از جشن ژانويه ی چند سال قبل تا امسال، بیشتر از یک عمر گذشته...


 مری چشمکی به من می زند و با دستش اشاره می کند "با یه پیک دیگه موافقی؟" با سر تایید می کنم و ریز می خندد و چند لحظه بعد به جای پیک با یک لیوان پر بر می گردد و می گوید"به سلامتی خندیدن" .....


تلخ است. تلخ می شوم. واژه ی خندیدن تلخم میکند این روزها که هنوز سر در گمم میان گذشته ای که همچون لیوان آبی ریخته شده جاری بر تن امروز است و فردای مبهمی که کابوس ِ تنها بودنم در آن آزارم می دهد. لیوانم را با یک نفس تا نیمه سر می کشم و مری غش غش می خندد و می گوید "آهااااااا . تو تکی دختر. هیشیکو مث تو ندیدم انقد خوب بده بالا" و سر خوش می رود سراغ مریم. مبل حلالی شکل ِ کنج هال را دوست دارم. مبل حلالی شکل ِ کنج هال جدایم می کند از های و هوی تن هایی که قهقه زنان تکه های شیرینی را با قهوه و چای سر می کشن و مرتب از حال و احوالم می پرسن و گاهی هم نیم نگاهی به صفحه ی تلویزیون دارند



روی مبل حلالی شکل کنج هال جایی پیدا کرده ام و لم دادم. مری مست مست کنارم ولو می شود و اشاره به حلقه ی توی دستم که دیگر نیست می کند و می پرسد "آره؟" می خندم . می خندد. می خندیم. بغلم می کند و می گوید "بعدی به سلامتی ِ فردا که دیگه انقدر گریه نکنی دختر" بدون حرف موافقت می کنم و بیشتر فرو می روم روی مبل...

. آدم ها دوتا می شوند. آدم ها دو تا دوتا می شوند. آدم ها دوتایی کنار هم می نشینند، حرف می زنند، می خندند. تنهایی سرک می کشد توی سلول های تنم. من گرمم است و بیشتر از همیشه دلتنگ! من گرمم است و برای یک جرعه نگاهت تشنه! من گرمم است و صدای خنده های مری توی سرم می کوبد. دنگ دنگ دنگ



مامان با سر یادآوری می کند که کافیست. جرعه ی آخر را می نوشم و با سر می گویم چشم. چشم هایم اما به دنبال ردی از قاب صورتت دانه دانه ی آدم ها را رج می کشد. تلفن هنریک مدام زنگ می خورد. آدم های پشت خط می خندند. مری می خندد. مامان صدای تلویزیون را زیاد می کند. بازیگران می خندند. وسط اتاق همه می رقصند. می خندند. مری دستانم را می گیرد. می خندد. می خندم. می خندیم. می خندم می خندم... بوم! می ترک بغض ِ نبودنت روی صورتم







از پله ی چهارم که روی آن نشسته ام تا پله ی 11 ام که آخرین پله است برای طی کردن و به اتاق ِ درس رسیدن، هنوز هفت تایی پله مانده و این معده درد و استخوان درد اگر مجال دهد می روم و به اتاق می رسم و کار امروزم را تمام می کنم.

...

از جایی که نشسته ام تا کیف دستی ام روی میز، چهار پله و 17 قدم فاصله است. با یک حساب سر انگشتی دستم می آید که بهتر از بی خیال قرص مسکن بشوم و به سمت کلاس ادامه بدهم. آنوقت مجبور نیستم چهار پله و هفده قدم راه بروم و دوباره هفده قدم و چهار پله برگردم! کلاسم که تمام بشود یک هو یازده پله و هفده قدم بر می دارم و می روم که برای امروز رفته باشم

....

چه محاسبه ی دقیقی لازم دارد، این روزمُردگی های زنده بودن...










دیشب نشسته بود روبروم. سرشوگرفته بود لای دستاش. گفتم مگه قرارنبود من دیگه سیگارنکشم تو هم دیگه مست نکنی؟ دست راستشو جلو آورد کف دستشو نشونم داد گفت: شرمنده بچه هامم . بدجور تنهان. دوباره سرشو گرفت لای دستاش

...

بچه ها می میرن. کشته میشن. بمب گزاری میشه. طالبان مسئولیت به عهده میگیره... تیر اندازی میشه توی مدرسه، دقیقا توو قلب ِ جهان اول، بچه ها می میرن... بخاری آتیش میگیره، بچه ها می میرن... اتوبوس می افته توی ذره، بچه ها می میرن

...

خانه ها یکی پس از دیگری هوارمیشوند. از روزنه ی انگشتانم میبینم شیون مردمان را. کفتارها درزیرهوار، لاشه جستجو می کنند. صدای شیون کودکان می آید. صدای مویه ی زنان سوخته. صدای های های مردان باخته. بوی خون میزند تا ته حلق. سیگارم را روشن میکنم. و خدا دوباره پیک مشروبش را بالا میزند











از شر خودت که در امان نباشی هر جا که باشی آسمونت همون یه رنگه,


رنگ زرد چرک اسارت ...








برای زخم های تن و روح دخترکی که چون دختر است پس مجرم است!! که بر او تجاوز شده اما می ترسد حتی به مادرش بگوید که چه می کشد این روزها چون ما در مقابلش این است: "چشمش کور، چرا سوار شد؟ چرا رفت؟"




اسمت چه بود؟ فاطمه؟

آره... فاطمه

فاطمه کجای تنت درد می کند؟ بگو زیبای محبوس، نه، بگو کجای تنت درد نمی کند؟ نشانم بده جایی را که زخمی بر آن نزده آن حیوان ، با توام فاطمه، صدایم را می شنوی؟ من از نهایت شب صدایت می کنم، از نهایت تاریکی، از سیاهچاله ای که در آن محبوس شدی، من از یک گور جمعی صدایت می کنم، نترس دخترکم... نترس... تو را 16 سال پیش از سیاهچال کوچک و تاریکت بیرون آوردند تا در زندان بزرگ تری زنده باشی و زخم بخوری و یک روز، یک مرد، یک حیوان، تمام رویاهایت را کابوس کند و تمام خنده های نوجوانانه ات را اشک!! می دانی؟ در یک گور جمعی بزرگ که هزاران جسد مثل تو در آن دفنند، این زخم ها عادی است عزیزکم


 
تنت زخمی ست فاطمه؟ کجای تنت زخمی ست؟ دکتر ها روی زخم های تنت مرحم می گذارند، برای دلت هم مرحمی هست؟












با من از زندگی بگو

 از خوشبختی....
 بگو که خوشبختی مال شماست که "زن"  زاده نشدید در این سرزمین
.....
 اینجا جغرافیای تن است، جغرافیای سادیسم جنسی، غده‌های متحرک عقده و حقارت که روی دو پا راه می روند. اینجا ملک مطلقِ نرینگانِ درنده‌ی نقاب پوش است، سادومازوخیست های تن باره، روسپیان مذکر، مومنان بی ایمان، مخلصانی که دست‌هاشان پر از سنگ است و خواب‌هاشان پر از پیکرهای مطبوع. انسان، پدر، نرینگانی که صبح‌ها بالای منبر زیبایی و دوست داشتن را حرام می‌خوانند و شب‌ها حاضرند همه چیزشان را بدهند تا لحظه‌ای چنگ بیندازند به زیبایی‌ات؛ همان‌هایی که زیبارویی خفته در گور می‌خواهندت، اگر کامشان ندهی.



چه خوشبختی تو، چه خوشبختید شما، چه خوشبختم من که هرگز به دنیاتان نمی‌آورم. چه خوشبختم من که روی دنیا بالا می آورمتان...












عقربه روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ....

گوسفند هایی که شمرده ام همه در خوابند .... ماه روزه ی خسوف گرفته .... ستاره ها نجیب شده اند و دیگر چشمک نمی زنند (!) ....

عقربه همچنان روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ...

همهمه ای برپاست ... بوی سیگار می دود در لا به لای تن های عرق کرده ... نیم خیز میشوند روی تخت و دست دراز می کنند و موهایم را در مشت می گیرند ... خاکستر سیگارها را می پاشند روی فرش .... تن های عرق کرده در هم می لولند ... مرا به خود می کشد دستی در آن میان، زیر گوشم نجوا می کند: « – عقابان کوچه، ( با آنان چنین گفتم) گور من کجا خواهد بود؟! – در دنباله ی دامن من!( چنین گفت خورشید) – در گلوگاه ِ من (چنین گفت ماه)» 1 ....

عقربه روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ...

دستی دهانم را می فشارد ... خاموش باش دخترک، چشم هایت را ببند ، وقتش رسیده که گربه در چشمانت سیاهی بزاید! ...



.................................................................................................

1)قطعه ای از ترانه ی فدریکو گارسیا لورکا





داستان نوشت



 
همه جا همهمه به پاست. تمام خیابان ریسه ی سبز و مشکی بسته است. بوی گلاب و اسپند های پر دود و دم تمام کوچه را مست کرده است . چادر مشکلی ام را روی مانتو و مغنعه ی طوسی ام می پوشم و پشت سر مادر از خانه خارج می شوم و ساک نذری ها را از دست مادر می گیرم که ناگهان تو پیچ کوچه را رد می کنی و با دیدن ما سلامی می کنی و ساک سنگین را از من که کشان کشان آن را با خود حمل می کنم می گیری و چند گام جلوتر از ما به راه می افتی و من گیج به سرشانه هایت نگاه می کنم که از همه پسر های محل چهار شانه تراست ...ای کاش همان جا بر می گشتی، موهایم را می دیدی که حتی از زیر چادر و مغنعه هم در باد می رقصند و چشمان گردم را که زل زده بود به قاب صورتت

...

ساک را کنار پای من زمین میگذاری و خداحافظی می کنی ... پیشانی بندت را از جیبت در می آوری و می بندی اش، موهای وحشی ات به رویش می ریزد و تو بی توجه به چشمان خیره ی من فرار می کنی از آفتاب ظهر عاشورا! و شلوغی آدم ها را یکی یکی طی می کنی که برسی مقابل هیئت و من چون شبحی می آیم پشتت و تو هیچ وقت مرا نمی بینی که عادت نداری به پشت سر نگاه کنی

 

تو سر خوش وارد جمع می شوی و من همانجا در شلوغی جمعیت با سیاهی چادرم در انتظار رد شدن تو این پا و آن پا می کنم و تو باز مرا نمي بيني که عاشق آن طبل بزرگ و لعنتی ام که صداي کوبیدنش مرا تا تو مي برد


 

هیئت به راه می افتد و تو جلو مي روي . تو مي روي و من تا خود ِ امام زاده ی شهر به دنبالت مي دوم شايد نامه اي راكه سالهاست برايت نوشته ام و روي طاقچه التهاب خاك خورده بدستت برسانم

 

پشت سرت در حیاط امام زاده ی شهر ایستاده ام و تو سرخوش با دوستانت حرف میزنی که مادرت و دختر جوانی پوشیده در چادر به سویت می آیند. نگاهم از صورت مادرت به صورت دخترک می چرخد، تو شادمان لیوان نذری را به دستش می دهی و من همنجا روی زمین می نشینم. مادرم اشک عزاداری اش را پاک میکند و به مادر تو عروسش را تبریک می گوید

 

گروه سینه زنی در حیاط امام زده پر شور سینه می زنند، پلک هایم داغ تر از آفتاب داغ ظهر عاشورا بر تن کیور است. تو رفته اي... تو رفته ای.... تو رفته ای... عاقبت، حتی اگر شده آخر ِ دنيا پیدایت میكنم .آنروز مي رسد که دیگر نه پشت سرت که مقابلت می ایستم تا تو مرا ببینی، دختركي را كه سايه تو بود

 





خوابیدن و زندگی کردن و خندیدن حق طبیعی من است، سلول های عصبی و مغزی ام ولی با من لج کرده اند و من، به هر قیمتی می خواهم بخوابم، بدون مشکل و راحت، مثل هر انسان دیگری....

روانشناس، دوست باباست و هوایم را دارد، کمکم می کند، او نشسته، من نشسته ام، او حرف می زند، من تمرین می کنم که گریه نکنم، توی مغزم تیر می کشد و من درد می کشم.... می رسد به موضوع بعدی، من حرف نمی زنم. من باز تمرین میکنم که گریه نکنم. میگوید حرف نزدن درد دارد، می گویم می توانم تحمل کنم. سرش را بلند می کند. در نگاهش چیزی هست، شاید انعکاسی از درد، شاید سوال، تعجب، دلسوزی، خستگی از سکوت من. می خواهم یک روز لااقل در عمرم زندگی کنم، درد را تحمل می کنم. نگاهم می کند، تو چرا اینقدر زیاد تحمل داری؟ چرا از درد چیزی نمی گویی؟ من دخترهای جوون دیگه ای قبل از تو هم دیدم که حتی جلوی من هم وقتی درد می کشن سکوت میکنن... درد کشیدن بخشی از زندگی شما شده؟ ..چیزی در من فروریخت، هزار تکه شد، هر تکه اش بخشی از روحم را خراشید. درد کشیدن بخشی از زندگی ماست، ما برای گرفتن هر حق طبیعی خود درد می کشیم، ما تحمل می کنیم، ما از درد نتیجه می گیریم و حتی اگر نگیریم، باز به درد کشیدن هایمان افتخار می کنیم، حتی اگر افتخار نباشد، شاید نمی دانیم اگر تحمل نکنیم چه کنیم

زنان خوب سرزمین من کسانی بوده اند که همه از شکم گرسنه و رنج روانشان خبر بودند ولی شکایتی از آنها نشنیده اند، ازمن هم همین توقع می رود. کاش قهرمانهای ما همگی زنهای صبوری نبودند؛ کاش آستانه تحملشان بالا نبود، کاش مظلومیت مقدس نبود، درد کشیدن و صبر کردن از بدیهیات نبود، کاش ما می توانستیم واکنش نشان دهیم، فریاد بزنیم...

زل زده ام به روانشناسم و قطره ی اشک سُر می خورد روی گونه ام...















باران می بارد

می گویند سرد شده است دریا

و هیچکس نمی داند که نفس های این همه مردم

اینهمه مردم ِ زل زده به صورتم

سردتر از خواب ِ خورشید است

که دیگر نمی تابد به دریایی که دریای دیروز نیست

....

باران می بارد و مرد سیاه پوشیده ای

...با غیض بر طبل بزرگش می کوبد

دنگ دنگ دنگ

کوچه سرد تر می شود با اینهمه گریه ی زنان

شیون بچه ها

و دخترکی که گوشه ی خیابان نشسته و استفراغ می کند تمام زنانگی اش را

زیر پای مجسمه ی مریم

سرد است
سردتر هم می شود وقتی قرار باشد تو نتابی بر من

....

مرد سیاه پوش محکم تر می کوبد

می کوبد

می کوبد

می کوبد توی سرم

دنگ دنگ دنگ

زیر پایم کودکی جیغ می کشد

روی پس مانده های پلوهای نذری دراز می کشد

و ورم شکم گرسنه اش را خیس می دهد روی زمین

دخترک هنوز عق می زند

و من می دانم ویارش قیمه پلوهای امام بوده

گوش هایم را محکم تر می گیرم

تمام خیابان را ریسه ی سیاه کشیده اند

زیر سینه ام درد می کند

صدای لیلاست که می گوید بچه ی بی پدر به چه کارت است؟

لیلا تو را نمی بیند

و پسرم را که در من قد می کشد

و نمی داند که گوش سمت راستش قرار نیست بشنود

و هیچ اذانی در گوشش زمزمه نخواهد شد

ماشینی با سرعت رد می شود

"قلندر مسلک و درویش و مستم"

آینه اش به دستان پیرمردی می خورد که رو به آسمان کرده بود

پیرمرد چشمش به عَلَم سبز است

دستش پرت می شود

خون می پاشد روی حلقوم خیابان

پیرمرد خم می شود کف آسفالت

به دنبال دستش است

جیغ می کشم

مردم روی خون دستهایش رد می شوند

زنی صلوات می فرستد و می گوید این خون نذری آقاست

پیرمرد دولا شده و دستش را جستجو می کند

زار می زنم که دستش را لگد نکنید

برای دعا دراز بوده

دختر جوان نیم خیز بلند می شود

حالش بهتر است

خون دوای درد هایش بود

مرد سیاه پوش پر غیض تر می کوبد

دنگ دنگ دنگ

موهایش از زیر پیشانی بند "یا زهرا" وحشی شده

من یاد حلقه ی موهای تو می افتم

وقتی به زمین فشارم می دادی و پریشانی ِ پیشانی ات روی صورتم می ریخت

دست می کشم روی شکمم

نترس مادرجان، نترس، پدرت مرد بزرگی است

بزرگتر از قامت آقایی که به قدمت تاریخ اشک می خواسته و خون

....

سرد است

سرد تر می شود هنوز

آسمانی که آسمان دیروز نیست

و کوچه هایی که کوچه های قبل نیست

مثال زنی که زن دوشنبه ها نیست

و هزار کودک ِ نزاییده را مادر است

وقتی که هرشب

به جای لالایی

نفس های پدرشان را طلب می کنند

و صبج ها دچار درد زایمان است

وقتی که قاب بنجره تو را نشان می داد که ایستاده ای

و جاده اما باید شروع می شد

تو همچنان ایستاده و سیگارت را

و مرا

و یکشنبه غمگینمان را

دود می کردی

....

سرد می شود

و شاید سردتر

پیرمرد دستش را پیدا کرده است

چشمانم را می بندم

کودم گرسنه است

.... خانم، خانم یک بشقاب نذری
 
 
 



یادت باشد، بازهم ساعتهایمان را باهم تنظیم کنیم.

یادت باشد، غریبی در اتاق خودم با غریبی در سرزمین دیگر بعضی وقتها فرق دارد

یادت باشد غربت یعنی هیچ جایی نیست که وقتی پایت را گذاشتی بگویی رسیدم

یادت باشد شبها که تو میخوابی، تازه من بیدار شده ام

یادت باشد یک دفعه که از قور بورشدی بوری دیگه، حتی اگر برگردی به جای اولت برنگشته ای، بلکه تازه رسیده ای به یک محل جدید

یادت باشد که وقتی رفتی دیگر مال هیچ جا نیستی، هیچ جا برایت آشنا نیست

تو برای هیچ جا، هیچ کسی آشنا نیستی









نسخه ام را روی پیشخوان داروخانه میگذارم و منتظر می مانم تا مرد جوان ِ کارمند کمی سرش خلوت شود. این چندمین داروخانه ای است که سر زده ام و نا امید از خریدن دارو منتظر می مانم تا مرد جوان رو به من کند.

روز گرمی است... یا شاید هم من گرمم است. برگه ی آزمایش توی کیفم سنگینی میکند و جمله ی دخترک در آزمایشگاه که تبریک گرفته بود برای مادر شدنم توی گوشم زنگ می زند. اما صدای تو توی جمجمه ام از همه بلند تر است. تو... همسر قانونی من... پدر طفل چند هفته ای ِ من... بیرونم کرده ای... مرا نمیخواهی... بچه را نمیخواهی... نگران ِ مسئولیت ِ زندگی مشترکی... تازه یادت آمده زندگی مشترک یعنی چه... به همین سادگی میخواهی صورت مسئله را پاک کنی و من هر روز به صورت مادرم لبخند می زنم وقتی سراغ ِ تو را می گیرد و جوابی ندارم که بدهم...


 مرد جوان رو به من می کند. نسخه را با کارت شناسایی ام نشانش می دهم  تا باور کند نسخه ی خودم است اما داروهایم را قبل از سفر به شمال جا گذاشته ام و اگر لطف کند دوباره نسخه را به من بدهد دیگر نیاز نیست پول وزیت دکتر روانپزشک بدهم. نگاهی می کند و بدون حرف نسخه را بر می دارد. دلگرم می شوم. داروها را روی پیشخوان می گذارد و می گوید "هنوز جوونی. رحم کن به خودت. زیاد نخور ازشون" نگاهش می کنم و با خوشحالی از داروخانه خارج می شوم.


رویای چند ساله ام به حقیقت پیوسته اما خوشحال نیستم... دارم مادر می شوم اما برگه ی آزمایش را باید قایم کنم... 5 تا از داروها را توی خیابان قورت می دهم و آدم ها کج می شوند یک هو... لابلای اینهمه هیولا تو را می بینم که به سمتم می آیی. فرار می کنم اما پاهایم فلج است. داری نزدیک می شوی و من لال شده ام. گوشه ی خیابان می نشینم تا برسی و چنگ هایت  را در بدنم  فروکنی.....


تا شب وقت زیادی مانده. تا شب وقت دارم برای کودکم تمام قصه ی 26 ساله ام را بگویم. تا شب فرصت هست تا مادر باشم . تا برایش بگویم مادرش عمری زن بود و شکست برای زن بودن... آخر  شب... من و کودکم می رویم تا نباشیم. تا نکبت زندگی را برای پدرش یادگاری بگذاریم و از فردا صبح، کودکم در آغوش، برایش لالایی بخوانم












این روزها پر از خواب شده ام ... آدم ها رنگ به رنگ می شوند و من می نشینم صامت میان بغض هایم تا شاید بفهمم کدام یک راست می گویند!

این روزها من مانده ام و حجم وسیعی از تنهایی هایی که پشت درب بسته ی اتاق و لابلای قرص ها معنا میشوند  ... و کمی آنسوتر  تکه هایی از من می چکند بر روی این صفحه های خالی که از من پر می شوند!

...

سعی می کنم بنویسم: "بگذار فرار کنم ... بگذار خیال کنم ... تو که هستی؟  ....  بگذار فراموش کنم ...." ... خط خطی می کنم ...  دستهایم را گم کرده ام

....

این روزها دوباره دلم هوای پر کشیدن کرده ... این دشت های سرگردانی مرا کفایت نمی کند! من بی وطنم، اما بالهایم را در همین سرزمین سوزانده اند

...

کبوتر پسرک همسایه دیروز در حیاط ما گم شد، و او که سردرگم تمام حیاط را گشت و در آخربا هم بر روی پله نشستیم و اشک ریختیم و آرام زیر گوشش گفتم، مرغ عشق من هم درست همینجا از سرما یخ زد ! و به پسرک نگفتم اما، دیدم که چگونه گربه خاکستری جوجه اش را به کمین نشسته بود!

….

این روزها  سردم است... این روزها .... تو نیستی








مُرده ام
از همان روز که راهی ام کردی و بر خلاف ِ همیشه برایم دست تکان ندادی و جاده شروع شد...
از همان روز که می دانستم دیگر نمی بینمت...
مرده ام و شب ها روی تخت و روزها روی مبل، خمیازه هایم را پشت هم ردیف میکنم و گاهی یادم می رود پلک هایم را باز کنم بعد از  خمیازه و دقیقه ها را تاریک می بینم...
مرده ام
و تلفنم زنگ نمیخورد و صدای تو در آن نمی پیچد...
مُرده ام
همین روزها می گندم
و همه باور میکنند که دیگر مرده ام
و باور میکنند که محال است تو بخواهی کنارم نباشی و من زنده باشم...
مُرده ام و  همین روزها همه می بینند که مردن آنقدر ها هم که می گفتند سخت نیست








داستانک




اتوبوس یعنی آوارگی. یعنی بی خانمانی...  حالا از هر ترمینال دنیا و به هر جهت ِ جغرافیا که میخواهد راه بیوفتند بیوفتد، فرقی ندارد. اتوبوسی که تو پشت پنجره اش دست تکان بدهی یعنی آوارگی و جاده یعنی اشک و اشک و اشک...

چشمانم را نیمه باز میکنم و خانم مسن ِ کناری ام را می بینم که به نرمی دارد شالم را جلو می کشد. روی صندلی جابجا می شوم و شالم را مرتب میکنم و  لبخند بی روحی به صورتش می پاشم.

"دانشجویی دخترجون؟"

کیفم را بغل میکنم و با سر رد میکنم. دوباره می گوید: اینهمه اشک از کجامیاد آخه فدای چشمات بشم. هنوز جمله اش تمام نشده دو قطره اشک ِ جامانده پشت پلکم سر می خورد روی گونه ام. با دست اشک ها را پاک می کند و می گوید "مادرت بمیره الهی که تو اینطور مظلومانه داری اشک میریزی حرف هم نمیزنی" سرم را روی شانه اش می گذارم های های گریه می کنم. حس میکنم سالهاست نگریسته ام. زن همصدا با من می گرید و مدام دست به سرم می کشد و میگوید :دختر 23 ساله ی منم توی زندگیش شانس نیاورد. بمیرم براش که اونم مثل تو همینقدر اشک می ریخت ولی من حمایتش نکردم" زن دیگر به هق هق افتاده. به هق هق افتاده ام. تلفنم زنگ می خورد. تویی و میخوای حالم را بپرسی. حال ِ بعد ِ خداحافظی ام با تو که پرسیدن ندارد و نمیدانم چرا این را نمی دانی

ایست... تونل دارد ریزش میکند.... ماشین ها را خاموش کنید... هیچ صدایی تولید نکنید... همه متوقف... اضطراب روی چشمان ِ همه سوسو می زند... همه به دنبال راهی اند برای زندگی... نمیدانم چند بار باید یس را از حفظ بخوانم تا همین الان یک قلوه سنگ روی صندلی من سقوط کند... از خانم کناریم می پرسم... با دست می زند توی صورتش. "زبونتو گاز بگیر دختر من، این چه حرفیه. زندگی همینه دیگه. تلخی داره. شادی داره" رویم را بر می گردانم سمت بقیه ی مسافرها. دو ردیف جلوتر بچه ای گوشش را عمل کرده. گریه می کند. درد دارد. درد دارم. گریه میکنم

صدای تکه های سنگ که سر می خورند از سقف همه را لال کرده....

 هیس...

تونل دارد ریزش میکند...

 و زنی قرار است در آن دفن شود...

 دفتر شعرش را

کلاغ

نک زده است.....

هیس..... تلفنم زنگ می خورد.... همه ی دنیا هیس.... تویی.....!











نیامده بودی پیش از این... و یک عمر بود، هجر ِ تو




من تنها بخشی از آسمان را می خواهم
همان قسمتی که تو از هوایش استنشاق می کنی
همان تکه ای که تو به گنجشک هایش سلام می کنی
!همان گوشه، که تو از پنجره ی اتاقت به آن نگاه می کنی
....
من به سهم کوچکی از این کوچه های نفرینی قانعم
همان کوچه هایی که تو در آن دستانم را می گیری
همان پیچ های قدیمی و کهنه
!که در آن تو در کنارم گام بر میداری
....
من به سهمی از روز قانعم
همان ساعاتی که تو زیر گوشم می گویی دوستم داری
همان لحظه هایی که مرا می بوسی
همان دقیقه هایی که با نگاهت مرا می کاوی
....
حسود می شوم گاهی
تمامی سهمم را جز برای خودم نمی خواهم
!و تو را  بیشتر
....
دلم می خواهد خط خطی کنم تمام روزهایی را پیش از این گذراندم بدون تو
امشب خودم و خودت را طرح می زنم
دوست دارم تو را همینطور که هستی بکشم
تو را همینطور که هستی می خواهم
.....

امشب آسمان نزدیک است
چه فرقی می کند اگر من عاشقم یا تو؟!
چه فرقی می کند ... تو بگو

بیا فرار کنیم تا این روزها را که "ناگهان دیر می شوند" را زود پیدا کنیم

.....


من به سهم کوچکی از شانه هایت قانعم
من به سهمی از دستانت قانعم
من به نیم نگاهت قانعم
حتی به  نام ات قانعم






" به مناسبت روز دختر"

همه میخکوب نشسته اند، گاهی کسی نظری می دهد، من نگاه می کنم بی آنکه ببینم، درسکوتم غوغاست، صدای آهنگ پخش می شود، دختران می رقصند، تولد است! کسی که فیلم را آورده فاتحانه، از بالا نگاه می کند ، "فیلم تولد" دختران را که در تلویزیون پخش می شود. مادرم نگران است، فکر می کند جایی که همه دوستانم هستند بعید است من نباشم، فکر می کند من اگر با صدلایه حجاب هم باشم، مردم در "کامپیوتر" می توانند چهره ام را روی هر بدنی قرار دهند. فیلم دقیقه به دقیقه، لزج و کشدار پخش می شود، مادرم نفرین می کند کسی را که آبروی دختران مردم را می برد، تاکید می کند که اینها که کاری نکرده اند، تکرار می کند که فقط یک مجلس دخترانه است همه لباسشان مناسب، شاید می گوید تا دلش آرام شود، دختران زیادی را می شناسد، آنها که برایش مثل دختر خودش بودند، "مادر" صدایش می زدند، شاید می گوید تا دهان حاضرین را ببندد، شاید هم خشمش را به توزیع کننده فیلم نشان می دهد.

می خندیم، پای کامپیوتر نشسته ایم و عکس های منظره دانلود می کنیم، همه عکس هارا می کنیم یک سی دی عکس و بعد به طاهره که از دماغ فیل افتاده می فروشیم، تازه فوتوشاپ یاد می گیرد ولی غرورش اجازه نمی دهد از ما سوال کند، و فکر می کند هرچه ما داریم را باید بقاپد، حتی "سی دی عکس" مارا هم بهر قیمتی می خرد. نقشه داریم برای دست انداختنش. تلفن زنگ می زند، زهرا از پخش شدن "فیلم تولد" می گوید. خنده مان یخ می زند. اشک ها می ریزد. ترس از فهمیدن خانواده، اقوام... دیوار های خانه نزدیک و نزدیکتر می شوند.خفه می شویم. چه دلداری می توانم به عزیزترین دوستم بدهم... پابه پای او ترسیده ام. او کاری نکرده است، ولی گناهکار است.چشم هایم دور اتاق را می گردند، باید پرینتر را ببریم تعمیرگاه. مادر می آید. دلسوزی مادرانه اشک به چشمانش آورده، می گوید فدای سرتان، بخاطر یک پرینتر شما گریه کردید؟ بزنیدش زمین صدقه سرتان شود. سر! فکر می کنیم چه بر سر ما خواهد آمد

سالها گذشته، بعد از هفت سال دوری و بی خبری ، قبل از کوچ به شهر جدید، می بینمش..  از گذشته ها می گوییم، از خنده ها، از گشتن ها، از خسته نشدن ها، زمین خوردن ها و بلند شدن ها. روزهایی که غم را نمی شناختیم، اگر بود هم دو نفره بلندش می کردیم و به زمین می زدیمش. می رسیم به درد دلها، غمهایی که حالا بزرگترند و تو تنهایی باید بلندشان کنی، جرئت نمی کنم ولی غیر مستقیم خبر بقیه را می گیرم. شنیده است که چند نفرشان را خیلی بد تنبیه کرده اند، می داند که چند نفرشان را شوهرانشان طلاق داده اند. خودش بخشیده شده، موقف بردگی اش را دارد، با یک داغ بزرگ، حق هیچ چیز را ندارد چون "بد نام" است، آبروی فامیل را برده. چون دختری است که "فیلمش" در همه دنیا پخش شده. در خانه شوهر، هرگز تنها پایش را بیرون از خانه نگذاشته. هر روز تهدید و کنایه می شنود که "باز" کدام کاری نکند. غصه هایش بغض می شوند و بغض را قورت می دهد. چشمهایش از اشکهایی که نمی ریزند می درخشد.









اینکه بگویم دلتنگ نیستم، دروغ است... ولی چون دروغ های زیادی به خودم گفته ام، این یکی هم روش، دلتنگ نیستم اما از دیروز هوای رانندگی و سیگار به سرم زده و دلم میخواهد بدانم چه به سر عروسک های ماشینم آمده وقتی من نیستم که هر روز بغلشان کنم

مری میگفت "راز آشپزی خوب اینه که پیاز فراوون بریزی توی غذا" . پیازها را خرد میکنم و به مری فکر میکنم و پیشانی ام داغ می شود از تجسم یک جرعه شراب دست ساز و پیک های پشت هم ... پیازها را نامرتب خرد میکنم و یادم می آید لیلا میگفت باید یک دست باشند تا توی غذا خوش ظاهر شوند. با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم و می خندم و ته دلم قرص می شود از اینکه هنوز خواب است و نیست تا گریه و خنده ی همزمانم را ببیند و باز نگرانم بشود... چاقو از دستم توی سینک سُر می خورد و یادم می آید مامان میگفت موقع آشپزی نباید سر و صدا کنی. چاقو را با غیض بیشتر توی سینک پرت میکنم. دنبال ادویه میگردم. مریم میگفت ادویه های رنگارنگ رو بریز یه طعم جدید خلق کن. هنر آشپزی یعنی همین خلق ِ طعم! فقط نمک توی غذا می ریزم و درب کابینت را می بندم ...


کدبانوی خوبی نمی شوم. نبوده ام. نیستم... آرام درب اتاق را باز میکنم. ریز ریز نفس می کشد و با صدای دستگیره کمی تکان میخورد. میخزم کنارش. میچسبم به بازوانش...  کدبانوی خوبی نیستم.... اصلا نیستم





یک زولپیدم می خورم
 میخوابم
قلت می زنم
بیدار میشوم
یک بوپروپیون میخورانم اش
میخوابم
بیدار می شوم
.
.
.
.
یک زولپیدم می خورانَدَم
میخوابم
میخوابد
میخوابیم
.
.
.
.









داستان نوشت


پرده را عقب می زنم و با یک قدم از پشت پرده وارد سالن می شوم. ایستاده ای سمت چپ، کنار مادر و خواهرت و خواهرم. موهایم را با دست راستم بالای سرم جمع میکنم و سعی میکنم با آن پاشنه های 15 سانتی درست و شمرده قدم بردارم. داری با خواهرم به یک پیرهن سپید دیگر روی مانکن نظر میدهی و من شمرده شمرده جلو می آیم. خواهرت اولین کسی است که نگاهش به من می چرخد و با لبخند می گوید وای چقدر بهت میاد. نگاهم میکنی. مادرت به سمتم می آید و می گوید مادر جان اول با پای راست اومدی توی سالن؟ حواست بود دخترم؟ الکی سر تکان می دهم و سعی میکنم یادم بیاید که 5 قدم قبل با کدام پا بودم. الان با پای چپ جلو می روم. پس طبیعتا اولین گامم با پای چپ بوده. نه شاید هم بد می شمارم. دارم حساب میکنم که اولین قدم میشد کدام که تو جلو می آیی و دستم را از بالای سرم پایین می آوری. موهایم پخش می شوند روی شانه های لختم و تو برای اولین بار بی ملاحظه ی مادرت دستت را دور کمرم حلقه میکنی. خجالت می کشم و سعی میکنم از دستانت فرار کنم. زن میانسالی که مسئول فروش در این مزون است با لبخندی شیطنت آمیز میگوید :نمیتونی فرار کنی آقا داماد تازه تونسته تو رو توی لباس عروسی ببینه. خواهرم و مادرت می خندند و خواهرت با دقت سعی میکند لباس را برانداز کند تا مبادا جایی از آن ایراد داشته باشد. زیر گوشم میگویی ماه شدی! نگاهت میکنم. ماه؟ مثل مهتاب؟! دستانت را از دور کمرم باز میکنی و به سمت خانم می روی تا حرفهایت را برای خرید لباس با او بزنی. بر میگردم به اتاقک پشت پرده تا لباس را در بیاورم



رو به آینه ایستاده ام. این منم. این لباس سپید زیبا هم همان لباسی که از 8 سالگی دوست داشتم بپوشم. و این کفش های پاشنه 15 سانتی چقدر قدم را بلند کرده. موهایم را دوباره با دست راستم بالای سرم می برم و با دست چپم هرچه تقلا می کنم دستم به زیپ لباس نمی رسد. مادرت از پشت پرده می پرسد: کمک لازم نداری عزیزم؟ می گویم متاسفانه چرا! بلند صدایت می کند تا بیایی کمکم. دوباره خجالت می کشم... مادرت خوشحال است



پرده را کنار میزنی. پشت سرم می ایستی. حتی با پوشیدن این کشف های 15 سانتی هم یک سر و گردن از من بلند تری. از پشت بغلم میکنی و در حالی که زیپ را پایین می کشی می گویی "مهتاب زنگ زد، دوست داشت بیاد اما خب چون تو تعارف نکردی رضا نزاشت باهامون بیاد" در آینه نگاهت میکنم. "مهتاب" ... موهایم را از دستانم فراری می دهی. صورتت را توی موهایم فرو می کنی و کمک میکنی لباس را ....


پرده را عقب می زنم. خواهرم بغلم میکند. می پرسم خوشحالی؟ اخم میکند. از فروشگاه خارج می شویم. من یک زن خوشبختم که بسته ی لباس سپیدم روی صندلی عقب ماشین خوش رنگ همسرم جا خوش کرده! مادرت می گوید:خدارو هزارمرتبه شکر ، بلاخره سروسامون گرفتید. باید قدر همو بدونید. سنگینی نگاهت روی تنم خسته ام میکند. چراغ قرمز فرصت می شود تا تو بگویی: "یه زنگ به مهتاب بزن بیاد لباسو ببینه، دوست داشت ببینه" سرم را تکیه می دهم به صندلی . مادرت می گوید که شگون ندارد هرکسی راه بیوفتد و لباس عروسی ما را دید بزند. تو با بی میلی قبول میکنی و صدای زنگ تلفنم بلند می شود. رضاست. نخوانده گوشی را می بندم



میرسیم خانه. مادرم اسپند دود میکند. مادرت مرتب مرا می بوسد. نامزدی تکه پاره ی چند ساله ی ما بلاخره رو به سامان است. بابا دوست دارد زودتر مرا در لباس ببیند. خواهرت دوست دارد حسابی برقصد. خواهرم دوست دارد موهایش را مش زیتونی بریزد. برادرم دوست دارد یه دل سیر با خیال راحت به صندلی تکیه بدهد. و من دوست دارم یک لیوان آب بخورم! نهار که تمام می شود می زنی بیرون. خانه خلوت می شود. تلفنم دوباره زنگ می خورد و باز هم رضاست. مانتو شال مشکی ام را تنم می کنم و با بسته ی لباسم از خانه خارج می شوم. رضا مقابل درب منتظر است. برایم دست تکان می دهد و من با شوق سوار می شوم. همیشه همینطور بود، رضا پشت در می ایستاد و من با ذوق سوار می شدم . حتی فردای آن روز که بابا جواب رد به خواستگاری اش داده بود و قرار گذاشته بودیم تا خداحافظی کنیم. رضا دانشجوی معمولی یک رشته ی معمولی بود و بابا نگران برای آینده ی دختر کوچکش! گذشته ها برای ما هرگز نگذشت و امروز هم رضا مثل همیشه ویگن گوش میدهد و من مثل همیشه به محض سوار شدن خاموشش میکنم و باز مثل همیشه توضیح می دهد که "عزیز دلم من اینو دوست داشتم ها" و من می خندم و می پرسم" منو چی؟


صدای مادرت در گوشم می پیچد "شگون نداره کسی لباس عروس رو ببینه " . رضا می گوید : مطمئنم خیلی بهت میاد، بریم بپوش ببینم چی میشی با این لباس" دستم را روی دستش می گذارم که روی دنده ماسیده .گوشی تلفن رضا زنگ می خورد. مهتاب است که به خواهش از او میخواهد تا شب برای شام به ما سری بزنند تا لباس مرا ببنید! دستم را روی دستش فشار می دهم و به این فکر می کنم که چقدر خوب لباسی انتخاب کردیم که من برای در آوردنش نیاز به کمک دارم، رضا خیلی دلچسب تر از تو صورتش را در موهایم ....