دیروز برای نهار، خسته‌ی خسته‌ی خسته، بعد از چندین روز گشتن برای خونه، نشستیم یه رستوران تا نهار بخوریم. عمه‌ی بزرگ باربد هم با همسرش همراهمون بودن تا کمک و همدردی باشند برای این روزهای سختی که داره بهمون میگذره...
تازه بشقاب‌هامون رو آورده بودند که موزیک درحالِ پخش از خانم هایده رسید به شجریان پدر... تفنگت را زمین بگذار... لقمه‌مو قورت دادم و گفتم آخ از این آهنگ. در مقابل «چرا»ی اونها لقمه‌‌ی بعدیم قورت داده نمی‌شد... گفتم خرداد هشتادوهشت بود و این آهنگ و دونه دونه دوستانی که شب آنلاین بودند و از فرداش دیگه هیچوقت آی‌دیشون روشن نشد که نشد.
...
شجریان پدر مدام میخوند : تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار... و برای منِ خسته همین کافی بود برای باریدن

گذشت زمان زورش به بعضی زخم‌ها نمی‌رسه

کاکلی های شاد شما کجان؟ بفرستیدشون بیان یکم با قناری های خاموش ما بازی کنن. خوب نیست بچه هاتونو به تبلت عادت دادید، بازی با بچه‌ی همسایه هم گاهی خوبه براشون.

بعد همینطور که بی‌خوابی زل زده‌ بود وسط چشاش، با خنده به بی‌خوابی گفت اخم نکن حالا، ابروهات نامرتبه، بهت نمیاد.... بعد ‌ریز ریز خندید و نگاهشو از صورت بی‌خوابی به صفحه‌ی مانیتور برد و لیوان چایشو سر کشید.