بچه که بودم لیلا هنوز ازدواج نکرده بود... بچه که بودم لیلا برام موهامو شونه می کرد ... بچه که بودم لیلا آهنگ ملا ممد جان رو با صدای پوران گوش می داد و من سرخوش و بچگانه حوصله ام سر می رفت و غر غر کنان به نوار کاست خاکستری رنگ خودم فکر میکردم که آهنگ خونه مادربزرگه توش بود... 

بچه بودم!

نمیدونستم قراره سالها بعد انقدر مریض باشم که هنوز جمله ی "برو با یار بگو..." تموم نشده هق هق من شروع بشه




نوشتنی که باشد، لابلایش باید مکث کرد و در اتاق قدمی زد و بی تو بودن را فرو داد... حالا گیریم مقاله ی مهندسی باشد



_"واقع بینی" چهارچوب های خاص خودشو داره. باید و نباید های خودش رو داره. ادم که الکی نمیتونه ادعا کنه واقع بینه. دقیقا مثل تمام خصلت های خوب انسانی که نمیشه الکی مدعیشون شد... مثلا آدم ِ واقع بین باید بدونه اگه خودش دچار جامعه گریزی ِ، هیچ دلیلی نداره اطرافیانش هم از معاشرت ها عقب نشینی کنن. یا باید به خودش بگه اگه خودش یه خط قرمزهای اخلاقی داره، اطرافیانش میتونن و حق دارن که خط قرمز های مخصوص خودشون رو داشته باشن که حتی در بعضی جاها با خط قرمزهای اون متفاوته! و این تفاوت به این معنی نیست که اونا آدم های بی اخلاقی هستن یا پایبند به اصول نیستن و یا....

+...

_واقع بینی باید بتونه به آدم، درست وقتی که لازمه، تلنگر بزنه و بگه اگه توی موقعیتی قرار گرفتی و کمک کردی به طرف مقابلی که دو سال قبل توی اون موقعیت بود و هیچ کمکی بهت نکرد، انتخاب خودت بوده و نه میشه خرده ایی به اون گرفت و نه به تو. و واقع بینی ِ کامل تر اینه که قبول کنی تو کسی هستی که نمیتونی تلافی کنی. همین. دیگه اینهمه در خود پیچیدن و ناراضیاتی از خود نداره

+...

_واقع بینی دقیقا وقتایی که آدم حس میکنه توی تلاطم ذهنی افتاده به کار میاد. خیلی کمک میکنه به درک اتفاق ها. به هضم رفتار های آدم ها. به کنار اومدن باهاشون

+...

_میشه ساکت نباشی و یه چیزی بگی؟

+دارم فکر میکنم

_ به چی؟

+ به اینکه من کِی و در کجای صحبتمون به شما گفتم آدم واقع بینی هستم؟








همه باید با یه مار دوس باشن، یه مار بهشون قول کمک داده باشه، یه مار بهشون یه دیوار نشون داده باشه و گفته باشه هروقت که بخواد میاد پای اون دیوار، یه مار که بتونه مثل اون روزی که به شازده کوچولو کمک کرد تا از این سیاره بره اخترک خودش، به آدمم کمک کنه...






بدخواب که میشم (بدخواب یعنی با سرو صدای تلوزیون و بلند بلند حرف زدن آدما و صدای ظرف های آشپزخونه بیدار شدن. منظورم خواب بد دیدن نیست)  نه عصبانی ام، نه کم حرفم، نه دنبال تلافی ام... گریمه. فقط گریمه. از اینکه انقدر نمیتونم مواظب خودم باشم که کسی اینجوری بی ملاحظه منو نترسونه و از خواب نپرونه احساس عجز میکنم. گریه ام میگیره.

همسر سابق من یه شعار توی زندگی داشت. "به خواب همدیگه احترام بزاریم" . خیلی هم دلخور میشد اگر الکی بدخوابش میکردم. اگر کار مهمی پیش میومد درک میکرد ولی اینکه با صدای تلوزیون باعث بیداری میشدم یا توی آشپزخونه سرو صدای بهم خوردن ظرف رو بلند میکردم رو توهین به خودش میدونست. خودش هم خیلی خوب مراعات وقتایی رو میکرد که خواب بودم. بد عادتم کرد. اینهمه سال گذشته از برگشت من به اینجا و دیدن اوضاع اینجا، ولی هنوز اذیت میشم و گریه ام میگیره وقتی می بینم کسی ارزشی قائل نیست برای خواب بودن یه نفر. نه عصبانی میشم. نه کلافه میشم. نه کینه ایی... فقط گریه ام میگیره

گریمه الان. خیلی گریمه




پاییز شبیه بی قراریِ پیرمردی است که دلش هوای گذشته را دارد . هوای  آن عصرچهارشنبه ... همان عصر چهارشنبه ایی که در آن زنی برای اولین بار برایش چای دم کرده بود