برای رقیه خدابنده ، برای تمام "دوستت دارم" هایی که باید به او می گفتم و نگفتم و.... رفت



این مردمان را عاشق نباش رفیق


شاعرانگی ات تمام حقارتشان را محاط می کند

یادت نرفته که


آخرین شعرمان را روی نیمکت سنگی ساحل

برای "باد" بود که سروده بودیم



...............................

پ.ن اول) پاسخ رقیه را از اینجا بخوانید برای این چند خط پیشکش ناقابل پاییزی ام به او

پ.ن دوم ) شهلا جاهد اعدام شد

پ.ن سوم)ندارد





راه می افتی

کلمات بروند پی کارشان، دل است که سنگینی می کند

با بغض دنده را می کوبی

خواننده می خواند

اشکت را با آدامس از شیشه بیرون پرت می کنی


چرا ته هیچ خیابانی به دنیایت نمی رسد

فشار می دهی روی پدال

می روی

می روی

می روی


"خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن"

هیستریک خنده ات می گیرد

"من با تمام مردان شهر همبستر بوده ام"

ماشین پشت سر چراغ می دهد

راهنما نمی زنی و می چرخی

با بوق فحش می دهد

دلت می خواهد بروی دنبالش و خواهش کنی به تو فحش یاد بدهد که نثار دنیا کنی

ماشین ها رد می شوند

خواننده هنوز می خواند

"می برم توی خیابان غم سنگینم را"

درد داری

چند سال است که درد داری

می کوبی روی دنده

ماشین با تو گریه می کند

پشت هیچ چراغ قرمزی گریه نمی کنی تا مبادا سوژه ی نوشته های گودر نویسان شوی

:که مبادا شب در گودر بخوانی
"تویی که پشت چراغ قرمز فلان آهنگو گوش می دادی و به پنهای صورتت اشک می ریختی، خواستم بگم هق هق ات رو می فهمم"
که دلت میخواهد داد بزنی هیچ کس هق هق ات را نخواهد فهمید


نه؛ این شهر دیگر شباهتی به هیچ لبخندی ندارد

....

خاموش می شود

خودت یا ماشین، نمی دانی

خواننده هنوز می خواند

"می کشد سیگاری یک شبح بازنده"


خیابان تمام می شود

شهر تمام می شود

و تو درد داری

درد






آذر ماه است. خوب باشد. شهلا جاهد اعدام می شود. خوب اعدام می شود! باران می بارد. خوب ببارد. اصلا به ما چه. خوب اصلا می توانست عاشق نشود. اصلا می توانست یادش باشد که قصه ی عشق و فداکاری برای مردی که همسر دارد حکایت کنیزک های حصار باغ های از ما بهترانی است که نمناکی آب دهان را بر صورتشان با هیچ سر آستینی نمیتوان پاک کرد . اصلا به ما چه، لذت نگاههای حریص یک مرد را در خطوط قرمز زیر درخت های سیب گاز زده، حالا ما باید غصه دار انسان بودنش باشیم؟؟

قصه اصلا قصه ی قصاص و جنایت نیست. قصه ی یک فرهنگ بیمار است. قصه ی دادگاه های شرم آور و مضحکی است که در آن شهلا به پشت میز محاکمه می رود و ناصر به دادخواهی (!) فریاد وا مصیبتا سر می دهد. قصه ی مردمانی است که انگشت تکفیر به سوی زنی اشاره می کنند که جرمش معشوقه بودن است و بس. قصه ی هزاران لکه خون خشکیده ی بر شاهرگ عدالتی است که از حلقوم انسانیت آویزان است
روی تمام روشنفکری و ایدئولوژی ها عق میزنم که نگران کپی های مجاز یا غیر مجاز قهوه ی تلخ هستند و از این اعدام می گذرند و بیانه پشت بیانه که ای وای ایرانی را چه شد که منشور کوروش تقلبی به بازار آمد و دریغ که ایرانی را چه شد که اینچنین صدای شیون یک بی عدالتی را پشت نگاه های سرد سنت زده ی خویش نمی شنود

شهلا جاهد اعدام می شود که یادش بماند طناب دار نصیب تمام آنهایی می شود که شلاق های جامعه ی سنت زده ای که در آن یک مرد همیشه تبرئه ی تمام جنایت هاست را نادیده می گیرند... وقتی برای گردن های باریک بی گناه طناب می بافند و در بازار برای هیچ گردن کلفتی طناب پیدا نمیشود... شهلا جاهد اعدام می شود تا ناصر محمدخانی به عنوان ولی دم شاهد و خواهان ِ اجرای حکم عدالت برای همسرش باشد.... خوب اعدام بشود.... ما چایمان را سر می کشیم






زن بودن همیشه هم بد نیستد. پلکات و دلت که سنگین بشه گریه میکنی و تو جواب ِ سوال دیگران که میخوان بدونن چته، میندازی گردن پریودی. بعد طرف با لحن دلسوز میگه :"آخی، درد داری؟" سرتو با خیال راحت و بدون ترس از اینکه طرف بفهمه چی داری میگی تکون میدی و میگی :" اوهوم. درد دارم. خیلی درد دارم


پ.ن) با اجازه از مستر بکس، زن باس یکی رو داشته باشه که وقتی نشستن کنار هم و طرف داره موهاشو ناز میکنه، این آهنگو براش بخونه و خوشبحالش بشه







گوشی را بین شانه و گوشم نگه می دارم و در حالی که سعی می کنم با لکه ی روی شیشه کلنجار بروم به صحبت های دوست منتقدم گوش میکنم و گاهی چند کلمه از حرفهایش را جا می اندازم و معلق میان پاک کردن شیشه و توجیه شدن در باب نقص های نوشته ی آخرم، ناگهان نگاهم به ساعت می افتد و اینکه تا ظهر فقط چند ساعت مانده و هنوز نه فرصت خرید داشته ام و نه برای نهار تدارکی دیده ام


من زن خوبی هستم. یعنی شرط همسرم برای موافقت با کارم این بود که زن خوبی باشم و کم کاری به خانه و او نداشته باشم. لکه ی بد قلق هم عاقبت محو می شود. هرچند می دانم مادر همسرم در اولین فرصت وقتی روی مبل دو نفره ی سمت راست بنشیند با گوشه ی چشم و تغییر لهجه ای که در آن تقلید صدای خودم را به وضوح می شنوم، خواهد گفت:" دخترم وقت کردی یه دست به سر و گوش خونه هم بکش. اون شیشه یه کم مات شده. "جارو را روشن می کنم و یادم می آید قرار بود با یک نفر حرف بزنم


سر و ته صحبت با دوستم را جمع می کنم و بعد از خداحافظی حاضر می شوم. من زن مرتبی هستم. همسرم دوست دارد همیشه آراسته باشم که وقت معرفی ام به دیگران احساس رضایت بکند. ناچارا نیم ساعتی طول می کشد تا حاضر شوم و بلاخره راهی خرید می شوم. در راه هستم که از تحریریه تماس می گیرند و در حالی که دسته های سبزی را جدا می کنم قراره تحویل مطلب بعدی ام را به خاطر می سپارم. نگاهی به ساعت می کنم. تا ظهر دیگر چیزی نمانده. پشت چراغ قرمز موتور سواری آینه ی سمت راست را می شکند. من زن موقری هستم و وقتی جوان با قیافه ی حق به جانب نگاهم می کند ، می گویم مهم نیست و می تواند برود که بعد آقای همسر نگوید که :زن که تو خیابون داد و بیداد نمی کنه! من همیشه یادم هست که ممکن است آشنایی در حال رد شدن باشد و ببیند که خدای نکرده برای حقم بحث می کنم


به خانه می رسم. ایده ینوشتن به ذهنم آمده. پیازها را خرد می کنم و به نوشتن فکر می کنم. غذا بعد از ساعتی روی گاز در حال آماده شدن است و من کاغذم را روی سنگ آشپزخانه گذاشته ام و تازه شروع کرده ام. صدای هشدار ماشین لباس شویی می پیچد در فضا. رخت ها را پهن می کنم در رخت کن. کلمات را پشت سر هم تکرار می کنم تا از ذهنم فرار نکنند. تلفن زنگ می خورد. خواهرم است و از دعوای دیشبش می گوید. دلداری اش می دهم و میان جملاتم ، کلماتم را هم قورت می دهم

ساعت به وقت آمدن همسرم نزدیک می شود. لباسم را عوض می کنم و روی صندلی آشپزخانه ادامه می دهم. صدای در می آید. در باز می شود. همسرم کلیدش را روی میز پرت می کند و در جواب سلامم می گوید: علیک سلام. همش بشین با اون خودکار و کاغذ. یه وقت یه کار مفیدی نکنی ها !!!








خبر کردن ِ همه ي مجسمه سازان دنيا هم برای تراشیدن بهانه ای برای سانسور و انکار و حذف یک قلم زیر ممیزی های ارشاد اسلامی، کافی که نیست هیچ، قانع کننده نیست که هیچ، عصبی کننده که هیچ، خنده آوری بیش نیست


اشعار پست مدرن در نمایشگاه کتاب جمع می شود، رمان آخر اسماعیل فصیح جمع می شود. نشریه ی شهروند جمع می شود؛ روزنامه ی بهار جمع می شود، وبلاگ ترانه علیدوستی برای فقط و فقط یک پست جمع می شود، و .... وبلاگ داستان های کوتاه مجبتی مولایی هم جمع می شود


بلاگفا از خطوط قرمز ارشاد هم کثیف تر است. بلاگفا دزد است. یک صبح بلند می شوی و می بینی هیچ از کلماتی که مدت ها کنار هم چیدی و به حسب اعتماد آنان را جایی غیر فضای وب نگه نداشته ای خبری نیست و به همین راحتی خط می خوری


جناب سایبری عزیز، حاصل ِ فردای ممیز و سانسور، نسل عصیان زده ی صاحب قلم و اندیشه ای خواهد بود که به راحتی رای به تلافی بر شما خواهد داد




پ.ن) وبلاگ جدید داستان های کوتاه










پاییز کافی نیست

و حجوم دلتنگی های در پس ِ باران اش؛

پاییز کافی نیست

و شب های تو در آن سوی سیم و من این سوی عشق

نه، کافی نیست این چای نیم خورده ی سرد

و تکه های "دوستت دارم" من خطاب به تو؛

باید برای تو

به حجم بهارنارنج ها

شفاف تر از رنج هایمان

بی هنگام و بی شرم

دلتنگ بود

مرد ِ من


تابستانی ترین خیال ِ من






چه فرقی می کند چندمین سال باشد عزیزم. چه فرقی می کند گوشه ی روبان سیاه ِ بسته شده به قاب عکست چندمین سالی است که زیر چنگ های مادرت پاره می شود. چه فرفی می کند اصلا پاییز بود یا زمستان. چه فرقی میکند اصلا شنبه بود یا جمعه... دوباره یک سال دیگر، دوباره یک روز دیگر، دوباره هق هق پدرت روی سنگ قبر ،دوباره قهقهه ی کلاغان به ضجه های مادرت، دوباره همسایه های کثیف و نگاه های بی شرمشان روی قاب صورتت، دوباره اشک خواهرت، دوباره بغض من، دوباره درد زن... دوباره سالگرد تو


امسال شد ششمین پاییزی که نیستی و عفونت کوچه های آدم بزرگ های آبرومسلک ِ دین دار را تحمل نمیکنی. این ششمین تکرار شبی که کوچه از التماس های تو خالی شد و تمام شهر شرمنده ی نجابتت! این ششمین تکرار آخرین غروب کتک خوردن توست و طعم گس مرگ. این ششمین سالگرد رهایی توست از بند زن


شش سال است که پدرت آزاد شده از کوله بار آبرویش، و مادرت بر سر سفره ی نجابتش، زیر تکه های نذری ِ بکارتت دفن و بغض ات به تن تاریخ سنجاق است


چه فرقی می کند که سپیده دم بود یا اول شب... تاریک بود هوا عزیزم... تاریک بود جاده ای که تو را صدا می کرد... تاریک




پ.ن) همسایه ام را دوست دارم
وقتی که در پیچ ِ کوچه، لا به لای پچ و پچ اش مرا تکرار می کند
وقتی که خنده هایم را می شمارد و اشک هایم را لقمه می گیرد
وقتی که پشت پنجره یارانه هایش را می شمارد و به سیاست فحش می دهد، و فردا اما بلند تر در کوچه شعار میدهد"مرگ بر ضد...."
همسایه ام را دوست دارم وقتی دوست نوجوانی ام را از حلقوم ِ نجابت آویزان، معلق میان تاریخ کرده است

پ.ن دوم) به جز بر من ، خود ِ خوش باوره من، نداره هیچکس منت سر من





دیدی


آنقدر عجله کردی که یادت رفت و جایش گذاشتی


هی مدام پا به پا شدی، هی به ساعت نگاه کردی، هی جمله هایت را تند وتند زیر گوشم گفتی که آخر این را یادت رفت


موقع رفتن یادت هست؟ خم شده بودی و کفشت را می پوشیدی که گفتم :"خیلی وقت بود به بدرقه ی کسی نایستاده بودم" و تو نشنیدی، که عجله داشتی و باید می رفتی و دیرت بود... آنقدر هول بودی که خودم هم یادم رفت که بگویم که یادت نرود ببری... الان که خزیده ام روی تخت و تو کرورها دورتر، به هر چیزی فکر میکنی جز من، یادم آمد که یادت رفت که وقتی می رفتی بوی تنت را هم با خودت ببری...


دیدی... آخرش یادت رفت






مدارا کن با من


یک روز دلت برای این زن تنگ می شود


یک روز که شعرهایم همه از هیچ، خالی تر









سیزده آبان است... نگاه می کنم به جمعیت کم سن و سالی که رنگ صورتشان حال و هوای این روزهای مردمان ماست و ذوق شنیدن جدیدترین آهنگ های ساسی مانکن برایشان ترجمان ِ سرخوشی است . در ریه هایشان پر از زندگی است و من از نشاط آنها در پوست خودم نمی گنجم و سرخوش می شوم که چقدر این بچه ها را دوست دارم و دلم برای شاگردهایم تنگ می شود و هوای آنها می زند به سرم و ساعت های با آنها بودن که چه بی خیال می گذشت

سیزده آبان است و دیدن اونیفرم های جدید دخترک های دانش آموز سر ذوقم می آورد و نفرت از آن مانتوهای گشاد و بدقواره ی سرمه ای دوران تحصیلم دوباره در من زنده می شود. مدیر دبیرستان سابقم را می بینم. مرا نمی شناسد. من هم نمی شناسمش! بچه ها هیاهو کنان شیطنت می کنند و کاری از هیچکس ساخته نیست و بازار طپش قلب های نوجوانی داغ است. نگاهشان می کنم و یادم می آید صبح گاه های گشتن کیف سر صف و آینه ممنوع، یادم می آید هفتگی های چک کردن زیر ابرو و ناخن های رنگی، یادم می آید شلوار لی ممنونع و جوراب رنگ پا گناه! از کنار خانم مدیر رد می شوم. پیر مردی در کنارم می پرسد:" به چی نگاه می کنی اینقدر مشتاق؟" می گویم"بچه ها رو ببینید. لذت نمی برید؟ یک روز در سال تونستند بدون شنیدن دختر و پسر کنار هم وایسن، بهانه اش اصلا مهم نیست ، لذت بچه ها رو نمی بینید؟" چیزی نمی گوید. شعار ها بلند می شود... مرگ بر.... مرگ بر... مرگ از هر تصویری برایم ترسناک تر است. از تصویری که بوی خون می دهد می ترسم. از گرسنگی این مردم و چشم های دوخته شده شان به یارانه و سهام می ترسم


پیرمرد دوباره می گوید:"دختر خوب اونو نمی گیره دستش" نگاهمان به هم خیره می شود. می گویم:"پس وقتی کلافه است چیکار میکنه؟ سبزی پاک میکنه؟" دست می کند در جیبش و بسته ی آدامس را در می آورد :"آدامس بجو بابا، اونو نگیر دستت"... بابا! چشم.. آدامس می جوم با طعم دود آتش پرچم ها


رد می شوم از بچه ها. از دست های پر از کاغذ پاره های شماره ، از کوچکترهای پیشانی بند "لبیک" بسته، از پرچم های کاغذی خط خطی، از آب میوه و پفک های مفت و خاکی، رد می شوم از خیابان پاسداران، از میدان بسیج.... رد می شوم... درس بخوان فرزند. فردای دانشجویی و میله چشم به راه توست... رد می شوم.. آدامس زردرنگم را می جوم... سیزده آبان است



....................


پ.ن دوم) سرد شده.... پاییز است








از کتونی ها بدم میاد

از کتونی های بندی بیشتر بدم میاد


از کتونی هایی که دو قدم نرفته بندشون باز میشن و باید دولا بشم و ببندمشون


از هرکس که بهم میگه بستن بند کتونی کار خیلی ساده ایه و این من هستم که بلد نیستم هم بدم میاد


هوا مناسب برای پوشیدن کتونی شده، حواست هست؟


حواست هست که عادتم دادی همیشه بند کتونی هامو برام گره بزنی؟

دیگه دیر نکن مثل امروز و من رو سرگردون خیابون ها و آدم هاش نزار

سلام که میگی ، فکر خداحافظ نباش و من رو نزار تو استیصال تنهایی و این کتونی ها و بندهای همیشه بازش

بهم یاد نده چطور گره بزنمشون


نمیخوام یادم بیاد که میشه یاد گرفت

باش... هر روز...اصلا ! بهم بگو، هستی و برام گره میزنشون؟ مگه نه؟






وقتی برای بار اول می نویسیم و یاد می گیریم که باید بنویسیم، نباید یادمان برود که مهم ترین وظیفه ، به رخ کشیدن جامعه ای است که قلم در آن ریشه زده و از تصاویر آن الهام می گیرد. نویسنده با طرح و ترسیم مشکلات جامعه و تجسم آن در افکار مخاطب (چه در قالب شعر و چه در قالب متن) فرصت تامل و اندیشیدن را برای خواننده ایجاد و گاهی با جهت گیری و نتیجه گیری های عمدی، خواننده را وادار به اظهار نظر و بحث می کند


ما به زبان سنگ ها و لهجه گلوله ها عادت داریم» اولین کتاب رضا قربانی است که در پاییز امسال به زیر چاپ رفت و می توان آن را کنار عنوان های دیگر کتاب هایی گذاشت که در زمستان امسال به فکر ورق زدنشان خواهیم بود و با واژه هایش تلنگری به اندیشه هایمان حس خواهیم کرد


"کدام کشاورز سنگدلی در مزرعه ی دل ما، ناجوانمردانه مین می کاشت؟ "


کتاب «ما به زبان...» مجموعه شعر های رضا قربانی است که بعد از چاپ در تیتراژ بالا،

peaceoneday نسخه از آن به موسسه ی

اهدا خواهد گردید و از جمله صفحات خواندنی آن نامه ی سرگشاده ای است که تحت عنوان "دل نوشته" برای بان کی مون رئیس سازمان ملل متحد نگارش شده است


"ای کاش کودکان رهبران دنیا بودند... آنوقت نهایت جنس موشکهایشان کاغذهای رنگیشان بود که نه خانه ای را ویران می کرد، نه کودکی را در آغوش مادر به خون می کشید..."

قربانی در معرفی خود می نویسد:" این واژه ها حاصل جمع همه ی توان من است. آمده ام تا روبان سفیدم را با رادیکال ترین جنگ طلبان دنیا تقسیم کنم به امید روزی که هیچ دیکتاتوری در هیچ کجای دنیا از ضرب فهمیدن ِ مردمش زجر نکشد"


کتاب ما به زبان سنگ ها، به لهجه گلوله ها عادت داریم دغدغه های صلح فراموش شده ای است که از گذشته های دور تا به امروز زیر سنگینی قلم های بسیاری خط خطی گشته است.


«صفحه ی اول نوشته ها /واژه ها مثل حرف هایی هستند/که روی کیوسک کاغذ / تیتر خودشان را می خوانند»