خاله پروین در حال جمع کردن ظرفای سبزی خوردن بهم گفت بیا و دختر خوبی باش و با دعای ما همکاری کن و امسال برو سر خونه زندگیت. لبهام به پهنای صورتم باز شد از این حرف. خنده‌ی منو که دید به خاله فرخنده گفت آخه بدبختی بختش هم بسته نیست سر دعا بگیم وا شه لااقل، اینهمه مرد یکیو انتخاب نمیکنه ما رو خلاص کنه. با همون خنده‌ی پت و پهن بهش جواب دادم خاله یه جوری میگی «اینهمه مرد» که انگار من یه منو دستمه و دونه دونه تیک زدم و رد کردم. کاملا صادقانه جواب داد: گم شو ببینم، پررو، کم خودم بهت معرفی کردم؟ کم دوستای بابات گفتن؟ کم همسایه‌ها پیشنهاد دادن؟ اون خواهرزاده‌ی شوهر خواهرشوهر منیژه چش بود؟ والله ما موندیم چه دعایی بکنیم برا تو کله خراب آخه. به مامان بابات فکر نمیکنی، لااقل به این فکر کن که دیر میشه برا بچه‌دار شدنت ها... خنده م تموم میشه. ظرفا رو جمع کردیم و وایسادم پشت سینک ظرف کنار افسانه و مریم و بنفشه که بشورمشون... چرا یادم نمیاد خواهرزاده‌ی شوهر خواهرشوهر منیژه کی بود؟ چرا یادم نمیاد که چرا ردش کردم؟ توی سرم پیچیده... «خواهرزاده‌ی شوهر خواهرشوهر منیژه»... چه وسوسه انگیز... شاید اگه اون موقع هم اینجوری خطابش میکردن ردش نمیکردم... 

در شیشه آبلیمو رو هیچوقت نمیتونم باز کنم. چندوقت قبل هم نتونسته بودم شیر اصلی فر رو باز کنم و روشنش کنم و ظرف تارت سیبم مونده بود رو دستم. فوبیای پنچر کردن تو مسیر دارم و هروقت استارت میزنم تا وقتی برگردم خونه مدام توی ذهنم نگران پنچری ام ‌و این دستای کوچیکم..‌.
من، همین آدم مستقلی که هم‌ استقلال مالی داره و هم استقلال توی تمام جزئیات زندگیش، جلوی یه شیشه آبلیمو، یه پیچ، یه چمدون، یه قفل گیر کرده کم میاره و نیاز به حمایت شدن داره... همینقدر تاسف انگیز... همینقدر واقعی... همینقدر غمگینانه.


یه شب هم  وایساده بودم کنار پنجره تا سیگارم تموم شه، نشسته بود رو تخت با تلفنتش ور میرفت. گفتم " یه شبایی حس میکنم فاصله بین پنجره تا تخت به اندازه یه خیابون راهه، بس که سنگینم". یه نگاه به من انداخت و گفت "یعنی انقدر چاق میشی؟" !!
همون شب باید ازش طلاق میگرفتم. که امشب ِ نبودنش که ازهمون شبای سنگینیه و قاعدتا باید داون باشم و سیگارم که تموم شد بخزم رو تخت و خاموشی بزنم و بخوابم، با هر پک یه دل سیر نخندم ونرم پک بعدی. و بعدی و بعدی...

توی دنیای موازی، من همون پنجره ام که  یه روز صاحب خونه، بعد یه مشاجره، با حرص بستتش تا از خونه بزنه بیرون و خودشو آروم کنه. یه ترک ریز زیرِ دستگیره م دارم که به چشم نمیاد... مهم نیست... به آهنگای خوبی که موقع تمیز کردن شیشه ام، با سرخوشی زیر لب زمزمه میکنه میبخشمش...