اون کره هست که تازگی پیداش کردن و میگن شبیه زمین ِ... خب؟ اون هم توش یه زنی هست که شبا باچشای پف کرده وموهای ژولیده میشینه لبه تختش و قرصشو قورت میده






امروز یک ساعت تمام حرف زدم... 

یک ساعت تمام یک ریز از موضوع مبهمی که جرقه اش توی ذهنم زده شده حرف زدم و آدمها با تخصص های مختلف بهم گوش دادن تا راهنماییم کنن. وقتی نشستم روی تخت خنده ام گرفته بود و با خودم فکر کردم توی زندگی هم خیلی وقتا پیش میاد که مجبوری هی حرف بزنی هی حرف بزنی هی حرف بزنی در حالی که خودت هم نمیدونی بعد این جمله ات که داری میگی باید جمله ی بعد رو چی بگی... مجبوری توضیح بدی در حالی که خودت نیاز به توضیح داری... مجبور بفهمونی در حالی که خودت هنوز همه چیز برات مبهمه
















مهمونام تازه بیدار شدن، توی هال غلغله است، از یه طرف لیلا و رضا و بچه ها هم طبق روال همه ی جمعه ها اومدن و خونه حسابی شلوغه، از طرف دیگه دوباره میز صبحانه می چینم برا مهمونای خودم. از طرف اونور تر آشپزی میکنم برای نهار، از طرف اینور یه سری بسته با پیک رسیده و ریخته اند روی بالکن، باید مواظب باشم بچه ها خرابشون نکنن، مهمونم هم امروز بی حوصله است و باید حواسم بهش باشه و با حرف و لبخند یه جوری تحملشو ببرم بالا تا یکی دو ساعت صبر کنه بعد نهار فرصت کنم دستشو بگیرم و از این شلوغی فراریش بدم کنار ساحلی پیاده رویی گوشه ی دنجی. ناخون شصتمم شکسته و دست راستمم سوخته چون دقیقا وقتی داشتم آخرین لیوان های چایی رو می شستم یهو یادم افتد وای غذا داره می سوزه. یه قولی هم دادم که یه چیزی بفرستم ولی هنوز تمومش نکردم ، فردا هم قراره بریم پیکنیک و خب طبیعتا یه چیزایی باید آماده بشه از الان برای فردا، اتاق ها بهم ریخته است، گوشه کنایه ها از نرسیدن به درست پذیرایی کردن هم هست. رختای توی ماشین هم هنوز پهن نکردم... خلاصه بدجوری همه چیز ریخته بهم اما چند دقیقه است نشستم کف آشپزخونه و امیر رسایی توی گوشم میخونه "من میخوام مثل تو باشم، من میخوام اما نمیشه، انگار از اول عمرم، تو با من بودی همیشه












هر آدمی، یا شاید هر زنی، وقت هایی هست که دلش می‌خواهد همه (یا اگر هم نشد  حداقل یک نفر) حق را به او بدهد. هر چقدر لازم است از همه چیز ایراد بگیرد و نق بزند و بی رحم باشد

بدون اینکه کسی اخم کند، بدون اینکه خسته بشود، بدون اینکه کلافه بشود، بدون اینکه دعوا راه بیندازد

هر آدمی یا هر زنی  گاهی وقت‌ها لازم دارد که دلش قرص بشود. از اینکه حتی برای چند دقیقه حق با اوست و یک نفر هست که حق را به او می‌دهد

می‌فهمد همه این بهانه گیری‌ها مال بغضی است که گلویش را چسبیده. می‌گذارد هر چه می‌خواهد بگوید. از همه آدم‌هایی که هر روز می‌بخشدشان شکایت کند...

می‌داند، این چند دقیقه که تمام بشود و این بغض که با هق هق و فین فین ختم بشود و با نفس عمیق بعدش  زن  دوباره همان آدم سابق می‌شود. به همه حق می‌دهد، فداکاری می‌کند و غش غش می‌خنددد و می‌خنداند و همه چیز و همه کس را می‌بخشد. و از طرف مقابل هم عذرخواهی میکند

آدمِ  این چند دقیقه ی زنها باشید... فقط چند دقیقه... دلخور نشوید. به دل نگیرید. غرها را باور نکنید. عقب نروید به خاطر خدا 






هرشب همین حوالی که می رسه قرص آخر شبم رو زیر زبونم می زارم و راه میوفتم.

یادم هست که بابا اگر با کولر روشن بخوابه سردش میشه (خودمم سرمایی ام. اما سرمایی که بابا حس میکنه از کهولت سنشه، خیلی فرق میکنه با سرمایی بودن ِ من) راه میوفتم و اول کولرو خاموش میکنم. بعد در حالی که قرص تلخم زیر زبونم ذره ذره آب میشه پنجره ی هال، بعد پاورچین پاورچین اتاق مامان اینا و در نهایت میرسم به پنجره ی آشپزخونه...

پنجره اش رو باز میکنم و وامیستم جلوی اون هرم گرمایی که یک هو به صورتم میخوره. آب دهنم رو با ته مونده ی قرص قورت میدم و از کشوی سوم کابینت های قدیمی فندکو در میارم و سهمیه ی سیگار آخر شبمو دود میکنم. معجون دود سیگار و ذرات قرص ذره ذره توی من پیش روی میکنه و کرختی چسبناکی زیر پوستم می خزه

بر میگردم سمت اتاقم و چراغ ها رو خاموش میکنم و مچاله میشم روی تخت. پشیمون میشم و پا میشم میشینم لبه ی تخت. هنوز یه قلپ از لیوان آب ِ کنار تختم قورت ندادم که بی هوا یادت می افتم. خراب میشم یک هو. وا میرم..

هرشب وا میرم. هر شب خراب میشم. خنده هامو نباید جدی گرفت ....






بعد از3 سال مهمان خانه ی خاله ی بزرگمم باز...

با پای چپم در را باز می کنم ...خاکستری ترم  از خاطرات سالهایی که گذشت ... پیر و خموده و خسته... شال سیاهم را می کشم جلو ودستانم را از جییم در می آورم ...می نشینم روی یکی از همان مبلهای قدیمی و زهوار در رفته... همان هایی که وقتی بچه بودیم خاله دعوایمان می کرد تا از رویش نپریم. همان که حامد و من و حسن عصر های داغ تابستان چمپره میزدیم کنارشان و دستهای کثیفمان را رویش می کشیدیم و دوباره خاله دعوایمان می کرد...

خاطرات روی نیمکره های مغزم قل می خورند ... تمام جمجمه ام را عطش سیگار برداشته... لم می دهم روی مبل و تلفنم را توی جیبم جابجا می کنم و سعی می کردم مقابل چشم های خاله نباشم. با دست راستم، انگشت دوم دست چپم را لمس می کنم و چشم هایم سرگردانند.

خودم را با پذیرایی و شستن ظرف ها و درست کردن تلفن شوهر ِ دخترخاله سرگرم می کنم اما بی فایده است. در آشپزخانه گیر می افتم و سوالها یکی یکی هوار می شوند... همه بعداز سالها مرا دیده اند و همه دورادور خبرها را شنیده اند. فرار ممکن نیست. "چرا؟" "آخه مگه میشه" "راستشو بگو چی شد" "آخه چجوری میشه فقط سه ماه ؟!" "مگه عاشقت نبود؟"  ها کلافه ام کرده

دوباره بر میگردم روی مبل قدیمی. تنم شلاق خورده است انگار ...روزگارم را مثل بچه های کوچه های خاکی تیم های فوتبال های بازنده باخته ام ...صدای کریه همسر سابقم  در گوشم خودنمایی می کند وقتی برایم از خوشبختی می گفت...  و من به بلاهت گذشته ها فکر می کنم. به روزهایی که فکر میکردم میشود اعتماد کرد و میشود آدم ها را باور کرد ومیشود با این اعتماد، زندگی را ساخت اما فهمیدم که فقط می شود باخت... دوباره با دست راستم، انگشت دوم دست چپم را لمس میکنم و اینبار دردم میگیرد







دوست سوئدی من در حالی که شلوارکش را پایش می کند از پشت دوربین برایم دست تکان می دهد و میگوید گرمای امسال در اروپا بی سابقه است.  اینجا بهشت شده انگار. می خندم و برایش دست تکان می دهم و می گویم اینجا هم مثل همیشه، مثل همه ی سال، جهنم است. می گوید اگر همان موقع که امضای آزادی ات را کردی حاضر بودی بیایی اینجا  الان تو هم با من می آمدی به مهمانی امشب و انقدر بی حوصله و خموده نبودی. می خندم. از ته دل می خندم و می گویم چقدر باید بگم، چون چاقم و نمیتونم شلوارک تو رو بپوشم نمیام اونجا. با خننده ماچ می فرستد و در حالی که بای بای می کند می گوید: چاق نه اما احمقی که نمیایی

دوست سوئدی من می رود تا به مهمانی عصرانه ش برسد. من روی تخت لمیده ام و روی تیتر خبرهای این روزهای وطنم سُر میخورم  و آدامس خرسی ام را باد می کنم تا یادم برود همه ی تیترها، همه ی حرفها، احکام، ممنوعیت ها. همه ی بندهای بسته به بال زنانگی ام. همه ی جک هایی که در کمال تعجب واقعی اند و هرچه بیشتر می شنویم بیشتر مبهوت می شویم   





پشت پنجره آفتاب بتابد مدام  و زیبا شیرازی گوش کنم و سربکشم یک جرعه ی دیگر از این شربت بهارنارنج  را و میل خوابم نباشدم و تصویرِ صدای تو وسوسه ام کند به شعری، جمله ای، چند خطی...

پشت پنجره آفتاب بتابد مدام و موهایم را پشت سرم گیره بزنم و تصویر انگشتانت هوایی ام کند به شانه ای، نوازشی، لمسی...

....

برگردم روی تخت و بنشینم پشت کیبورد و شروع کنم:

در فیلم ها، متن نامه ها همیشه اینطور شروع میشود: "وقتی این نامه رو می خونی من ازت دورم..." اما من واقعا از تو دورم. چه وقتِ  نوشتن نامه، چه وقتِ نوشتنِ شعر، چه وقتِ  نوشیدنی های وسط روز.









از پیاده رو ها رد می شوم
از لبه ی تمام جدول ها شکسته ی شطرنجی
از مقابل تمام ماشین های خسته
ماشین های داغ
رد می شوم از کنار زنان عرق کرده،
صورتک های پر از لک، کرم پودر ِ بورژوآ...
توی کیفم آینه نیست
و دور چشمانم را
خط چشم های چینی پاریس سیاه کرده اند!

...

سطر ها را بالا و پایین نکن
قرار نیست اتفاقی بیوفتن
این یک روز کاملا معمولی ست
در نبودن تو و سیگار










با "صدای بلند" برايت مينويسم دوستت دارم...

برق چشمانت اگر امان دهند
میخواهم صدای پاهایت را هم بنویسم حتی.
بنویسم فقط سوختن سیگار نیست که کامم را تلخ می کند
کامم از نبودنت تلخ است و نمیدانم این چندمین عاشقانه برای توست
که قرار است طعم دوری دهد!

نزدیک تر بیا
میخواهم از تو کام بگیرم
دارم روی مرز راه میروم در این شعر.
(روی مرز
درست از آنجایی که تو ایستاده ای تا اینجایی که من نشسته ام)


بین ما
هزار کرور فاصله است و
حسرت
تمام سهم من از تو...


شعرهایم بدون تو
مثل رگبار سياه ساعت
مثل خاکستر رنگ ساحل بدون تو
مثل بوی بد الکل
مثل تلخی آلپرازولام بدون آب
مثل من
مثل زنی که دوستت دارد اما اجازه اش را ندارد
تاریکند...


(نه
کار من از شعر گذشته
هوای تو که می پیچد در سرم هوایی ام میکند...)


باید آرام تر بنویسم
تو هم آرام تر بخوان
اصلا آرام آرام
نزدیکتر بیا....
با چه زبانی بگوییم
آنجا که نشسته ای
خیلی دور است











آدم باید با خودش روراست باشد.  آدم باید  شبها که ماسکش را در میاورد و  با موهای ژولیده و چشم های بدون خط چشم به رختخواب می رود خودش را بغل کند و بگوید  تو یک چاق زشت و بداخلاقی که تنهایی را به بودن در حریمی با نوازش اما نا امن ترجیح دادی، تو قوی ایی که میتوانی برای پس زدن ِ چیزی که نخواستی تاوان بدهی اما به خودت تحمیلش نکنی...  بعد دست روی موهای ژولیده ی خودش بکشد و بگوید شب بخیر چشم خرمایی، من پیشتم، هرچند چاق، هرچند زشت، هرچند بداخلاق