...





با لبخند حالمو می پرسه و با لبخند جوابشو میدم. داروخونه بر خلاف همیشه خلوته و با خیال راحت میتونه گوش بده ببینه چی نیاز دارم. میپرسه چی شده؟ آروم میگم "یه تست بارداری بهم بده". با چشمای متعجب و با شادی میگه "وای با همسرت آشتی کردی؟ بلاخره ازش یه خبری شد و برگشت؟ طلاقتون کنسل شد؟" با سر رد می کنم حرفش رو. لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میگه "دوس پسر؟ آی آی آی". می خندم. وسط خنده اشاره میدم"نع"! با تعجب میگه "پس خره تست برای چی میخوای؟" میگم"داره میشه 15 روز که عقب افتاده" . میگه خب عقب افتاده باشه. اینهمه فشار روحی روته، اینهمه عصبی میشی، اینهمه ناراحتی و درد ِ جسمی داری که هر هفته داری نسخه میگیری، بلاخره تاثیر میزاره روش دیگه، حالا یه ده روز عقب جلو شده.

میگم"میترسم". میگه "دیوانه شدی؟ از چی می ترسی؟ برا اینکه بیای تست بدی، لازمه یه مردی باشه که لمست کرده باشه. از طریق گرده افشانی چیزی اتفاق نمی افته" میگم پس چرا حس میکنم توی دلم آشوبه؟ میگه بعد اونوقت صبح عصبی نیستی؟ میگم چرا چرا. میگه بعد اونوقت حس نمیکنی سرمعده ات می سوزه؟ میگم وای آره دقیقا . میگه بعد اونوقت استرس نداری؟ توی دلت قاراشمیش نیست؟ میگم اوهوم ... میگه زهر مار. کمتر بشین فکر و خیال کن. چه قشنگ هم نشونه های اولیه بارداری قبلی رو یادشه هرچی میگم میگه آره! می خندم. به جای تست بارداری یه بسته قرص جوشان بهم میده و موقع خداحافظی میگه"آتی رها کن اون بچه رو، داره لهت میکنه". با لبخند میزنم بیرون. توی دلم آشوبه. سر معده ام می سوزه. حالا که بهتر فکر میکنم حالت تهوع هم دارم انگار... تا داروخونه ی بعدی 10 دقیقه ای پیاده روی دارم...