.... متنها را باور نکن.  از همیشه تنهاترم








همینطور که دست همو بگیریم و از تقویم ها بالا بریم، دیگه می بینیم یه روزی می رسه که دیگه هیچ روز خاصی توی هیچ تقویمی نیست... خاص که میگم لزوما خاص خوب منظورم نیست. تولد ها خوبن. اونا باید همیشه توی همه تقویم ها باشن.... اما مثلا همین الان، همین 29 تیر که گذشت، همین تقویمی که چند دقیقه ی قبل ورق خورد رو میگم

یه جا توی یه فیلمی یکی به اون یکی گفت چندبار که خورشید بیاد و بره دیگه کسی ما رو یادش نمیاد (تو هیچ وقت هیچ فیلمی ندیدی اما مامانت جای هردوتامون به قدر کافی فیلم دیده. چه فایده ایی داشته رو نمیدونه اما دیده) حالا شده حکایت من و تو. این دومین باری بود که خورشید توی 29 تیر اومد بالا و رفت و می بینی که دیگه هیچکسی رو یادمون نمونده؟ تقویم ها که ورق میخورن ، آدم هم باهاشون میگذره و ورق می خوره.( البته  این اتفاق در مورد دیگران هم می افته ها، اونا هم از ما میگذرن


داشتم میگفتم. همینطور که دست همو بگیریم می بینیم یه روز می رسه که دیگه از تو هم گتشتم. یعنی امیدوارم که برسه. دیگه خیلی اذیتم میکنی. بیشتر از اون وقتایی که گه گاه توی کابوس هام سرک می کشیدی داری اذیت میکنی. دکتره گفته بود به محض اینکه از این بحران بگذری و بچه دیگه بیاد جاش همه چی درست میشه. دکتره خبر نداشت قرار نیست جایگزینی داشته باشی. نمیدونم چرا خودمم به ذهنم نرسید ازش بپرسم یه راه حل برای این وقتا بده. جایگزین پیدا شدن برای تو یه اتفاق ِ دوره.... یعنی راستش انقدر دلم میخواست جایگزین می داشتی که اصلا نخواستم اون لحظه به این فکر کنم که این اتفاق نمی افته

بازم بگذریم

فعلا که دست همو گرفتیم.  توی این چهاردیواری ِ پر از غربت، توی هر تقویم کوفتی... دست همو گرفتیم و داریم میریم

 تیرماه رو هرجور بچلونی ازش خاطره ی بد چکه میکنه. گیریم تیرماه همین 93 که گذشت. خودت که می بینی روان پریشی های مامانتو...

دستمو ول کن. با تو خیلی مریضم. خیلی مریض. بزار یادم بره تورو. بزار یادم بره رویای همه ی عمرو که با دستای خودم کشتمش. کمکم کن بزارمت کنار. بسسه دیگه. اینهمه روز. اینهمه شب... بزار یادم بره اصلا اتفاق افتادی. چرا نمیتونم یادم بره؟ چرا از یادم نمیری؟ از کجا پیدات شد اصلا؟ وسط اونهمه بدبختی، اونهمه بی مهری بابات اومدی که چی؟ اصلا نمیخوام بدونم اگه الان بودی شبیه کی بودی. اصلا نمیخوام بدونم موهات مث من خرمایی بود یا نه. اصلا نمیخوام فکر کنم نحیف بودی یا گرد، خندون بودی یا نق نقو... هیچی نمیخوام ازت بدونم. همین که میدونم مث مامانت بدشناس بودی کافیه

بگذریم. باشه؟ بیا برای همیشه بگذریم. از همدیگه بگذریم. از تو. از این عذاب وجدان. از این حس بدبختی مفرط. از این کابوس بگذریم. دیدی که تونستیم از تیر ماه بگذریم. پس میشه از تو هم گذشت. باشه؟






انسان های صورتی و پروانه، دارند به روز جهانی "بدون کیسه نایلونی" فکر میکنند و دلشان می گیرد از آلودگی زمین... من باید لابلای داستان هایی که از دیروز تا امروز مرور کرده ام، داستانی پیدا کنم برای لالای ِ این شبهای کودکانی که می میرند. که باید بمیرند تا سیاست، این سیاست ِ همیشه کثیف، بتواند افطارش را رو به قدس باز کند، که راه قدس نه از کربلا، که از جوی خون ِ بچه ها می گذرد، سالهاست






تعداد کمی از آدم ها رو میشناسم که شنونده ی خوبی باشن. تعدا کمی آدم دیدم که این مهارت رو داشته باشن که وقتی حرف میزنی و مکث میکنی، از همون ادامه ی جایی که مکث کردی شروع کنن به حرف زدن و نخوان از مدتها قبل شروع کنن و با گریز به گذشته بحث رو ادامه بدن... صحبت با این آدم ها لذت بخشه. سکوت کردن کنار این آدم ها هم لذت بخشه چون خیلی خوب حتی از سکوتت هم میتونن بفهمن الان چی گفتی. یا الان چی نگفتی! یا خوب میدونن چی دوس داری اونا بگن و چی دوس نداری که بگن


جامعه گریزی من رو به اونجایی رسونده که به سختی حرف میزنم و به ندرت از حرف زدن ِ کسی لذت می برم.  اما وای از وقتی که یکی از این آدم ها، یکی از این همصحبت ها، از این همراه ها پیدا کنم... اونوقته که مدام دلم میخواد باشه. کنارم باشه. صداش باشه، دستهاش باشه، نگاهش (وقتی دارم حرف میزنم)، حتی بوی تنش....  خلاصه اینجوری میشه که هنوز خداحافظی نکرده دلم براش تنگ میشه.


پ.ن) لازمه الان باز پرحرفی کنم یا متوجه شدی که چقدر زود به زود دلتنگت میشم؟ هنوز نرفته دارم فکر میکنم کی دوباره تقویم میرسه به روزی که برگردی؟ مقدمه چینی لازمه یا فهمیدی از جاده ها دلگیرم؟