اویس رضوانیان، پست جالبی نوشته است در مورد این سایت. سایتی که شاید قبلا در مورد آن شنیده بودیم، آن را دیده بودیم و شاید هم نه، تازه آن را می شناسیم


تصویر وهم آوری که در آن پست ، از یک روز و دریافت یک نامه از "من" ِ ده سال قبل ترسیم شد، شاید به نوعی گریز از یاد آوری ِ "من" ِ امروزی باشم که تمام درد ِ یادگاریهای توستالژیک ِ سالهای قبل را مرتب قی می کند. هراس از یک نامه، که امروز را با تمام تشویش ها و دلگیری ها و غم ها و اوضاع نابسامان زندگی های شخصی به یاد ِ "من" ِ ده سال بعد خواهد انداخت، در حقیقت بازگوی روزمرگی های تلخی است که امروز بر این "من" می گذرد و هیچ اشتیاقی به کشیده شدن لاشه اش در فردا نیست

گذشته از بار سنگین نوستالژیکی که می توان با کمک این سایت بر سر "من" ِ سالها بعد هوار کرد، می شود به این اندیشید که اگر قرار باشد امروز حرفی را به خود در اینده بزنیم، چه می نویسیم، چه می گوییم. یا... چه فریاد می زنیم

و من ، هنوز تصمیم نگرفته ام برای خودم چیزی بنویسم یا نه. اصلا نمی دانم "من" ِ چند سال بعد هیچ رغبتی به اشنایی با این من دارد یا نه

.................................

پ.ن) همه ی هستی من، آیه ی تاریکی است/ که تو را در خود تکرار، در خورد تکرار می کند












گوشه ی چپ اتاق، زیر عکس دو نفره ی سفر پنجم حج ِ آقا و بچه ها چمپره می زنم و چادر مشکی ام را روی صورتم می کشم. درب حیاط باز است و یکی می آید و یکی می رود و دیس خرمای وسط حیاط در حجوم مفت باشد کوفت باشد ها پر و خالی می شود. حاج آقا با نگاه تند و تيزش ريش بزي اش را دستي می كشد و به خانوم ها نگاهي می اندازد و باز شروع می کند به خواندن كتاب كه در دستش مي لرزد. نيم نگاهي به جمعيت دارد و نيم نگاهي به كتاب. زن جوانی چادرش را به روي صورتش كشيد و دم گوش حاج آقا چيزي گفت كه او را مثل برق رویش را سمت من می کند و با صدای بلند مرا نشان می دهد و از خَیِر بودن آقا می گوید که همیشه در کمک به دیگران پیش قدم بود و من، تنها فرزند فلانی ِمرحوم را، صیغه کرده بود تا در زیر بال و پرش باشم. صدای گریه زنان بلند می شود. چادرم را می کشم روی صورتم و صدای خنده های کریه آقا در گوشم می پیچد، خنده ام میگیرد، ریز میخندم زیر چادر و از لای تاریکی ، زهرا، دختر بزرگ آقا را می بینم که از حیاط برادربزرگترش را صدا کرد و مردجوان سيني چاي را روي ایوان گذاشت وبه دنبالش روان شد. قامت مردجوان را از زیر چادر دید میزنم.

هركس چيزي مي گوید و صداي هق هق گريه و شيون زن اول آقا به همراه زنان دیگر خانه را پر كرده است. حاج آقا بلند تر قرآنمي خواند و آیه ها ميان شيون زنان گم می شود. غروب نزديك است . ظرف هاي خرما و حلوا دست به دست مي چرخد. اتاق مدام پر و خالی می شود از صورت های مخلتف، از زن های چادری ای که هنوز از در وارد نشده با اشک به سوی همسر اول آقا می روند


زیر چادر چمپره زده ام و داستان خیرات آقا در زمان حیات اش زبان به زبان مي چرخد و باز به من اشاره می شود و خواهر آقا می گوید حاج داداشم مثل یه پدر این دختر رو زیر بال و پر گرفته بود، اتاقش مثل اتاق زهرا بود، همیشه اول یالله می گفت و بعد می رفت تو! همه برای شادی روح مرحوم صلوات می فرستند و من زیر چادر از خنده ریسه می روم و دست می کشم روی پای چپم که جای لگد آقا برایم یادگاری است وقتی فهمید دو ماهه حامله ام!


برادر سوم آقا گریه کنان وارد شد و يا الله گويان در حالی که زیر چشمی نگاهی به صورت های پوشیده در چادر داشت به سمت حاج آقا رفت. دختر وسطی آقا تكيه داده بود به ديوار و به حرفها گوش مي داد و آرام اشك مي ريخت. همسايه ها تند تند وارد مي شوند و از محسنات آقا مي گویند و هر از گاهی هم سر من را می بوسیند. من زیر چادر زل می زنم به قاب عکس آقا با ریش جوگندمی اش و چندش ام می شود از بوی عطر محمدی همیشگی اش که از پشت عکس هم حالم را به هم میزند و می خندم به رویش که حالا دیگر دستش به من نمی رسد و من یک دل سیر می توانم به پسر بزرگش نگاه کنم. چادرم را روی صورتم می کشم و می خندم. از ته دل می خندم و زن اول آقا شانه هایم را می مالد و می گوید صبور باش دخترم، می دونم پدرت رو از دست دادی ولی من هستم!


حاج آقا دارد آیه های آخر را بلند تر می خواند


نه خواب است و نه رویا و نه خلسه، آقا مرده است . پسر دومي آقا نشسته است كنار پنجره، دختر آقا تكيه داده به ديوار و مردم خرما مي خورند و در محسنات آقا مي گويند. خورشيد غروب مي كند و من دوباره به قامت پسر بزرگ آقا نگاه میکنم و آقا از پشت قاب عکس کمربندش را باز می کند برایم و صداي شيون زنان از اتاق بلند تر مي شود










داستانک :: نه! این دروغ نیست... دوستم داری



ساعت روی دیوار؛ زمان قرار ملاقات ما را نشان می دهد . شالم را به جلو می کشم. باید آماده شوم که برویم. چیزی در من تکان میخورد، شاید ترسیده ام، تمام مسیر را پر تشویش به جلو گام بر می دارم. تو در کنار منی و بی حوصله و ساکت کنارم قدم می زنی، مثل سنگ. و من سرد تر از تو... غيظ عجيبي در چشمانت است. حتی وقتی دستانم را می گیری و آرام می گویی: مواظب پله باش

- همسرت مرد بزرگی ِ! آدم های بزرگ رو باید درک کرد. باید گاهی زندگی رو از دید و با تمام مشکلات ِ بزرگ بودنشون تماشا کرد و اینطوری می تونی یه وقتایی بهشون برای بعضی حرفها و کارهایی که ممکنه ناراحتت کنه حق بدی. نمیخوام توجیحی برای اشتباهات همسرت داشته باشم فقط میخوام بگم باید کمی منصفانه تر به روزهاتون نگاه کنی

به تو نگاه می کنم. چشمانت کمی حق به جانب به چشمانم خیره می شود. حلقه ی توی دستت را باز می دهی و مسیر چشمانم از انگشتانت به گوشی تلفن ات روی میز میرسد که مدام بی صدا زنگ می خورد

......

هوا سرد شده و سوز پاییزی از درز پنجره ی ماشین آزارم می دهد.زن کناری ام سیگارش را دود می کند و گاهی سرد می گوید: تنم به سوز سرما عادت داره، اما تو داری می لرزی، بیا نزدیکتر به من دختر جون، بیا گرمتر می شی... و دوباره پک میزند به سیگار و من به ماشین های کناری نگاه میکنم ، به آدم هایی که پا بر پدال فشار می دهند و غریبه تر از همیشه دور می شوند

می رسيم جلوي درب ساختمان. ديوارها را نشانمان می دهند و می گویند آنجاست. زن نگاهم میکند. نگاهش محکم و سرد است. سردتر از تو وقتی داد می زدی و میخواستی بفهمم که به خاطر کارت هر روز تلفنت زنگ می خورد و اینهمه دختر جوان هیچ کجای زندگی تو نایستاده اند و بهتر است رها کنم این دلشوره ی لعنتی را که به جان زندگی مان افتاده وگرنه رهایم خواهی کرد. داد میزدی تا بفهمم که دوستم داری طنین "دوستت دارم" هایت توی سرم پتک می کوید


......

وارد میشويم، من و زنی که نامش را می دانم و نامم را نمی داند. سنگيني اتاق و صورت پر غیظ اطرافیان روی حنجره ام چمپره میزند. امروز این منم که مثل سنگم . آه نمي كشم .فقط يك قطره اشك روي گونه ام ميان ماندن و رفتن مردد است. روی صندلی سالن می نشینیم کنار هم و زن بدون نگاه کردن به من می گوید: دیدی یادمان رفت؟ نگاهش میکنم. ادامه میدهد: چه وضعیه آخه، یه دستی به سر و روی خودمون نکشیدیم. الان فکر می کنن ترسیدیم یا جا زدیم. لال شده ام انگار. سر تکان می دهم به نشانه تایید و او گره روسری اش را سفت میکند

......


باز کردن ِلای در با ناله ی لولا و صدای جیرجیر تخت قاطی می شود. تو نشسته ای روي صندلی تند و تند روي میز کناری به دنبال چیزی میگردی. هر چند ثانيه يك بار هم سرت را بلند مي كني و به روبرویت خيره مي شوي و لبخندی می زنی. روبرویی که به آن هر ازگاهی نگاه میکنی را دلم نمیخواهد ببینم. باید چشمانم را ببندم و دخترک بلند قامتی که چشمان روشنش مهتابی صورتش را پررنگ مي كند را نبینم. بلند می شوی از روی صندلی. کف سالن می نشینی و چمدانت را باز میکنی. دخترک به تو خيره مي شود. تو به بسته ی در دستت نگاه میکنی. زمزمه می کنی که ای کاش از این بسته خوشش بیاید. من را می گویی... آرام میشوم پشت در. تصویر آن روز مقابل مشاور به خاطرم می آید و تکرار مداوم حرفهایت که می گفتی"من واقعا نمیدونم چطور باید به این زن حالی کنم که رابطه های کاری من با زن های دیگه مربوط به کارمه و اون تنها زنیه که دوستش دارم و توی زندگیم وجود داره و اینهمه شک به من و قرارهام و تلفن هام پوچه" ... آرام تر می شوم... مطمئن بودم این دروغ نیست... دوستم داری

..............

راه پله ها را با هم بالا می برنمان. وارد سالن اصلی میشویم. داغی اشک ها را روی پلکم حس می کنم. زن دیگر هیچ نمی گوید. صورتش بی رنگ شده. او هم ترسیده. دستانم سرد سردند، مثل سنگ های کف کریدور. مثل صورتک هایی که از کنارمان می گذرند و ما را نمی بینند که چگونه بی رمق لاشه هامان را به جلو می کشیم. مثل چشم های متاسف آدم هایی که سر تکان می دهند و پچ پچ کنان رد می شوند


......


دخترک می نشیند کنارت. بسته را می گیرد و میگذارد زیر میز. نگاهش میکنی. اين بار نگاهت خيلي معنا دار به روي صورتش می پاشد و احساس مي كنم مي خواهي چيزي بگويي. دخترک دستانت را می گیرد. دستانش آرام روي صندلی قدیمی سُر می خورد. می نشینی روی صندلی. چشمانم را می بندم. دخترک لبهايش را آرام روي لبهايت مماس مي كند و تلاش مي كند تا نحيفي پيكرش را ميان بازوان تو پنهان کند

نه... دوستم داری

این را می دانم و نمي خواهم شرمنده باشي و برای همین زل نمي زنم به اين هم آغوشي. با شهوت تو را مي بوسد و تو سيگار را در زير سيگاري له مي كني. .. پشت قاب در می نشنیم. با پشت دست قرمزی لبانم را پاک می کنم. تو لای دستان نحيف او از صندلی بلند مي شوي و... عرق مي چكد از گردنت. عرق را از پيشاني ات پاك می کند . نه بگو که این دروغ است... دوستم داری


......

مقابل درب می ایستیم. مردی بیرون می آید. نگاهمان می کند. هنوز کسی پشت در منتظر ما نبوده و ما زود رسیده ایم. دستبندمان را باز می کند. این تمام ِ سهم من از آخرین تکه های نکبت ِ زندگیمان است که بر من می رود. زن شانه هایش می لرزد. لبانش سفید شده. می گوید :" من ده سال زیر دستش سختی کشیدم، دیگه بریدم، اما تو خیلی جوونی برای این میز و این دستبند و این سالن... چه کردی با خودت دختر" می گریم. تنها رمق مانده در پاهایم را به اشک می دهم. می نشینم کف سالن. مرد اشاره می دهد که وارد اتاق شوم زن اشک هایم را پاک می کند و بلندم می کند و به زور راهی ام می کند در اتاق، زن خواهش می کند تا اجازه بدهند پشت سر من وارد. دورن سالن پر است از کسانی که تو را دوست دارند. مادرت ردیف جلو با اشک عکست را در آغوش گرفته . با دیدنم همهمه می شود. صدای جیغ بلند می شود. صدای همه اینجاست بجز صدای تو. کجایی؟ چرا داد نمیزنی که دوستم داری؟ چرا مثل آن صبح لعنتی داد نمی زنی؟ همان صبح که قرار بود با همکارت برای ماموریت بروی و من در خانه ی مادرم شب را سر کنم. همان صبح که به یادم آمد تلفنم را جا گذاشته ام و به این فکر کردم که شاید نگرانم شوی اگر ببینی جواب نمی دهم و بازگشتم تا.... مادرت نفرینم می کند و فقط صدای جیغ همکارت در گوشم پیچیده وقتی تو با خون روی زمین پیچ می خوردی و من آخرین ِ رد لبانت را زیر آسمان سرد پاییز روی لب های دخترک کبود می دیدم











بعضی روزها مثل امروز، با این باران یک هویی، با این غروب ابری، با این حس دلتنگی، با این لیوان چای نیمه کاره، با این ترانه ی تکراری، با این کاغذ های به هم ریخته ی روی میز.... بدجوری آدم را بغلی می کنند. اصلا این روزها بغلی اند

آدم همینطوری بی دلیل هی مدام منتظر دستانی است که دورش حلقه شوند









وقتی عشق ، وطن پرستی و شجاعت در یک روز تلاقی می کنند، تابوی قرمز بودن ِ رنگ ِ عشق، خیلی قشنگ تر از آنی که میشود تصور کرد، شکسته می شود و غصه ی پر حکایت عشق اینبار در حصار مرزهای ما روایت می شود و اسمانی که فکر می کردیم از آن ِ ما نیست، نظاره گر روزی می شود که در آن آوای سکوتمان را می سراییم... آوازی سبز از مثنوی عشق

خود خواهی های بزرگ با"آوازه" و" عشق" سیراب می شوند ،اما دردمندی ها و اضطراب های بزگ در انبوه نام و ننگ ،در گرمای مهروعشق ،همچنان بی نصیب می مانند و روز عشق برای ایران ما در یک عصر سرد زمستانی، به رنگ "سبز" نقاشی میشود تا فردا، بهار ِ آزادی، مادر ِ مداد رنگی های دفتر عشق فرزندانمان باشد

پاینده تمام سرو های سبز












سال 1385 – دکتر نوال السعداوی، خارج از مرزهای مصر برای مردمانش می نویسند و در کمپین ها شرکت می کند و در مقابل، شادی صدر ، مریم حسین خواه، آسیه امینی و. و . و ... در داخل مرزهای ایران از زن ایرانی حرف می زنند

سال 1389- نوال السعداوی به کشورش باز میگردد. شادمانی پیروزی را با زنان مصر قسمت می کند و باز هم در مقابل، شادی صدر، مریم حسین خواه، آسینه امینی و... هر کدام در گوشه ای از جغرافیای غربت، به نقشه ی ایران سوخته نگاه می کنند


قلمم روی بعضی واژه ها می لنگد: آزادی؟ رو به جلو؟ فردا؟!؟







تلفنت زنگ می خوره می بینی دوستت از پشت کیلومتر ها فاصله نگران ثبت نام دانشگاه برای توئه و خواسته بهت یاد آوری کنه تا مبادا مثل سال قبل از دستش بدی

پست چی یک بسته برات میاره و می بینی یک دوست دیگه ات از پشت یک قاره فاصله، به این فکر کرده که تو وقتی سرما میخوری تارهای صوتی ات زود حساس می شن و برات یک بسته داوری رفع گرفتگی صدا فرستاده

از بیرون می رسی خونه و می بینی خواهرت برات یک بسته پاستیل گرفته با یک پلور تا این روزهات یه کم از این خاکستری بودن در بیاد

همکلاسی قدیمیت برات کتابی که هرگز فرصت خریدش رو پیدا نکردی می فرسته و در صفحه ی اولش می نویسه : "من با تو ام هر کجا/ ای ماه آشنا"

دوست قدیمی بابا زنگ می زنه و بعد از احوال پرسی معمول، سراغ تو رو میگیره تا با خودت حرف بزنه و بهت بگه که دلش برات تنگ شده و هربار که کتابی با محتوای پست مدرن می خونه به یاد تو می افته و برای تعطیلات عید حتما به دیدنت خواهد آمد

و از همه مهم تر اینکه، یک نفر، یک جای خیلی دور، هر روز به تو فکر میکنه و تو سرخوش از این تصویر، عصرها فنجون چایت رو با یاد اون سر میکشی

اینها بهانه های خوبی اند تا حس کنی که لبخند خیلی دور نیست




پ.ن 1) به سلامتی دامین بلاگ اسپات ، فیلتر شدیم



پ.ن 2) بدون اطلاع خودم در مسابقه 5 زن وبلاگ نویس برتر شرکت داده شده ام!












در من


به وقت ِ نوشتن ِ مشق ِ زندگی


نطفه ی بغضی شکل گرفته


که به هیچ واژه ای آب نمی شود


از هیچ شعری، عبور نمی کند


با هیچ درد و دلی سقط نمی شود


و مدام در من می پیچد


همچون فاحشه ای


که هرگز


سیر از آغوش مردی بیرون نیامده


و شبها، خسته، تنش تمنای خود ارضایی دارد



...........................


پ.ن) ندارد









در آینه،

زن غمگینی است


که صبح با بغض بیدار می شود


و "بیهقی" می خواند.


ظهر با اشک زیر ماهی تابه را خاموش می کند


و "سی قصیده" را قورت می دهد.


شب،


موهایش را شانه می زند و "تازیانه های سلوک" را مرور می کند...


یادم باشد امشب قبل از خواب که دیدمش،


نامش را بپرسم.


بلاخره باید از یک جایی آشنایی مان شروع شود











مامان ها لازم است یک نکته ی مهم را بدانند و با تعجب به دخترشان نگاه نکنند که چند روز است لباسش را عوض نکرده و حتی حاضر نیست حمام کند. خب لابد بوی تن کسی روی تنشان مانده یا رد لب های کسی بر زیر گلویشان خشک شده که دلشان نمی آید از آن دل بکنند








کسی از شما

زنی را ندیده که با اشک،

شالش را روی سرش جابجا کند

و پاشنه های کفشش روی سنگ فرش های پیاده رو خط بکشد

زنی که از گوشه ی کیفش، کاغذی بیرون زده باشد؟

کسی ندید زنی را که نمیدانست به کدام سو می رود اما می رفت؟

در دستهایش النگو نبود و گوشه ی خط چشمش را کج کشیده بود

از آغوش مردی آمده بود که تنش، بوی زندگی می داد

و به آغوش تخت ی می رفت که پر از خیال های بی سر بود!

ترا به خدا به من کمک کنید

کسی او را ندید؟

انگشترش را روی میز جا گذاشته است











تصویر ِ تصنیفی قدیمی و بارانی که بی امان بر شیشه می کوبد، در فردای رفتن تو از خم ِ کوچه ای که گویی برای خداحافظی زاییده شده، قاب ِ کوچکی از یک روز سرد زمستانی است روي صندلي وسط اتاق به یاد صندلی کهنه ای که با هم بدون فروغ و شاملو، در میان دود، خوشبختی را پک زدیم


باران می بارد و من دفترم را باز کرده ام تا شعری به یادگار از رفتن تو بنویسم وهرچه می نویسم اما از این عشق سهمگین است که مدام در من تکثیر می شود. تنها نشسته ام و آن سو تر بابا بی حوصله به سیگارش پک می زند و من به این فکر میکنم که آخرین باری که بابا سیگارش را خاموش کرد ه بود چند سال پیش بود؟! ترانه ی لعنتی پیچیده در فضا و بابا سرفه اش می گیرد و تاریخ را با سرفه اش بالا می آورد. ترانه می خواند و آن روز هم می خواند. باهم سوار ماشين شديم . من درد داشتم و تو مي دانستي و مرحمم را جایی نمی یافتی. آسمان آن روز مي باريد . ميان من و تو فاصله بود و هيچ پلي هم نمي شد زد حتي با نگاه. میان من و تو فاصله بود و حتی آینه ها هم آن را پر نمی کرد. آب سرد بود . هوا سرد بود. آسمان سرد بود. جاده را باید سربالایی بالا می رفتیم، سربالایی های زندگی تمامی نداشت و من هرگز به تو نگفتم که هیچ جاده ی متنهی به سربالایی را دوست ندارم. سربالایی های جاده به یادم می آورند دردي را که درونم ريشه زده. سربالایی به یادم می آورد که پاهایم چقدر زخم دارند و مرگم نزدیک است. به تو نگفتم و تو نشنیدی و سربالایی را با هم بالا رفتیم. تو کنارم بودی و خوشبختی همانجا روی جاده ی سربالایی جا ماند . تو کنارم بودی و جاده دیگر وهم باران خورده نبود. تو کنارم بودی و من باید یاد می گرفتم که سربالایی ها با تو می شود اشک نریخت


بابا هنوز سرفه می کند. شقیقه اش سرخ می شود . كف اتاق را خون گرفته . چراغ را می آورم زیر بیت آخر تصنیف که گویی داد می زند در یک روز سرد زمستانی نخواهم بود. باران به شیشه می کوبد. شیشه خرد می شود. با روسری سفیدم خون روی لب های بابا را پاک می کنم. این صورت بابا نیست، تویی و سیگار نیم سوخته ی دونفره مان که خاکسترش روی فرش می افتد



پ.ن) مرا اندکی عاشقانه تر بفشار/ هنوز/ میان بازوانت/ قدر بوسه ای/ فاصله میان ماست