دیشب فهمیدم توی دوربین احمد و فهمیه جا مونده بودم‌. جا موندم توی یه عصر تابستونی دریاکنار و من و احمد و فهیمه و اون چای طعم هلو که احمد برخلاف تصور من، دوستش نداشت و بهش گفته بودم معمولا مردای ایران می پسندنش و احمد فهمیده بود لابد تو دوست داشتی. که  تو یه زمانی «کل مردای ایران» بودی برای من...
توی ‌دوربین احمد جا موندم. توی اون کانن ۶۰D لعنتی که تمام اون دو روز ازش فرار کرده بودم که صدای شاترش هم برام عذاب آور بود و امشب بعد اینهمه ماه‌ برام عکس های یهوییش رو ‌فرستاده...
جا موندم آقا. دوربین احمد که سهله،  بدجور جا موندم روی صندلی پلاستیکی های ساحل زندگی ایی که یه زمانی دوتابی با خنده روشون ولو میشدیم و چند دقیقه بعد پا میشدیم و دنبال یه پک از اون دو سیب تو، میدویدیم سمت خونه....

هوم؟





به نظرت اگه رنگ موهامو پرکلاغی کنم و بعد دستامو وا کنم، می تونم بپرم؟ 


امشب از اون شباییه که انگار یه عمره گریه نکردم و یه عمر گریه پشت پلکم سنگینی میکنه. 
میگذره امشبم. 
میدونم.
 اما کاش یکم قوی تر بودم





چند وقت پیش با یکی حرف میزدم که هر پلنی برای زندگیش ریخته بود به بنبست رسیده بود. اون شب آخرین تیری که براش مونده بود هم به هدف نخورده بود. من بلد نبودم دلداریش بدم. حالش بد بود و من نمیدونستم چی باید بهش بگم که از اون حس ویرانی در بیاد. بهش گفتم می فهممت... بهش گفتم لوزر بودن رو می فهمم. گفت لعنت به این زندگی من نمیخوام لوزرباشم. من هرکاری کردم لوزر نباشم....  حتی اون حرفش هم می فهمیدم.... منم دلم نمیخواست اینجوری بشه. منم همه زورمو زده بودم. تنهایی انتخاب من نبود. اصلا نبود. ده سال فرار کردم ازش اما نشد. حالا یه تنهایی عمیقی رو دارم تجربه میکنم که سوز ِ سرمای پیری رو تا مغز استخونم می بره. به چشمای غمگین ِ توی آینه نگاه میکنم و خط چشممو ترمیم میکنم و بر میگردم روی تخت با کتاب ها سرگرم میشم... ما جنگ را باختیم الکساندارا. ما جنگ را باختیم



کارایی که پری خانم میخواست برای عروسی دخترش قبل رفتن به استرالیا و برپایی جشنشون بگیره رو با هم تموم کردیم. به چیزهای قشنگی که جور شده نگاه میکنم. به کارت عروسیشون. به متنی که قراره خونده بشه توی کلیسا. به بسته ی هدیه ی روی مراسم.
 لباس عروس رو دیدم. از رسومات استرالیایی ها شنیدم و دیدم. لباس ها. تشریفات ها... با خودم فکر میکنم نیمه ی گم شده ی من شاید یک ایرانی نیست و برای همینم هنوز پیدا نشده.  کنار سفره عقد های ایران من خوشبختی رو پیدا نکردم. فکرِ رفتن و قبول پیشنهاد عمو سیامک برای بستن چمدون و سفر یه طرز عجیبی در من ولوله ایجاد کرده. حس میکنم نیمه ی گم شده ام باید یه جایی توی صحرای مغولستان باشه. شاید هم توی شمال اسکاندیناوی. نمیدونم شاید هم توی قوانین زمخت آلمان. یا حتی تبت...  و یه روز، دستمو میگیره و به زبان ِ مادری ِ خودش بهم میگه هرگز عزت نفس منو له نمیکنه و بهم خیانت نمیکنه... 



اجرا رسیده بود به اوجش... پاشدیم که وایسیم و بلند تر هورا بکشیم. رسیده بود به آهنگ "باران تویی". لابلای نورهای سفید و آبی، جایی بین دود هایی که تمام سالن رو پر کرده بود، کلمات رسیده بودن به " به سمت ماندنت راهی نمی شوی چرا/ گاهی ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها" غرق بودم توی صداها. توی خاطره ها. پرت شده بودم به جنگل های آمل. به جاده ی مه آلود اون عصر به سمت شمال. به وقتی که برام حرف میزدی و حرف میزدی و حرف میزدی و من به این فکر میکردم که چطور میشه انقدر یک مرد رو دوست داشت و از خوشبختی نمُرد...  دستاشو حس کردم از پشت نزدیک  کمرم رسیدن. سردم شد یک هو. چیزی تا سُر خوردنم توی اون مه و تاریکی و اضطراب نمونده بود. دست راستش رو دورم پیچید و صورتشو نزدیک کرد به گوشم و گفت "تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را".  بهانه؟! حس کردم دلم بیشتر از هر زمانی دلتنگ تو شد. بهانه ایی جز تو نمیدونستم اون لحظه. بهانه ی تمام وقتهایی که موقع شنیدن این ترانه دستمو گرفته بودی و فشار داده بودی که بدونم هستی... دستشو از دورم عقب زدم. اصراری نکرد. حرفی هم نزد. فهمیده بود جوابم چیه. روی دورِ آرومِ آهنگ ها افتاده بودیم و فاصله بین زنی که سرپا ایستاده بود و خودشو از لای دستای یک مرد موقر  فراری داده بود تا زنی که بی انرژی روی صندلی سالن نشسته بود و به آهنگ "غزل نشد" گوش میداد و دستاشو توی جیبش قایم کرده بود، انگار همون گردنه ی برف و بورانیِ  زندگی بود که تو توش ماشینو زده بودی کنار برای عکاسی و  زیر لب می خوندی "به لب رسیده جان/ کجایی؟"



زن ایزدیِ اسیری ام امشب که وسط خون و درد و رنج واسارت و کنیزکی ، لابلای بوی تعفن تنِ مردِ زندانبان، دلش یهو پرکشیده به گرمی ِ دستهای مردی که نمیدونه کجاست، که حتی نمیدونه چطور سلاخی شده.... 


من از اون دسته زنانی نیستم که کسی بعد جدایی دلش براشون تنگ بشه... من از اون دسته زنانی نیستم که مردی یک غروب بی هوا، دستش بره روی تلفن و بهش زنگ بزنه. که نتونه جلوی دستشو بگیره و بهش زنگ نزنه! من از اون زن هام که مردها، حتی مردهای عمیقا وابسته، از یک جا به بعد به کل میزارنش کنار... از اون دسته از زن ها که معشوقه ی خوبی اند اما، دوست خوبی نیستن. فکر میکنم به خاطر این باشه... نمیدونم... ولی به نظرم آدم ها فقط دوستانشون رو کنار نمیزارن. کاش بلد بودم دوست باشم. کاش لااقل دوست تو یکی می شدم. به یادم میوفتادی....  فقط تو یکی... 



  نه اینکه ندونم ها. نمیتونم

..




مامان قبل شب بخیر میاد میشینه لبه ی تخت و میگه: میخوای بابا برات فردا یکی از اینا بخره؟ به فوتو پلیر خراب شده ام نگاه میکنم. دکمه ی سبز رنگش رو محکم تر فشار میدم بلکه دلش به رحم بیاد و لود شه... امشب به طرز غریبی دلتنگ مردی ام که یه زمانی اسمش همسر بود و حالا حتی صداش هم یادم نمیاد.... فوتو پلیرم کار نمیکنه. تنها جایی که ازش چندتا دونه عکس جا مونده اونجاست. آخرین باری که روشنش کردم دو سال پیش بود.  به مامان نگاه نمیکنم و در حال کلنجار رفتن با دستگاه بهش میگم نه نیاز نیست. مامان حتی نمیدونه چیه. مامان حتی نمیدونه اگر این امشب این دستگاه کوچولو روشن میشد با عکس هایی که از سه چهار سال پیش توش مونده میشد شام غریبان بگیرم. مامان فقط فکر میکنه یه وسیله ی مهم خراب شده. مامان دوباره قبل از رفتن میگه "مطمئنی؟ بزارش رو میز بابا برات عین همینو میخره. غصه نداره که مادرجون. اینبار نگاهش میکنم. با لبخند میگم آره قربونت برم، غصه نداره که، شب بخیر

.





اگر شما جزو آن دسته از زنانی هستید که مردی را کنار خود دارید که نامجو باز است، که "معشوق جان به بهار آغشته" را به شما تقدیم میکند، که آن را مرتب برایتان زمزمه میکند، که وقتی از پشت بغلتان میکند موهایتان را بو می کشد زیر گوشتان میگوید "از هوش می...... روم"، که وقتی خسته و عصبی و از او دلخورید، به جای صبح بخیر برایتان می نویسد :" صبحانه ی گلوگاه پنهانیِ منی..." و شما پرنده می شوید.   شما، بله شما، لازم است به شما یادآوری کنم زادروز تولد براهنی را... زاد روز تولد خالق این عاشقانه و بانیِ این معاشقه را...








کاری به آمارهای مسخره ی جهانی ندارم، به تاریخ هم همینطور... رابینسون کروزوئه در دورانی که توی اون جزیره تنها بود(به دور از آدما، اقوام و خانواده) خوشبخت ترین انسان تاریخ تا به امروز بوده و بس!

بزرگ که شدم رابینسون کروزوئه میشم. با جزیره ایی خالی از آدمها. بدون کاغذ و قلم حتی




مامان داره تلفنی با لیلا در مورد ماجرای خمینی شهر حرف میزنه. رسیده به اونجای ماجرا که آخه انصافشون کجا بود بچه رو دوباره زجر دادن.... داره تعریف میکنه که یهو یادش میاد منم دارم میشنوم حرفاشو. یهو هول میشه. به لیلا میگه "البته اونقدرا هم بچه نبوده شاید. نوجوان بوده. درد نکشیده" خنده ام میگیره. میگم چرا اتفاقا خیلی کوچولو بوده. نمیدونم لیلا چی میگه بهش پشت تلفن. مامان میگه "حالا بچه هم بوده قبول، دیگه بی حسی زده بودن دیگه، درد حس نکرد". دیگه خنده ام میگیره. از راه دور براش ماچ می فرستم و پا میشم میرم پشت پنجره






امروز مادر دختری 9 ساله ام که نمی داند به دخترکِ مو خرمایی ریزمه میزه ایی که دارد کنار سفره ی نهار قاشقش را از دهانش به کاسه ی ماست فرو می کند و لقمه هایش را نجویده قورت می دهد و دومین لیوان نوشابه اش را با سواستفاده از سکوت من برای خودش سرکشیده توضیح بدهم چرا وقتی موضوع انشای "دوست دارید در آینده چه کاره شوید" را با هیجان پیش از شستن دستهایش برایم گفته بغلش کرده ام و زار زار گریسته ام...



برای مریم و خودم. برای سی سالگی مان




یکی از صميمي ترين دوستانم داره مادر ميشه ، و من هنوز درگير تنهایی ایی ام كه نمي دونم ته ش چيه !  صميمي ترين دوستم از رشد جنينِ ش هيجان زده س ، اما من هنوز دارم به خواستن يا نخواستن یک مرد فكر ميكنم . یادم اومده که دارم پیر میشم... دارم کم کم پا به میانسالی می زارم. حتا گاهي به اين فكر ميكنم كه باید کم کم منتظر باشم كمردرد و زانو دردهاي پيري م شروع شن و ديگه شايد نتونم از روي پله هاي عابر پياده برم بالا ! ديگه نتونم حتا به راحتي پامو از روي جدول وسط خيابون عبور بدم ! مث مادرم كه ديگه حتا نمي تونه دست منو بگيره و ببره همون بستني فروشي كه چنتا پله داشت و هميشه بعد از رفتن به بازار منو به اونجا مي برد.... شبا گاهی کنار پنجره می ایستم و به تاریکی نگاه میکنم. به خودم فکر میکنم که وایسادم و عبور زندگی رو تماشا میکنم.
...
هميشه فكر مي كردم يه زن سي ساله، اينجوري ، شكل الانِ  من نيست .  یه زن سی ساله شاید شبیه زنيِ كه توي خونه خودش داره بهترين غذا رو اماده ميكنه واسه همسرش و شايد هم ، هر از چند گاهي دستي ميكشه به شكمش و نخودي ميخنده از لذتِ موجودي كه درونش هست. نمي دونم... هرچي كه هست،  اون زن شكل من،  اينقد تنها و نگران نيست.





نیاز دارم که یه راهی پیدا کنم و به آدما بگم که من، همین من ِ همیشه خندون توی عکس ها، همین من ِ همیشه خندون توی مهمونی ها، توی قرار ها، توی کلاس، توی آشپزخونه، توی رفاقت، توی نسبت فامیلی،  همین من  با همین لبهای همیشه به لبخند باز، دلم میخواد گاهی بشینم یه دل سیر گریه کنم و واقعا دلم میگیره ازکارهای  آدما...  دلم گریه میخواد بدون توضیح




اتو کشیدن لباس نباید آخر هفته باشه. اتو کشیدن لباس باید وسط یه روزِکاری باشه. باید خودش وقتی دارید لباساشو دونه دونه میچینید، خونه نباشه. حالا حالا ها هم کار داشته باشه و تصمیم به اومدن به خونه نداشته باشه. اتو کشیدن یه راهه برای دلتنگش شدن. برای منتظرش شدن... هیچ چیزی مثل اتو کشیدن برای من نمیتونه شروع یه خواهش باشه... هیچ چیزی مث وقتی که پیرهن مردونه ایی رو اتو میکنم و میرسم به یقه و گرمای بخار اتو با بوی گردن ِ مونده روی لباس آروم آروم به دماغم میخوره، نمیتونه هوس بوسیدن رو در من بیدار کنه...

یه بخشی از زنانگی  در من هست که بهم میگه، هرساعت روز که فرصت اتو کردن پیدا کنم و پیرهن مردونه ات بیاد زیر دستم، دیرمه که تا شب صبر کنم برای از سرکار به خونه برگشتنت و بغل کردنت. یه بخش دیگه ایی از زنانگیم اما لبخند میزنه و میگه، حواست کجاست آتنا... نه امشب و نه شبهای آینده، کسی از در تو نمیاد. پیرهن اتو نشده ی مردی زیر دستت نیست... بعد این نیمه ی زنانه ی من پیرهن اتو شده ی بابا رو آویزون میکنه و بغل وا میکنه برای اون نیمه ی  زنانه ی دلتنگ،  اون بخش ِ پر از خواهش




تصمیم گرفته بودیم برای علیرضاهامون شال گردن ببافیم و غافلگیرشون کنیم... این تشابه اسمی مردهای زندگیمون برای هردومون دلچسب بود. عاشق شبهایی بودم که هدی  زنگ میزد خونه مون و بعد احوال پرسی میگفت علیرضای تو حالش خوبه آتنا؟ و من به علیرضام نگاه میکردم که معمولا اون ساعت شب مشغول تماشای خبروزشی بود و دلم غنج می رفت از این سوالش، جواب میدادم خوبه قربونت برم طبق معمول داره به هووی من توجه میکنه و فوتبال نگاه میکنه، علیرضای تو در چه حاله؟ می خندید و میگفت علیرضای منم خوبه داره سبزی پاک میکنه برام... علیرضای تو... علیرضای من... اینجور خطاب میکردیم مردها رو
...
خلاصه تصمیم گرفته بودیم برای علیرضاهامون شال گردن ببافیم. علیرضاهامون عادت داشتند اغلب بعد کار میومدن دنبالمون. علیرضای من میومد چون میدونست هنوز شهر رو بلد نیستم. علیرضای اون میومد چون نگران تاریکی هوا بود و شلوغی شهر از مردم بی رحم.
با عادتی که علیرضاهامون داشتن، پیچوندنشون و رفتن به خرید کاموا کار ساده ایی نبود. بلاخره تونستیم یه غروب بعد تموم شدن کار، تنهایی بریم سمت فروشگاهها. رو ابرا بود از خوشحالی. ردیف کاموا های رنگارنگ سر ذوق آورده بودتش. دستم که به اون گلوله های نرم خورد، پشیمون شدم. علیرضای من مرد گرمایی و پر انرژی ایی بود که رابطه خوبی با لباس های گرم نداشت. علیرضای هدی ولی مرد معمولی ایی بود که اتفاقا زیاد سردش میشد...یهو داون شدم. منصرف شدم. میدونستم برای دلخوشی من حتما بهم نشون میده که خوشحال شده، میدونستم برای دلخوشی من گردنش خواهد انداخت، ولی میدونستم هم که واقعا سردش نمیشه، واقعا من گرمش نخواهم کرد...  برای علیرضای هدی کاموا خریدیم. هدی بافتن بلد نبود. دونه دونه هممون توی شرکت براش رج به رج بافتیم. من از شرکت رفتم قبل از اینکه ببینم شالگردن طوسی رنگ ِ چند دست بافته  شده ی ناهمگن دور گردن علیرضای هدی چه جوریه... چند ماه بعد از خونه ی مشترک با علیرضای خودمم رفتم...
...
امروز علیرضای هدی توی اینستاگرامش یه عکس گذاشته با شالگردن طوسی رنگش. نوشته "دومین سالیه که سردم نمیشه چون یه شالگردن خیلی گرم دارم". تکیه دادم به تختم. یه لبخند بزرگ رو لبمه و دارم براش می نویسم "یه عمر نباید سردت بشه علیرضا، یه عمر"







بچه که بودم لیلا هنوز ازدواج نکرده بود... بچه که بودم لیلا برام موهامو شونه می کرد ... بچه که بودم لیلا آهنگ ملا ممد جان رو با صدای پوران گوش می داد و من سرخوش و بچگانه حوصله ام سر می رفت و غر غر کنان به نوار کاست خاکستری رنگ خودم فکر میکردم که آهنگ خونه مادربزرگه توش بود... 

بچه بودم!

نمیدونستم قراره سالها بعد انقدر مریض باشم که هنوز جمله ی "برو با یار بگو..." تموم نشده هق هق من شروع بشه




نوشتنی که باشد، لابلایش باید مکث کرد و در اتاق قدمی زد و بی تو بودن را فرو داد... حالا گیریم مقاله ی مهندسی باشد



_"واقع بینی" چهارچوب های خاص خودشو داره. باید و نباید های خودش رو داره. ادم که الکی نمیتونه ادعا کنه واقع بینه. دقیقا مثل تمام خصلت های خوب انسانی که نمیشه الکی مدعیشون شد... مثلا آدم ِ واقع بین باید بدونه اگه خودش دچار جامعه گریزی ِ، هیچ دلیلی نداره اطرافیانش هم از معاشرت ها عقب نشینی کنن. یا باید به خودش بگه اگه خودش یه خط قرمزهای اخلاقی داره، اطرافیانش میتونن و حق دارن که خط قرمز های مخصوص خودشون رو داشته باشن که حتی در بعضی جاها با خط قرمزهای اون متفاوته! و این تفاوت به این معنی نیست که اونا آدم های بی اخلاقی هستن یا پایبند به اصول نیستن و یا....

+...

_واقع بینی باید بتونه به آدم، درست وقتی که لازمه، تلنگر بزنه و بگه اگه توی موقعیتی قرار گرفتی و کمک کردی به طرف مقابلی که دو سال قبل توی اون موقعیت بود و هیچ کمکی بهت نکرد، انتخاب خودت بوده و نه میشه خرده ایی به اون گرفت و نه به تو. و واقع بینی ِ کامل تر اینه که قبول کنی تو کسی هستی که نمیتونی تلافی کنی. همین. دیگه اینهمه در خود پیچیدن و ناراضیاتی از خود نداره

+...

_واقع بینی دقیقا وقتایی که آدم حس میکنه توی تلاطم ذهنی افتاده به کار میاد. خیلی کمک میکنه به درک اتفاق ها. به هضم رفتار های آدم ها. به کنار اومدن باهاشون

+...

_میشه ساکت نباشی و یه چیزی بگی؟

+دارم فکر میکنم

_ به چی؟

+ به اینکه من کِی و در کجای صحبتمون به شما گفتم آدم واقع بینی هستم؟








همه باید با یه مار دوس باشن، یه مار بهشون قول کمک داده باشه، یه مار بهشون یه دیوار نشون داده باشه و گفته باشه هروقت که بخواد میاد پای اون دیوار، یه مار که بتونه مثل اون روزی که به شازده کوچولو کمک کرد تا از این سیاره بره اخترک خودش، به آدمم کمک کنه...






بدخواب که میشم (بدخواب یعنی با سرو صدای تلوزیون و بلند بلند حرف زدن آدما و صدای ظرف های آشپزخونه بیدار شدن. منظورم خواب بد دیدن نیست)  نه عصبانی ام، نه کم حرفم، نه دنبال تلافی ام... گریمه. فقط گریمه. از اینکه انقدر نمیتونم مواظب خودم باشم که کسی اینجوری بی ملاحظه منو نترسونه و از خواب نپرونه احساس عجز میکنم. گریه ام میگیره.

همسر سابق من یه شعار توی زندگی داشت. "به خواب همدیگه احترام بزاریم" . خیلی هم دلخور میشد اگر الکی بدخوابش میکردم. اگر کار مهمی پیش میومد درک میکرد ولی اینکه با صدای تلوزیون باعث بیداری میشدم یا توی آشپزخونه سرو صدای بهم خوردن ظرف رو بلند میکردم رو توهین به خودش میدونست. خودش هم خیلی خوب مراعات وقتایی رو میکرد که خواب بودم. بد عادتم کرد. اینهمه سال گذشته از برگشت من به اینجا و دیدن اوضاع اینجا، ولی هنوز اذیت میشم و گریه ام میگیره وقتی می بینم کسی ارزشی قائل نیست برای خواب بودن یه نفر. نه عصبانی میشم. نه کلافه میشم. نه کینه ایی... فقط گریه ام میگیره

گریمه الان. خیلی گریمه




پاییز شبیه بی قراریِ پیرمردی است که دلش هوای گذشته را دارد . هوای  آن عصرچهارشنبه ... همان عصر چهارشنبه ایی که در آن زنی برای اولین بار برایش چای دم کرده بود





به سی سالگی سلام کن


مثلا یکی باشه به آدم زنگ بزنه بگه دیشب خواب دیدمت
بگه دیشب توی خواب زنگ زدی و گفتی میدون گل م. میای؟ منم گفتم ده دقیقه دیگه اونجام.
بگه اومدم و بین میدون گل و پس کوچه های منتهی به کنار رودخونه رو قدم زدیم و حرف زدیم و شجر شنیدیم و قرار گذاشتیم بریم رستوران شوپه
بگه مسیر بود و من و تو که قدم میزدیم و با یه هدفون شجریان میشنیدیم
"زمستان است" رو.
بگه به آخر های آهنگ که رسیدیم میخواستی یه چیزی بگی که دیگه موبایل زنگ زد بیدار شدم
بگه بیدار که شدم فکر میکردم تویی که زنگ زدی تا بگی میدون گلی..
حرفشو قطع کنم و بگم من تا ده دقیقه دیگه میدون گلم ها، میای؟







جاده ها کش میان. خیلی کش میان... اونقدر که تو از اول مسیر شروع کنی به هق هق، یه وقتی می بینی دیگه کاری از هق هق هم برای خفه شدنت بر نمیاد اما هنوز نصف مسیر هم نیومدی تا بتونی چمپره بزنی روی تختت و آدمها رو نبینی

من از خودم ناراحتم. ناراحت واژه ی کمی به حساب میاد، متنفرم.... ماهها و ماههاست تنفر از خودم رو به دوش کشیدم، شبها کابوس شدم و دور خودم پیچیدم، روزها بغض شد و قورتش دادم... از خودم ناراحتم اما از همه ی شماهایی که بچه هاتون رو به دنیا میارید و ولشون میکنید بیشتر متنفرم. از همه ی شماهایی که بچه هاتون رو به گریه میندازید. بچه هاتون رو تنها میزارید. بچه هاتون رو غریب میکنید

من باید می رسیدم خونه. باید از پس این جاده ی به ظاهر کوتاه بر میومدم تا برسم خونه و جلوی آینه وایسم و به خودم بگم بس کن، بس کن و آدما رو ببین. کثافت هایی که اسم پدر و مادر رو به دوش میکشن اما حیوون ِ بی رحمی اند که به طفل خودشون هم رحم نداند...  باید می رسیدم خونه و خودمو بغل می کردم و می گفتم اون ممنونته. خیلی ممنونت... باید می رسیدم ..
رسیدم...
مستقیم رفتم به سمت حمام. راهی برای نفس کشیدن باید باز میکردم.
توی آینه ی حمام ... چشم هایم... چشم هایم مدام زمزمه می کردند "من مادر تمام کودکان ِ گریان زمینم. مادر ِ مستاصل ِ طفل هایی که هیچ غلطی از دست هیچکس برای تنهایی شان بر نمی آید. بچه هایی که میشد خوشبخت باشند، میشد سقط شده باشند اما آمدند تا رنج بکشند/ تا تنها باشند/ تا بی کس باشند، تا رها شوند بی پناه"






یه جوری این روزها احساس تنهایی میکنم، که حتی با کنار فریده جون نشستن هم حالم بهتر نمیشه. حتی با اون لیوان های شراب قرمز و حرف زدن و دردل کردن

 حال این روزهام، حکایت زن خسته ی بی حوصله اییه که گاهی دلش نمیخواد بخنده و صورتشو فرو میکنه توی بالشت و آهنگ "کولی" شجریان زیر گوشش زمزمه  می شه و درست وقتی می رسه به "رفت آن سوار، کولی... با خود تو را نبرده" یک هو خودشو وسط یه بیابون می بینه. باد لای موهاش پیچیده. صورتش خاک گرفته و خسته است. کفشش داره پاره میشه. جاده ایی جلوش نیست و نمیدونه حالا باید از کدوم مسیر ادامه بده تا به آدما برسه. تشنشه. و دلش می خواد گریه کنه. خیلی دلش میخواد گریه کنه 








من توی هیچکدوم از آمارهای رسمی و غیررسمی آدما نیستم. توی هیچکدوم از عدد هایی که ادعا میکنن میتونن آدما رو (حتی جزئی تر: زن ها رو) توصیف کنن نمی گنجم...

من نشستم یه گوشه. لیوان چای نیم خورده ام رو سر میکشم






برای من که از نزدیک ( نزدیک نزدیک نزدیک) با  ادبیات و ادیبان جامعه ی افغانستان آشنا هستم و مشکلات و ناراحتی ها و بیماری های ذهنی بچه های نویسنده در اون سرزمین رو می شناسم، برای من که دوتا از بهترین همدم های روز و روزگارم دخترانی از کابل اند که هر روز از بطن زندگیشون برای من روایت میکنند، برای من که ساعت ها  و ساعت ها و ساعت ها هم صحبت دوستان شاعرم بودم، هم پای اشک های دوستان فعال حقوق زنان م بودم ، برای من که میدونم هر لحظه که  دارن ازعشق و بوسه می نویسند میتونه کنارشون بمبی بترکه و دست و پایی به هر سمت پرت بشه و اینان چطور چشماشون رو میگیرن و از معاشقه با معشوق می نویسند،  برای منی که میدونم زندگی توی افغانستان چطور نبرد گلادیاتورهاست، برای من که کابوس هاشون رو می دونم، نشست ها و محفل هاشون رو میشناسم، مریضی هاشون رو میدونم.  سردردهاشون رو میشناسم، عقب موندگی ها و عقب زدگی هاشون رو میبینم ، برای من  شنیدن خبر خودکشی شاعری مثل حامد مقتدر شوکه کننده نیست، لال کننده است....

این خبرو میخونی و فوری میری سراغ  بقیه اسم هایی که میشناسی، میری سراغ پروفایل وحید بکتاش، میری سراغ رامین مظهر، میری سراغ فرشاد هروی... که نکنه تصمیم گرفته باشن نهنگ آسا به جنگ با مشکلات برن... مبادا این شروعی زنجیر وار باشه بین اون بچه هایی که بریدن. بچه هایی که خسته شدن از بس خون دیدن. شاعر هایی که وسط بریده شدن گوش و دماغ مادراشون عاشق شدن، شعر نوشتن و تکفیر شدن....  بچه هایی که کتاب هاشون پشت سر هم بیرون میاد اما از درون ویرانه هایی هستند که مرزی به نام وطن و جغرافیایی به نام میهن به اونها پیشکش کرده.

کنار جیهون، ویرانه های بامیان، کوره راه های مزار شریف، کوههای تخار، توی تمام کوچه پس کوچه های کابل و هرات، همه جای اون سرزمین،  هر روز این بچه ها از حلقوم ِ رویاهاشون آویزون میشن. هر روز می میرند. گیریم از گلوله ی داعش و طالبان نمیرند، از فقر نمیرن، از بیماری نمیرن...  اما هر روز می میرن





در حالی که به زور داشت دست بچه ش رو توی دست خودش نگه می داشت تا بچه فرار نکنه و لابلای قفسه های سوپرمارکت گم نشه بهم گفت "شما ها چه می کنید با زندگی مشترک؟ بچه نمیخواین فعلا؟"

(در حالی که دهنم وامونده بود از اینکه این یکی چطور جا مونده از قافله ی آدم های این شهر که سالهاست دارن این جمله رو ازم می پرسن و به این فکرمیکردم که چرا تموم نمیشن آخه!!) 

لبخند زدم و بهش گفتم "تموم شد...  ما خیلی وقته دیگه همدیگه رو هم نمیخوایم چه برسه به بچه"...








این شبیه اتفاقات توو فیلم ها نیست ها. که یکم لم بدی روی مبل و پلک بزنی و ببینی همه چیزای تلخ تموم شدن. بخندی و کنترل تلوزیونو برداری و خاموشش کنی....


الان که هیچ.

 فردا صبح هم پاشی باز من ندارمت

مث امروز که ندارمت

مث همه روزهایی که قراره نداشته باشمت





به مامان که این سومین شبی ِ که پایین تخت من خوابش برده اشاره میکنه و میگه: ببینش، ببین یکی هست که نگرانته. یکی دلش نمیخواد تو بمیری.

من میبینمش. من دارم می بینمش







نیستی تا من اینا رو گوشم کنم و در حالی که زندوکیلی داره برامون میخونه "نار دونه ام... نار دونه ام... تویی عزیز خونه ام" و تو لمیدی روی تخت،  بخندم جلوت و بچرخم و بعد تعظیم کنم پیش پاهات

نیستی تا ناردونه ات بشم

نیستی و سرده هوای خونه ام....

نیستی و این نبودن غمگین تر از اونیه که بشه توی شعر نوشتنش. جوراب هامو می پوشم و میخوابم






من خوابم سبکه

انقدر سبک که وقتی توش دستمو ول کنی و خداحافظی کنی و روتو بچرخونی سمت ماشینت تا بری به کارهات برسی، باد منه ایستاده کنار تو رو از اون خیابون بلند میکنه میاره پرت میکنه روی این تخت...









بیاین مثل مامان های با تجربه ی پیر یه راز بهتون بگم...

...

اون جمعه ایی توی زندگی مشترک قشنگه که دوتایی با کلی شوخی و بازی ، خونه رو گردگیری کنید و وسایلش رو جایجا کنید و دور ریختی ها رو دور بریزید و تغییر فضا بدید و نهایتا بعد از کلی خستگی و دوش و چایی، در حالی که روی زمین نشستید و تکیه دادید به تختتون و لمیدید به همدیگه،  بشینید پای یه آهنگ لعنتی از نامجوی لعنتی تر.... با همم  زمزمه وار به جاییش هم با نامجو بخونید ... "هرکجا روی/ وصله ی منی"

از بقیه جمعه هاش که توش لش کردن و کاری نکردن و بغل بازیه، توی کتاب ها براتون زیاد نوشتن

....

حالا پاشید برید بقیه ی  ساعات باقیمونده از جمعه تونو بگذرونید. مامان گریه اش گرفته نمیخواد اشکاشو ببینید










فکر نمیکنم از اول تصمیمش این بوده باشه که این حجم از تنهایی رو بده به یه نفر. همینجوری  بی هوا کفگیر کشیده و ریخته توی سبد من، بعد گفته حالا الان یه لحظه صبر کن میزارمش روی ترازو و سهمتو درست بهت میدم... بعد یهو تلفنش زنگ خورده. عزیزش بوده لابد. شاید هم یکی دیگه از بچه های شاکیش. شاید هم یکی از کارمنداش... خلاصه تلفنش زنگ خورده و من سبد به دست با اون کفگیر بزرگ تنهایی وایسادم تا بیاد و ترازو کشی کنه و سهممو بده و بعد برم پی زندگیم...


نیومد ولی


یادش رفت خب


اشکال نداره. درکش میکنم.