بی پناه و زخمی ایی را نشانم می داد که هوار ِ 10 سال جنگیدن با زندگی و مردم روی چروک گوشه ی چشمش چمپره زده بود.

....

من خوب نیستم. خوب نشده ام
باید بر میگشتم. باید هرچه زودتر به آن چهاردیواری ِ تاریک بر میگشتم و من ِ لرزان و عصبی ام را روی تخت می خواباندم تا چشم هایش را بندد.  نیاز داشتم که حرف بزنم اما کسی نبود. باید بر میگشتم. باید تمام مسیر با خودم تکرار می کردم "هیش.... هیچی نیست... هیچی نبود... آروم... آروم". باید از روستاها رد می شدم. از مقابل صورت های ترسناکی که همه ی عمرم مقابل چشمانم زنانگی به مسلخ برده بودند و آرزو بر دار... پیرمردها، مردها، پیرزن ها، زنها... گریز وهم زایی از نفس های متعفنشان در سلول های بدنم نفوذ کرده کرده بود که راه را به هر ایستادن و مکثی می بست
طاقت نیاوردم. شماره ی تو را گرفتم. در دسترس نبودی و  تلفنم هم بغضش گرفته بود

...

مقنعه سیاهم را پایین کشیده بودم و اشک های سردم با پاک می کردم. مردی از عرض خیابان در حال رد شدن بود. باید سرعتم را کم می کردم. دست دخترکی را گرفته بود و کشان کشان از خیابان می گذشت. من سرعتم را کم کردم. دخترک در حال حرف زدن بود. دخترک نمی دانست که زنی سرعتش را برایشان کم کرده که می گرید. دخترک نمی دانست که سالها بعد شاید او هم سرعتش را برای پدر و دختری کم کند و بگرید. به چیزهای سخت فکر کند و بگرید. به زن بودن در این حجم خفقان آور فکر کند و بگرید. به تنهایی اش فکر کند و بگرید

...

من خوب نیستم. خوب نشده ام
ماشین را با زحمت به پارکینگ می کشم. ماشینم هم خسته است. مریض است... راننده ی مریض اش را می رساند خانه و می گوید "دیدی رسیدیم"






تو کجایی؟؟ اینجایی؟؟ دقیقا بهم بگو کجای این دایره ؟ همین بالا؟ من کجام؟
بهم بگو هستی؟
هستی یا باید منتظر بمونم بین تمام این دلمشغولی های که آدمی زاد داره تا یه روزی بیای و پیدام کنی...
هستی یا من باید منتظروم بمونم که نیستی . یا هستی و من نیستم و یا هر دومون نیستیم و فکر میکنیم هستیم؟
بهم بگو کجایی؟؟ اینحا؟ دقیقا اینجا؟
...

دوست دارم نیفتم. گیر کرده ام جایی که نمی دونم آیا به آبهای آزاد راه داره یا نه... هستی؟ میشه دستاتو ول نکنی؟ میشه کمک کنی نیوفتم؟ 






این ردیف لیوان ها رو که با محلول سفید کننده و مایع ظرف شویی بشورم دیگه تقریبا کارم تمومه و میشه برگردم روی تخت. میشه برگردم و در حالی که صورتم رو توی بالشت فرو کردم هرچی زور بزنم یادم نیاد امروز چندم مرداد بود و دیروز چندم بود و فردا چندم خواهد بود! بی خیال تقویم ها بشم و از روی تخت به آینه سرک بکشم و باورم نشه اونی که با این حال خوب روی تختش دراز کشیده خود منم! هی دوباره فکر کنم و یادم نیاد آخرین بار کی انقدر حالم خوب بود؟ انقدر خوب که دلم سیگار از سر دلخوشی بخواد.



دونه ی آخر لیوان رو که دستمال بکشم برمیگردم به تخت و به این فکر خواهم کرد که از یه جاده ی همیشگی میشه به یه جای جدید رسید ها.... اتوبان کرج قزوین لعنتی، ورودی ترمینال غرب، نمای دور آزادی.  شبگردی...  اینا ته مونده های کابوس من بودن از گذشته... برای رد شدن ازشون، دستهای تو اون  تصمیمی بود که باید می گرفتم.... و گرفتم
...












.... متنها را باور نکن.  از همیشه تنهاترم








همینطور که دست همو بگیریم و از تقویم ها بالا بریم، دیگه می بینیم یه روزی می رسه که دیگه هیچ روز خاصی توی هیچ تقویمی نیست... خاص که میگم لزوما خاص خوب منظورم نیست. تولد ها خوبن. اونا باید همیشه توی همه تقویم ها باشن.... اما مثلا همین الان، همین 29 تیر که گذشت، همین تقویمی که چند دقیقه ی قبل ورق خورد رو میگم

یه جا توی یه فیلمی یکی به اون یکی گفت چندبار که خورشید بیاد و بره دیگه کسی ما رو یادش نمیاد (تو هیچ وقت هیچ فیلمی ندیدی اما مامانت جای هردوتامون به قدر کافی فیلم دیده. چه فایده ایی داشته رو نمیدونه اما دیده) حالا شده حکایت من و تو. این دومین باری بود که خورشید توی 29 تیر اومد بالا و رفت و می بینی که دیگه هیچکسی رو یادمون نمونده؟ تقویم ها که ورق میخورن ، آدم هم باهاشون میگذره و ورق می خوره.( البته  این اتفاق در مورد دیگران هم می افته ها، اونا هم از ما میگذرن


داشتم میگفتم. همینطور که دست همو بگیریم می بینیم یه روز می رسه که دیگه از تو هم گتشتم. یعنی امیدوارم که برسه. دیگه خیلی اذیتم میکنی. بیشتر از اون وقتایی که گه گاه توی کابوس هام سرک می کشیدی داری اذیت میکنی. دکتره گفته بود به محض اینکه از این بحران بگذری و بچه دیگه بیاد جاش همه چی درست میشه. دکتره خبر نداشت قرار نیست جایگزینی داشته باشی. نمیدونم چرا خودمم به ذهنم نرسید ازش بپرسم یه راه حل برای این وقتا بده. جایگزین پیدا شدن برای تو یه اتفاق ِ دوره.... یعنی راستش انقدر دلم میخواست جایگزین می داشتی که اصلا نخواستم اون لحظه به این فکر کنم که این اتفاق نمی افته

بازم بگذریم

فعلا که دست همو گرفتیم.  توی این چهاردیواری ِ پر از غربت، توی هر تقویم کوفتی... دست همو گرفتیم و داریم میریم

 تیرماه رو هرجور بچلونی ازش خاطره ی بد چکه میکنه. گیریم تیرماه همین 93 که گذشت. خودت که می بینی روان پریشی های مامانتو...

دستمو ول کن. با تو خیلی مریضم. خیلی مریض. بزار یادم بره تورو. بزار یادم بره رویای همه ی عمرو که با دستای خودم کشتمش. کمکم کن بزارمت کنار. بسسه دیگه. اینهمه روز. اینهمه شب... بزار یادم بره اصلا اتفاق افتادی. چرا نمیتونم یادم بره؟ چرا از یادم نمیری؟ از کجا پیدات شد اصلا؟ وسط اونهمه بدبختی، اونهمه بی مهری بابات اومدی که چی؟ اصلا نمیخوام بدونم اگه الان بودی شبیه کی بودی. اصلا نمیخوام بدونم موهات مث من خرمایی بود یا نه. اصلا نمیخوام فکر کنم نحیف بودی یا گرد، خندون بودی یا نق نقو... هیچی نمیخوام ازت بدونم. همین که میدونم مث مامانت بدشناس بودی کافیه

بگذریم. باشه؟ بیا برای همیشه بگذریم. از همدیگه بگذریم. از تو. از این عذاب وجدان. از این حس بدبختی مفرط. از این کابوس بگذریم. دیدی که تونستیم از تیر ماه بگذریم. پس میشه از تو هم گذشت. باشه؟