میتونی تصورم کنی... زنی رو با سویشرت سورمه‌ایی که تکیه داده به کابینت آشپزخونه و به بیرون نگاه می‌کنه.
یه تیکه بِه دستشه و گاهی همینطور که خیره شده به بلوار پشت پنجره گازی هم به میوه‌ش می‌زنه.
صدای چرخش ماشین لباس شویی هم میشه موسیقی متن این تصویر باشه.
...
تا اینجاش رو میتونی تصور کنی. بهتر بگم؛ تصورم کنی. اما چیزی که فقط من می‌دونم و تو توی تصویر نخواهی دونست اینه که زن داره توی سرش مدام زمزمه می‌کنه
دنیا وفا ندارد ای نور هردو دیده
دنیا وفا ندارد ای نور هردو دیده
دنیا وفا ندارد ای نور هردو دیده...
...

میوه‌اش رو گاز میزنه, بلوار رو تماشا میکنه، ماشین‌ها رو می‌شماره و توی سرش نامجو هنوز داره میخونه...
...
این تمام تصویر زنیه که پسرکش خوابه و شنبه‌‌ش با یه سری حرف شروع شده. حرفهای تلخ.

باد كه مي آيد به يادت مي افتم
باران هم ...

حتی اگر نیایند هم!

به اوج لذت بچه‌داری رسیدم.
میاد پشت در و درحال کوبیدن به در با گ‌گ گ‌گ منو صدا می‌کنه تا درو باز کنم‌. فک کنم بتونم براش‌ بمیرم الان.

یک تکه از پیاده روهای آن شهر لعنتی

هنوز ته چرخ های این چمدان گیر کرده است.

سالهاست هرچقدر که بخواهم دورتر شوم

بیشتر کشیده می‌شوی

و امتداد سایه‌ی سردت را فقط من می‌بینم

و طفلی 

که گریه هایش را برای خشک سالی شهرت کنار گذاشته...

شهرزادم و

 پر از قصه های نبودن تو... 

ساعت ۹و ۱۶ دقیقه‌ی صبح جمعه است. بعد از چندین روز مریضی، دو روزی هست که حالش خوبه. درازکشیده روی پام. با دست کوچولوش انگشت شصت منو گرفته و فشار میده. مشغول خوندن لالایی محبوبشم و چشماشو بسته. بی اختیار پاهاشو بلند می‌کنه و میکوبه به من. خوشش میاد و یهو وسط خماری غش غش می‌خنده... فکر نمیکنم دیگه توی تمام عمرم به این خوشبختی بشم.

بچه‌م با صورت دون دون شده‌ش خوابیده و به صدای مرجان فرساد گوش میده که براش میخونه «خونه‌ی ما گرم و صمیمی...» و من بعد از چهار روز، بلاخره تونستم بعد نهار دراز بکشم و بدون نگرانی از تب و درجه و دارو؛ اپلیکیشن نت‌برگ رو بالا پایین کنم برای پیدا کردن یه آرایشگاه حرفه‌ایی تا تبدیلم کنه به یه مامان کمی خوشگل. شما اگر یه دون دون ۱۰ ماهه‌ی غرغرو بودید ترجیح میدادید مامانتون موهاشو کوتاه کنه و رنگ فانتزی بکنه یا همین بلند نگه داره و عسلی کنه؟