داستان نوشت


چراق های اتاقم را خاموش میکنم و حلقه های پیراهنم را دور دستانم میچرخانم و حریر صورتی گل دارش روی تنم سر می خورد. عاشق این پیراهنم که تنها دو بند سبک روی شانه هایم می نشاند و این جسم سنگین مرا معلق میکند میان زنانگی محبوس شده و زنانگی سرکشم. امشب هوس رقص کرده ام. صدای زنگ اس ام اس در اتاق می پیچد و من بی توجه دستم روی دکمه ی پخش می رود و موسیقی در هوا می پاشد
يُسمعني.. حـينَ يراقصُنيش"

"كلماتٍ ليست كالكلمات
کم دارم.... یک نفر را کم دارم امشب... یک نفر که دستانش را در قوس کمرگاه من قفل کند و پیشانی چسبناکش را روی پیشانی ام بچسباند. آهنگ در من می پیچد و تاریکی اتاق و نور ملایم چراغ حیاط، خالی ام می کند از بود و نبود. تلفنم زنگ می خورد. تویی. جواب نمیدهم. دوباره تویی. حتما نگرانم می شوی. صدایش را خفه میکنم. باز زنگ میخورد اینبار "او"ست. چشمانم را می بندم . نمیخواهم صدای تلفن را بشنوم. ترانه هنوز جرعه جرعه در من می ریزد
يحملـني معـهُ.. يحملـني

لمسـاءٍ ورديِ الشُـرفـات
وأنا.. كالطفلـةِ في يـدهِك

الريشةِ تحملها النسمـات
....
درب ماشین نقره ای اش را می بندم و دست تکان می دهم به نشانه ی خداحافظی. بوق کوتاهی می زند که یعنی کارم دارد، خم می شوم. شیشه را پایین می دهد و می گوید:" باور کنم که پیدات کردم؟ یعنی الان که از این خیابون رد بشم، تو گم نمیشی؟" می خندم و می گویم:"کجا گم بشم؟ کجا رو دارم که برم؟" می خندد. بوق کوتاه دوباره ای می زند و از مقابل چشمانم دور می شود. نمیدانم چرا بی اختیار به یاد تو افتادم. هرچند که هیچ وقت رفتن تو را ندیدم. هیچ خیابانی نقش قدم های تو نشد، هیچ روزی برایت دست تکان ندادم، اما نمیدانم چرا به یاد تو می افتم. راه می افتم به سمت خانه. دلم میخواهد به اتفاق امروز فکر کنم و صف طولانی بانکی که امروزم را رقم زد. میخواهم فکر کنم که صدای تلفنم می آید. تویی. حالم را می پرسی و از امروزت میگویی و حالم را به تو میگویم و اما از امروزم به تو هیچ نمی گویم. در حال صحبتیم که صدای بوقی در گوشم می پیچد، به تو میگویم منتظر بمانی، اوست! برایم نوشته که هنوز خروجی شهر را رد نکرده ترس ِ خواب دیدن ِ من برش داشته و میخواهد مطمئن شود که من هستم. خنده ام می گیرد و برایش می نویسم . باورم نمیشود که این منم. تو پشت خط منتظر مانده ای تا من برای یک مرد دیگر بنویسم که "من با تو ام هر کجا، آهای ماه آشنا" و من دارم می نویسم!! دکمه ای ارسال را که میزنم خنده ام می گیرد از خودم. الان، در نقطه ای ایستاده ام که تجربه اش را هر کسی نمیتواند داشته باشد. دو مرد هم زمان به یاد من افتاده اند. با تو ادامه میدم. تو از روزمرگی هایت می گویی و از حس جدیدی که تجربه اش میکنی و من ساکت به مردی فکر میکنم که در محوطه بانک برای پر کردن یک فرم از من تقاضای کمک کرد و به همین سادگی کنارش نشستم
.....
یک چرخ دور اتاق میزنم. موهای پریشانم روی شانه هایم می پیچند. رقصنده ی رویاهایم حریصانه مرا دوباره به خود میکشد و ضرباهنگ ترانه دوباره به فضای مرده ی اتاق جان می دهد
يهديني شمسـاً.. يهـديني

صيفاً.. وقطيـعَ سنونوَّات
يخـبرني.. أني تحفتـه

ُوأساوي آلافَ النجمات

و بأنـي كنـزٌ... وبأني

أجملُ ما شاهدَ من لوحات
.....
یک لحظه میان صحبت هایت توقف میکنی و می پرسی حالم خوب است؟ با سر تایید میکنم و یادم می آید که تو هرگز روبرویم نبوده ای که اشاره ام را ببینی و علی رغم میلم به زبان می آورم که خوبم و گوش میدهم به تو که داری از مکالمات دیشبت با عشق تازه واردت می گویی.
بعد از پر کردن فرم با آرامش و سنگینی خاصی گفت "مراتب تشکر". با لبخند گفتم: "تمنا". خندید و گفت:"همیشه گفتن اینکه بلد نیستم سخت بوده برام. نمیدونم چرا حس کردم شما بهم نمی خندی". در حالی که بلند میشدم گفتم "اومدم شرکت شما جبران کنید" دوباره گفت"مراتب تشکر. افتخار می دید" دوباره خندیدم و گفتم"روز خوش". صف بانک شلوغ نبود و من روی صندلی منتظر بودم تا دو بعد از دو نفر دیگر نوبت به من برسد. رایحه ی آشنا کنارم نشست و با همان صدای آرام و سنگین گفت"فکر کنم ناچارید من رو تحمل کنید. چون صندلی کنار شما فقط خالیه". با لبخند اشاره ی سر تایید کردم و گفتم"تمنا"....
تو میگویی خوب؟؟ می گویم : خوب؟ می گویی خوب به خودت. چه خبرا؟ می گویم هیچی. می گویی هیچی هم خوبه. بهتر از خبر های بده! می گویم کم کم به خانه نزدیک می شوم و تو هم باید بروی و به کارهایت برسی.
گفت:"باید برم به کارهام برسم وگرنه مطمئن باش تا آخر هفته می موندم. کارها رو جمع میکنم و هفته بعد دوباره میام، تا اون روزمنتظرمی مگه نه؟" سر تکان دادم. مرا دید. خوشحال شد. خوشحال شدم که بلاخره دیده شدم. مردی اشاره ی سرم را دید و فهمید که حتی وقتی حرف نمیزنم هم میتوانم اعلام موافقت کنم. از خوشحالی ام خوشحال شد. گفت " من امروز به اتفاق اعتقاد پیدا کردم. فکرش رو هم نمیکردم بعد از 32 سال، تو رو اینجا تو صف، گیر افتاده وسط پر کردن یه سری فرم پیدا کنم" نگاهش کردم. ادامه داد:"وای دختر، اینهمه حرف یه هو نگو، من جمله جمله میخوام نگاهتو بشنوم" خشک می شوم مقابلش. چیزی از صدایش می پیچد در وسط های سینه ام
می گویی مواظب خودم باشم. می گویم مواظب خودت باشی. قطع میکنی. و من هم زمان به دو مرد فکر میکنم. و بیشتر به مردی که توانستم برایش دست تکان بدهم
....
يروي أشيـاءَ تدوخـني

تنسيني المرقصَ والخطوات
كلماتٍ تقلـبُ تاريخي

تجعلني امرأةً في لحظـات
هم صدا با خواننده زمزمه میکنم: تجعلني امرأةً في لحظـات.... تجعلني امرأةً في لحظـات... تلفنم مدام زنگ می خورد. تویی، اوست. تویی یا شاید اوست. کسی را کم دارم امشب. کسی که با من برقصد. کسی که مرا به زمین فشار دهد. به سمت تلفن می روم. جواب میدهم، می گوید"کجا بودی دختر، فکر میکردم گمت کردم" می گویم"آماده میشدم برا اومدن تو"... تو زنگ میزنی. می آیی پشت خط. خنده ام می گیرداز خودم. واقعا این منم که بی توجه دارم با مردی می رقصم که برای لحظاتی مرا زن قرار داد ... صدای خواننده در صدای ما می پیچد: تجعلني امرأةً في لحظـات



....................


پ.ن اول) این پایین یک عدد کامنت دونی واقعی می بینید. پس خوشحال میشم نقد و نظر ها رو در مورد این نوشته ی نسبتا طولانی بشنوم


پ.ن دوم) متن ترانه ی ذکر شده، مربوط به ترانه ی "کلمات" سروده ی نزار قبانی است













گم کرده ام.... نمیدانم گم کرده ام یا جا گذاشته ام. شاید از من گرفته اند


حس شادمانی را می گویم


اين روزها روي تخت چوبی نارنجی اتاق، با اين حس پریشانی و سرگشتگی ِ بي عاقبتِ ترسناك سهمگين كه مثل سلول هاي سرطاني تند تند در رگ ها ي خوني ام تكثير مي شود، به هیچ چیز فکر نمیکنم .حتی به حجم تنهایی کنارم و غربت نا پیدای درونم



دیگر تصویری در من شکل نمیگیرد. حتی تجسم قدم زدن و راه رفتن روی خطوط مرزی ِ شهری که تمام سنگ فرش هایش مرا پس میزنند و آسمانش تداعی ناموزون درد بی ریشه بودن را برایم به تصویر میکشد. باید برم.... . من درد دارم و نمیدانم چرا تو فکر میکنی بايد دریا را برای زخم ها مرهم کرد


آسمان امروز مي بارد . من دیگر از زندان نمي گویم .از همه روزهاي گذشته.... ميان من و این مردمان فاصله است و هيچ پلي هم نمي شود زد حتي با نگاه و من این را می فهمم ... آخرین نگاه این مردمان سرد بود.... هنوز هم سردم است از آخرین فریاد این مردم در آن روز بهاری



مي خواهم پاهايم را تا زانو در آب فرو كنم تا اين تب داري لعنتي را به آب بسپارم ... چرا هنوز چشم به راه نجات دهنده ایم. به گور خفته... باید این واژه های سرگردان را روی آخرین برگ دفترم بنویسم. من دلم سيب مي خواهد. برايم می آوری؟
میدانم که این درد درونم ريشه زده . چيزي تا رفتنم نمانده... دلم فال فروغ میخواهد. اینجا کسی هست که برایم آواز فرهاد گذاشته. برايم فال می گیری؟ میدانم این فال می گوید که من میمیرم . حتی اگر بگویی که بمانم. حتی اگر سرم داد بکشی واشك بریزی ، می میرم.... فال می گوید که كه يك بهار روشن از امواج نور، من دیگر نخواهم بود. می گوید بايد چراغ بياوري در ايوان تا شب پره ها یادشان نرود عشق بازی


من خوابم نمی آید بی تو، فروغ روي ميزم را باز میکنم و تا صبح شعر میخوانم و در تمنای آغوشت عشق بازی میکنم. می دانم صبح فردا، اتاق بوی تن تو را خواهد داد






خارج از متن:
برای پست قبلی وبلاگم، جذاب ترین نظری که گفته شد، حرف رضا بود که آنقدر جالب بود برایم آن را می نویسمش: به آقای قاضی حتما میگم که بسم الله وبلاگت رو عشق است شدیدا. آقای قاضی حتما لحاظ میکنه . منم از ذوق کف و خون قاطی کردم، بلاخره دوران کمونیسم این وبلاگ تموم شد. سمت راست بلاگت آیه "و ان یکاد" هم بزاری حله. چشمک










اولین بار که سانسور شدم، میهمان پرشین بلاگ بودم. جرم آن روز ِ وبلاگ ِ من، چند لینک به چند وب سایت آزادی خواه بود.


در بار دوم ِ فیلتر شدن ، باز هم میهمان پرشین بلاگ بودم . اینبار جرمم نوشتن یک متن به مناسبت اعدام صدام بود (!) وبلاگم را حذف کردم و میهمان کلوب شدم. آنجا هم بی آشیانی بر روی کلماتم هوار بود. به بلاگفا رفتم.


آنجا را دوست داشتم. اسم وبلاگم را، آهنگش را، قالبش را. اما اینبار یک دوست مسلمان زاده (!) که همیشه مراقب بود تا مبادا نماز صبحش غذا نشود و دزدی را فقط در دست انداختن به جیب انسان ها می دانست، به تلافی رد ِ درخواست دوستی اش از طرف من، وبلاگ و تمام هویت اینترنتی من در یاهو و فیس بوک و... را از من گرفت


آدم نشدم !! به بلاگ اسپات آمدم. امروز صحنه ی جالبی دیدم. انشالله که از امروز به بعد به تبرک ِ نام الـــــــــــلــــــــــــــــه که بر بالای این وبلاگ تثبیت شده، عاقل شوم، سر به راه شوم. دختر خوبی شوم. نجیب شوم



..............


پ.ن اول) پشیمان شدم از نوشتن مطلبی که به خاطر گذاشتنش بر روی وبلاگ، صفحه بلاگر را باز کردم. بماند برای بعد

پ.ن دوم) در کوچه باد می آید... می ترسم... بهار اینجاست






روزهای گس نوجوانی ام، بعد آن کودکی پر فراز و فرود و خانواده ام با پس لرزه های انقلاب، پر بود از سردرگمی و سوال و جواب های بی حاصل و علامت های سوال ِ بی خاصیتی که هیچ وقت برای هیچکدامشان توجیح نشدم ...همان 13-14 سالگی های غبار آلود و خسته ،او را شناختم ... گوشه ای از کتاب خانه ی برادرم چند کتاب خاک خورده از او بود و من اولین جمله ای که از او خواندم این بود

"و این منم زنی تنها بر آستانه فصلی سرد"


و من آن روز، در این زن، و این قلم، و این هنر، و در کلمات آزاده خودم را جستجو کردم


نوجوانی من با کتاب های "عصیان" و "تولدی دیگر" گذشت و به روزهای خاکستری جوانی رسیدم. روزهای تلخ 20 سالگی و تکرار واژه واژه ی بیت هایش در من

:


چراغ های رابطه تاریکند"
"چراغ های رابطه تاریکند


بزرگتر شدم. در تلاطم زندگی و جنگ های تمام ناشندنی اش، زن شدم. و واژه واژه با فروغ بانوی اندیشه هایم عاشق شدم. من هم سردم بود. و از گوشواره های صدف بیزار بودم. در کوچه ی ما هم همیشه باد می آمد و قرار ِ بی قراری های من هم به ابتدای ویرانی بود


جوانی من با تکه شعر "چرا توقف کنم؟/ من خوشه های نارس گندم را/به زیر پستان میگیرم/ و شیر میدهم" بالغ شد. مادر شد. زن شد. و فروغ قطره قطره مرا با زن بودن آشنا کرد و حس جسارت اشعار او تار و پود مرا در بر گرفت و هر گز از خاطرم نمی رود آن روز غمگین زمستانی را که من بغض کرده بودم و کاری از دست هیچ کدام از دوستانم بر نمی آمد و علی به من گفت:" چقدر بوی فروغ میدی امروز... چقدر خوشبویی..." و من آن روز تمام چشم خرمایی های این سرزمین را فروغی د یدم که سراسرشان انسانیتی بود که فقط به جرم بودن نابود می شد و انکار میشد و پس زده میشد و من از ورای آن به فردا می نگریستم

الان که پشت کیبورد نشسته ام فروغ ِ اندیشه هایم خط خورده از فهرست بی خاصیتی است که پشت واژه ی فرهنگ و دولت، کثافت های سیاست را تا روی ادبیات و ورزش هم پاشیده و ما باید بفهمیم که دلایل فرهنگی (!) موجب این خط خوردگی است. میفهمیم ... ما سالهاست که زیر این تازیانه ها، بزرگ شده ایم


..............


پ.ن اول ) نام فروغ از لیست شاعران معاصر ایران و جهان خط خورد


پ.ن دوم) آهنگ گوش میدهم... تنها سرگرمی من این روزها گوش دادن به آهنگ است. و این ترانه ی مهستی امروز مستم می کند
دل میگه دلبر میاد
انتظارم سر میاد
....یارم از سفر میاد







دیشب به خوابم آمدی دوباره. آمدی کنارم ودفتر شعرم را پاره پاره کردی. ريز ريزش کردی و تمام مردانگی ات را پاشیدی روی صورتم... خواب دیدم دوباره تکرار شدی براي دلم. خواب دیدم که آمدی و گفتی که تنهایم نمیگذاری و هرگز از کنارم نمی روی... در خواب زیر گوشم میگفتی که میخواهی ام. دیشب در خواب طرح لب هايت روي لب هایم آخرین شعری شد که برایم سرودی

صبح که بیدار شدم؛ نه آسمان بارانی بود و نه تو بودی که نگاهت کنم. تنها شاخه ی گل خشک، از گلدان به روی میز افتاده بود

.............................

سکوتم را نکن باور










ابراهیم را خبر کنید


و سلیمان


و یعقوب را

............


؛تمام پیام آوران را بخوانید


معجزه ای دیگر را به آنها نشان دهید


بگویید بیایند تا ببینند که چگونه


در خنده های تو


نطفه ی شاعرانگی ام در زهدان خالی زنانگی ِ این لیلی ِ در به در مشرقی ، بسته شد


...


عیسی را خبر کنید


که بداند


از دمین ِ روح تو، نه پیامبر، که خدایی دیگر زاییده شد


خدایی سراسر نور


خدایی، که از آن ِ من نیست















..... داستانک.... کاش گم میشدم


روز-خارجی-خیابان
هوا سرد نیست. هیچکس هم در خیابان نیست. کفش هایم دیگر تنگ نیست. دستی هم در دستان من نیست
چند روزی است که حالم خوب نیست. سرم گیج می رود و همه ی خوردنی ها حالم را به هم میزنند. شب قبل با لیلی حرف زدم و او گفت که خواهر همسر دوستش دکتر داخلی است و او ماجراي مرا به او گفته و خانم دکتر هم وقت داده اند! خنديدم و گفتم :" چقدر مهم شدی شما، از طریقه واسطه وقت دکتر مي گيري ؟!" خندید و گفت" زودتر برو ببینم چی به روز خودت آوردی

.
روز-داخلی-مطب خانم دکتر


شنبه است. اول هفته... تنها وارد مطب میشوم. خیلی شلوغ نیست. منشی نسبتا جوان و چاق پشت میز کوچکش نشسته و با انگشترش بازی میکند. خودم را معرفی میکنم و میگوید باید نیم ساعتی منتظر بمانم. گوشه ای صندلی خالی پیدا میکنم . دوباره حالم بد میشود. بوی تن خانم و آقای کناری ام حالم را به هم میزند. دستمالم را جلوی بینی ام میگیرم و چشمانم دوباره سیاهی می رود. لیلی مسیج می دهد:"هنوز زنده ای؟" جواب می دهم"اگه این کناری هام با این بوی تن پاشن برن از پهلوم فکر میکنم زنده بمونم". جواب می دهد" معلوم نیست چت شده این روزها"... جواب نمیدهم. نمی‌توانم روی چیزی که درست نیست، یا سرجایش نیست، یا درهم‌شکسته، انگشت بگذارم و برای دیگران توضیحش بدهم... فقط میدانم خوب نیستم.


برا اینکه حواسم به اطرافم نباشد مجله ی روی میز را بر می دارم. مجله ی خانوادگی است و بدون آنکه حتی ورق بزنمش دوباره میگذارمش روی میز! خانم کناری دارد زیر گوش همسرش حرف میزند. مرد سر تکان می دهد و هر ازگاهی تاییدش میکند. روبروی من پیرزنی نشسته که مرتب بلند خداراشکر میکند. یک خانم به همراه دختری کم سن از اتاق بیرون می آیند و منشی با سر به من اشاره میکند که میتوانم بروم. از مقابل نگاه پیرزن و آن زوج کناری ام رد می شوم و وارد اتاق دکتر میشوم. دکور سبز تهوع آوری برای اتاق گذاشته که به محض ورود حالم را به هم میزند. مقابلش می نشینم و او با لبخندی می پرسد مشکلم چیست. تشریح حالم برایم سخت است. هرطوری که هست حالت هایم را به او میگویم. به چشمانم خیره نگاه میکند و خیلی جدی میگوید:" پس چرا تشریف آوردید اینجا؟" با مکث میپرسم :"پس کجا باید میرفتم؟" کاغذ نسخه اش را بر میدارد و در حین نوشتن میگوید:" معرفی ات میکنم یه دکتر زنان! شما بارداری عزیزم" خنده ام میگیرد. بلند می خندم و خانم دکتر نگاهم میکند :"خانم من مجردم. یعنی چی که میگید باردارم؟" پوزخندی میزند و میگوید:"این روزها دیدن یه مادر جوون و مجرد چیز عجیبی نیست عزیزم" سردم میشود یک هو. چیزی از نوک انگشتان پایم تا فرق سرم را مچاله میکند. تمام حواسم را جمع میکنم تا چیزی نگویم که بی احترامی باشد، دکتر آشنایی است و باید احترام بگذارم. آب دهانم را قورت می دهم و میگویم:"بله اما فکر نمیکنید هر حالت تهوعی نشونه ی بارداری نیست؟" بی حوصله زیر برگه را امضا میکند و میگیرد به سوی من:"اگه قراره من تشخیص بدم، دارم بهت میگم بارداری عزیزم. دوست پسرت مواظب نبود؟ بیا معرفی ات کردم به یکی از همکارام که متخصص خوبی هست" لفظ "عزیزم" که آخر جمله هایش میگوید دوباره حالت تهوع برایم می آورد. برگه را مقابل من گرفته. توهینش روی گوشم زنگ میزند این روزها دیدن مادرهای جوون و مجرد چیز عجیبی نیست عزیزم. برگه را از دستش میکشم. پاره اش میکنم و تکه های معرفی نامه اش را پرت میکنم توی صورتش " آره عزیزم دیدن مادرهای جوون و مجرد چیز عجیبی نیست. ولی احمق! لازمه ی بارداری ؛ بودن ِ یه مرد ِ که یه وقتی یه جایی بغلت کرده باشه، یه وقتی یه جایی حسش کرده باشی، یه مردی که بتونه وایسته اون سر رابطه و بشه بابای اون بچه! متاسفم برات خانم دکتر، متاسفم برات که هر سرگیجه ای برات نبض ِ یه بچه است تو وجود آدم ها و هر حالت تهوعی هم ویار حاملگی. کاش اینی که میگفتی بود. کاش حامله بودم. اونوقت تکلیفم با خودم مشخص بود. اونوقت میدونستم چه مرگمه که بوی آدم ها حالمو بد میکنه. اونوقت شاید دیگه یه بچه بود که همه جا باهام باشه، که اونقدر تنها نباشم که الان اینجا تنهایی بخوام روبروی آدم هایی مثل تو بشینم" گریه ام گرفته بود و خانم دکتر با دهان باز نگاهم میکرد. کیفم را برداشتم و از مطب بیرون آمدم. تنهای تنها. دستانم می لرزید. نگاهم به زن و مردی افتاد که با هم آمده بودند

روز-خارجی-در خیابان

شماره ی لیلی را میگیرم. جز او این روزها کسی را ندارم که حالم را بفهمد. صدایم را که میشنود شوکه میشود. جریان را تعریف میکنم. مکثی میکند .باورش نمیشود که یک دکتر حتی معاینه نکرده این حرف را به من زده. میگوید بروم پیشش تا با هم یک دل سیر بخندیم به این آدم ها. میگویم "نه، بوی عطر تو حالمو بدتر میکنه. باید برم دوش بگیرم و گریه کنم شاید بهتر بشم" بلند بلند می خندد. میگوید با خودم مهربانتر باشم و مواظب خودم باشم

عابری از کنارم تنه زنان رد میشود. زبری ِ لباسش باعث میشود دوباره حالم بد شود... هیچ آشنایی این اطراف نیست. گریه ام میگیرد









آهای انسان های بزرگ

نوادگان کورش

وارثان کاغذ های آتش گرفته ی تاریخ ِ پرشکوه ِ پارس!! بی هویتان ِ چنگ زده به نام ِ خالی ِ ایران

آهای مدعیان فرهنگ و ادب و هنر

گم گشتگان کوچه های در به در بی فرهنگی و نکبت و فقر! لاشه های بی هنجره ی نفس در گلو ماسیده

آهای گوش به در چسبانده های نوید ِ جرینگ جرینگ پول نفت! بردگان ِ شعارهای آرمانی و جهل

مرا ببخشید که میخواهم نامم را از کنار نام شما خط بزنم. مرا ببخشید اما، میخواهم کنار بکشم از زیر بار سنگینی نام ِ ایرانی بودن کنار سایه های حقیر شما! مرا ببخشید که شرم دارم از ایرانی بودن و صبح گاهان را به اشتیاق دیدن منظره ی اعدام در صف بلند خیابان ایستادن

مرا ببخشید بزرگواران. ببخشید که نمیشناسمتان. که نمیفهممتان. که میترسم از شما... از تو!! تویی که برادرمنی. تو!! تویی که همسایه ی منی . تو! تو هم وطن منی. خواهرمنی... میترسم از شما... از برق چشمانتان که حدیث سقوط است و سقوط

گوش ندهید به این گیس بریده ی خوش خیال که تا خوده امروز دلخوش دیدن انسان بود. زاویه ی دوربین گوشی هایتان را درست روی صورت جوانک های آویزان تنظیم کنید. سوژه ی خوبی اند این بهار های نارنج ِ بر دار

....

مرا ببخشید بزرگان
دیگر مرا با شما آسمانی نیست
مزاحمتان نمیشوم، به تماشای اعدام مشغول باشید



...................


پ.ن) نمیفهمم!! نمیفهمم ... نمیفهمم... به قلم قسم نمیفهمم... می ایستند و تماشا میکنند!! این جماعت سرگمیشان تماشای اعدام است!! نگوید که نترسم از این آدم ها. آدم هایی که در قاموسان اعدام و شلاق و بریدن دست و پاست... امروز تمام این شهر بوی خون میدهد. بوی ضجه های سه اعدامی






روی صندلی ماشین مسافرکش مینشینم و طبق عادت بازی بی مزه ی جدولم را ادامه می دهم. محاسبه ی اعداد میکنم و سعی میکنم تمام حواسم را جمع کنم تا یادم بماند که کدام عدد را کجا بگذارم و سرخوش از ردیف های ناموزن رقم. منتظر می مانم تا از همهمه ی آدم های بیرون، سهم این ماشین کامل شود


نباید تو را ببینم. نباید دیگر یادم بیاید که می خندی، صدایم میکنی. میخواهی صدایم را بشنوی و میخواهی بخندم. نباید چشم به راهت باشم.... نباید... نباید... نباید... دختر مطیعی شده ام. نباید ها را گوش میکنم. و بزرگترین نبایدِ زندگی ام را روی تو چهره ی تو تنظیم کرده ام.... به خودم لبخند میزنم. چقدر دختر قوی ام. قوی شده ام این روزها


ماشین پر میشود. از دخترهای شلوغی که با صدای بلند حرف میزنند و میخندند. از مرد شیک پوشی که با تلفنش حرف میزند و از راننده ای که سوت زنان میشنید. بلند بلند حرف زدن دخترها عصبی ام میکند. بازی ام را خاموش میکنم و چشمانم را می بندم. سعی میکنم بخوابم. راننده استارت میزند. صدای خواننده می پیچد در سرم

حيفه كه شهر آينه سياه بشه حروم بشه"

"قصه تو قصه من اينجوري ناتموم بشه

سوتی از گوش هایم تا ته جمجمه ام می پیچد. گوش هایم را میگیرم. ماشین کناری بوق زنان رد میشود. راننده بلند بلند فحش میدهد. ماشین مقابل مستقیم به سوی ما می آید. خیابان ها تنگ میشوند ناگهان. تمام آسفالت خیابان ترک بر میدارد. ماشین ها یکی یکی در آن فرو میروند. راننده دیگر فحش نمیدهد. خواننده میخواند


"نون و پنير و هق‌هق سفره سرد عاشق"

مرد شیک پوش هنوز دارد بی قید بر سر یک قرار چانه میزند. ماشین ها با بوق یکدیگر را کنار میزنند. راننده دیگر سوت نمیزند. چشم هایش از آینه به روبرو زل زده. می ترسم از سرخی نگاهش. خیابان بیشتر شکاف میخورد. ماشین کناری به اتوبوسی می کوبد. خون فواره میزد روی کفپوش خیابان. جیغ میکشم. دخترها هنوز می خندند و ا س ام اسی یک نفر را سر کار گذاشته اند. غده ای توی سرم در حال انفجار است. صدای خواننده پتکی میشود روی درد های متورم شده ی نیم کره ی سرم


آهاي، آهاي يكي بياد يه شعر تازه‌ تر بگه"

"براي گيس‌گلابتون از مرگ جادوگر بگه

تو می آیی پشت پلکم. نگرانم میشوی اگر بدانی ام، میدانم!! دستانت را پس میزنم. خنده هایت را. صدایت را...دستانم را از دستانت بیرون میکشم. ماشین های پشت سر بوق زنان کِل میکشند برای این همه مرگ. ماشین ها قفل کرده اند. ما پیش میرویم. صدای بوق می آید و آژیر آمبولانس. جنازه ی دخترکی بر دست ها بلند می شود. جنازه به من اشاره میکند و می خندد. صدایم می کند و می خندد. ترس می دود لای دستهایم. این آخرین ته مانده های دخترکی است که بر دار شده است


"نون و پنير و بادوم يک قصه ناتموم"

نه!! به تمام ترانه ها بگویید تمام شده ام . به تمام ترانه ها به پوزخند بگویید که تمام شده ای. تمام شده این قصه ی دلبستگی


....






پ.ن ) با این ترانه امشب اشک می آید و میرود

بخون آوازکی تو شور و دشتی که دل پر شوره امشب

یکی در صحنه یاد م نشسته که از من دوره امشب

.....................

قسم به قصه های عاشقونه دلم تنگ کسی هست








داستانک


پله های آموزشگاه را دو تا یکی بالا می روم تا زودتر از بقیه به کلاس برسم و بتوانم ردیف جلو ، درست مقابل چشمان و اندام استاد بنشینم و هر تکان و حرکتش را با چشمانم ببلعم. آن پیرمرد کم مو ی چروکیده را دوستش دارم بی هیچ دلیلی.

....

دو چشمش را همیشه پشت شیشه ی کلفت عینک پنهان میکرد و زیرچشمی گاهی از بالای شیشه نگاهی به ما پاشید و من مست نگاه بی تفاوت اش میشدم که نمیدانست او را عاشق ام. همیشه زود می رسیدم و تمام زمان کلاس را من به دستهایش که روی کاغذ کشیده میشد خیره نگاه می کردم و به صدای قلمش گوش می دادم که روی کاغذ برایمان سرمشق می گرفت و همیشه اولین نفری بودم که از او کمک میخواستم و وقتی صدای نفس های مرتبش زیر گوشم می پیچید و برایم سرمش را روی دفتر تمرینم پررنگ میکرد تمام بند بند وجودم می لرزید


بعد از تمام شدن کلاس هم همیشه برگه به دست کنارش بودم و شیدای صدای آمرانه اش که مرا به اسم صدا میکرد و گاهی ته اسمم لفظ "دخترم" را می آورد و من صدای قلبم را می شنیدم که بلند بلند می خندید و میگفت که او پدرم نیست


کم کم عادت کرد به من. به سوال های همیشگی ام. به اینکه ردیف جلو همیشه مرا ببیند. به اینکه عصرهای خلوت کلاس بنشینم کنارش و زل بزنم به صورت مردانه اش و او با خنده بگوید «هیز نگاه نکن دختر جان، میترسم از چشمات» و سرمشق " من مست و تو دیوانه" را برایم تنهایی بگیرد و من صدای درونم را ببلعم که شوریدگی از او را فریاد می زد


کم کم برایم حرف میزد. برایم از عشق گفت. از خواستن و نرسیدن. از دختری که بر او عاشق شده بود. از اینکه وقتی میشنیم کنارش و اینطور شیفته نگاهش میکنم دلش می لرزد برای پراونه ی خودش که هرگز به دستش نیاورد وهمکلاس دوره نقاشی اش بود و یک روز نیامد و دیگر هرگز نیامد و یک اتفاق پروانه اش را از او گرفت. بعد از آن روز دلشوره ی من هم شروع شد....ترسیدم از نیامدن، از نبودن. از ندیدن


روزها میگذشت و من عاشق استاد مو سپید و چروکیده ام بودم و نمیدانستم که چطور میتوانم حالی اش کنم که برایم پدر نیست و رعشه ی صدایم نه از تند حرف زدن که از دلهره ی با او حرف زدن است. موهایم گاهی از زیر شال و مقنعه بیرون می ریخت و او با خنده میگفت بپوشانشان دختر که خدا خشمش میگیرد و من وادارش میکردم برایم سرمش بگیرد "تورا دوست دارم" تا کراهت گناه عاشقی بپاشد روی دفتر مشقم کنار موهای پریشانم


.....


مثل همیشه زودتر از دیگران می رسم و با دلشورمی نشینم پشت صندلی همیشگی ام و نگاهم به میز استاد می افتد و تصور آنکه تا چند دقیقه ی دیگر فاصله اش با من می شود به فاصله ی همان میز، تپش قلبم زیاد می شود. آموزشگاه بر خلاف همیشه شلوغ است و نمیدانم چرا همهمه ای به پاست. ساعت به وقت کلاس نزدیک میشود و بچه ها سرک می کشند و آماده میشویم برای آمدن استاد که درب باز میشود و یک نفر با صدای خفه اش میگوید که استاد امروز نمی آید. چیزی در دلم فرو می ریزد. ترس می دود توی چشمانم. یاد پروانه ی استاد می افتم و یک روز نیامدن و دیگر نیامدن. بچه ها بلند می شوند و من میترسم از صندلی ام جُم بخورم. دلم نمیخواهد دیگر بشنوم که یک نفر دارد به ما گوید که استاد به سفر رفته است. نمیخواهم بشنوم که میگویند نگران نباشیم از جلسه ی بعد استاد جدید خواهد آمد... آخرین مشقم را می ریزم روی میز. من تصویر پیر شده ی اورا میخواهم در قاب چشمانم... بلند میشوم با بغض و اشک می دود در چشمانم و می ایستم مقابل پنجره تا شاید برگردد


صدای استاد می پیچد در گوشم... ترس نیامدن.. ندیدن.. نبودن


جزوه ام را بر می دارم... استاد پیر و شکست خورده ام را عاشق ام... بی آنکه بداند









وقتی خسته ام


وقتی دلتنگت ام


وقتی کلافه ام


وقتی خوابم میاد


وقتی می ترسم


وقتی دلم گرفته


وقتی پر از اشکم


وقتی


وقتی...


نه شعر میخوام و نه کلمه و نه صدا


فقط میخوام باشی


بغلم کنی


باشی




........................................


پ.ن) حال خوشی ندارم این چند روز. نمیدانم به گردن بهار بیاندازم و تاریکی روزهایش و ترس چندساله ام از آن، یا دلشوره ام برای دوست و برادرم شاهین، یا بی کار شدنم درست در این فصل و در روزهایی که بیشتر از همیشه به یک ذهن مشغولی نیاز داشتم تا فرار کنم از خودم و تکرر واژگان بی سرپرست درونم

**


فکر میکنم تقریبا همه این روزها نفس میکشند... و من اما آه

**


نمیدانم شاید اگر حالم خوب بود، این روز ها سوژه برای نوشتن زیاد داشتم. از مرگ دخترک 13 ساله ی یمنی به خاطر خون ریزی بعد از ازدواج، تا کمپین های رنگارنگ ِ سیاست های به گند کشیده شده. از خبرهای خنده آور زندگی های جهان سوی ، تا ممیزی های کتاب و شور و شوق ناشران برای نمایشگاه پیش رو.... سوژه زیاد است، سبد کلماتم خالی است









ده گانه ی دل

(1)
باران می بارد

(2)
از تمام بهار ها تو را طلب دارم
از تمام بهار های رفتن های بی خداحافظی. از تمام بهار های باران و قهوه و اضطراب و چشم به راهی. از تمام بهار های بی تو...تو را طلب دارم

(3)
می کوبد توی سرم
تق تق تق
نمیدانم باران است یا صدای تیک تاک عقربه های رفتن ِ تو

(4)
به تاراج قلبم که می آمدی در نزده وارد شدی رفیق
لااقل حالا که رفته ای
لای در را باز نمیگذاشتی. باران ؛ حتی در بهار؛ بی قلب و بی تو، سرد است

(5)

هیچ صدایی نیست.... تنها ، صدایی نفس نفس زنان فریاد میزند: اینجا یک نفر تنهاست

(6)
قهوه ام را ترک کرده ام
و تمام فال های ته فنجان ها را؛
وقتی که در آنها
تو آرام تر از همیشه
زیر انگشت اشاره ی فالگیر
از سرنوشت من، می رفتی


(7)
چشم هایم را می گیرم... شاید خواب می بینم اما.... "کسی در باد نام مرا صدا میزند"

(8)
بهار آمده و دلتنگ شده ام اینجا در پست ترین نقطه ی کناره های شمال و بلند ترین آرزوی من، کوتاه ترین فاصله میان چشمان من و تونست

(9)
می نویسم... پاره میکنم
می نویسم... خط میزنم
می نویسم... مچاله میکنم
از تو نوشتن همیشه هم آسان نیست


(10)

دفترم را جمع میکنم. جایی میان خنده هایت آخرین حروف جهان را جا گذاشته ام. یادم نبود که این نوشته ها را بی تو، معنایی نخواهد بود