دنیای این روزهای من، هم قد تن پوشم شده

اونقدر دورم از تو که، دنیا فراموشم شده

......

سرم را در بالشت فرو می کنم ... هیچ صدایی ندارم ... غربت را حس میکنم .. بی وزن شده ام ... به تنهایی رج میزنم چهار دیواری ِ این قفس را... باران می زند روی بستر من و فروغ هلهله کنان مرا در آغوش می کشد.... خوابم می آید ... خواب آور ها بالاخره تاثیر می کنند

پروانه از آن سوی آب ها نگرانم شده

... تو هم نگرانم میشوی، می دانم ...


!! با تو هرگز تنها نیستم، میدانم


کجا را در من اشغال کرده ای، میدانی؟؟










دفترم را باز میکنم
رد تمام اشک های این بیست و سه سال جنگیدن و زن بودن را روی کاغذهای مقابل خط خطی میکنم و دوباره به خاطرم می آید که چقدر ناتوانم در نوشتن


این منم، ایستاده مقابل دیوارهای بلند زن بودن
عاشق شده در پشت نرده های زندان
بالغ شده در لابلای زنجیرهای بسته بر روح
بیست و سه بار تجدید شده ی مکتب آزادی
شلاق خورده ی دستان خرافات، زیر کینه های نگاه های مرد سالار


خط میزنم دوباره


و فروغ کنار تخت نشسته است و در لابه لای حلقه های دود برایم زمزمه میکند


مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل مرا پناه دهيد
كه از وراي پوست سر انگشت هاي نازكتان
مسير جنبش آور كيف آور جنيني را
دنبال مي كند
و در شكاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه مي آميزد
كدام قله ؟ كدام اوج؟
...
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت ،‌با دلم مي گفت
نگاه كن تو هيچگاه پيش نرفتي تو فرو رفتي


دوباره می نویسیم از سر! از نقطه، اول خط


منم، طبع ِ سرکش ِ پیرشده در پشت درب های بلند ِ میله های نجابت
منم روح ِ خسته ی کراهت نگاه های هرزه ی مردان سرزمینم
منم، سرمشق املاهای بی سرانجام عدالت
منم، قصه ی پر غصه ی زن بودن در قبلیه ای که تقدیر ِ نسل ِ آن، سر به دار است
منم؛ عروس سرخاب مالیده ی حجله های خرافات و مذهب


دوباره خط میزنم... من نوشتن بلد نیستم. کتاب مقابلم را باز میکنم. "ّبهرام بیضایی نوشته است و بلند میخوانم. من به شعر زنده ام


!ای زنان! ای مادران ندبه و افسوس«!روزی باشد كه دیوارها نایستد!روزی باشد كه پاكی آماج تهمت شود!روزی باشد كه دروغ‌ها راست به‌نظر آید، راست‌ها دروغروزی باشد كه جای راستی نباشد؛چشمه‌ی اشك شما خشك نشود!و تشویش قلب شما كاستی نگیرد؛روزی باشد كه راستی به هزار دست بمیرد؛روزی باشد كه راستی خود را به آتش بیفكند!روزی – كه آن- امروز است
....

باید بنویسم اما! من نوشتن بلد نیستم.... باید بنویسم
...... ....... ....... ........ ........ ....... .......
این نقطه چین ها یعنی خوب نیستم... یعنی این دنیای خاکستری بره خدای خودشو شکر کنه که دستم بهش نمیرسه











پیام می دهد: اصلا یه چیزی آتی! مگه نه اینکه تو پسورد وبلاگ رو داری؟ خوب حالا که صاحبش دلش نمیاد از مطالبش استفاده کنه، بیا ما این کارو بکنیم
می خندم: وا!! نه ممکنه ناراحت بشه
چشمک میزند: نه دیگه ناراحت چرا. پسورد رو بهت داد برا همین دیگه. پس برو یه تبریک کوتاه سال نو بزار و بعد اون آخرین داستانی که نوشتی رو وبلاگت رو بزار ادامه اش
با تعجب جیغ مانند می گویم: وایییییییییی مگه تو داستان منو خوندی؟؟؟؟
می خند: آره. عصر خوندم... گفته بودم همیشه کنترلت میکنم. میپامت
می خندم... می خندد
***
نیم ساعت بعد هر دو هستیم و وبلاگی که در دیگر در چنگال حریص ما مظلومانه به هر سو که بخواهیم میچرخد. می گوید: آتی به بچه ها خبر دادم که وبلاگ آپ شد.... می خندد... می خندم... میگویم: منم به دوستانم خبر دادم... می خندد... می خندم... میگویت حواست باشه صاحبش نیاد یه هو!! ... می خندم می خندم می خندم... از خنده ی من می خندد... ادامه می دهد: والله!!... می خندم... می خندد
دوستان یک به یک سر می زنند.. می خندد... :وبلاگ رو بین المللی کردیم... می خندم... : اِ خِدا مِره!! جدی جدی کودتا کردیم ها... می خندم... می خندد
میگویم: من دیگه دارم اینور از خنده میز گاز میگیرم... می گوید: من در شرف ترکیدنم... می خندم... می خندد... میگویم : مامان میگه اینقدر جک نخون پشت کامپیوتر... می خندد: بابای منم میگه حالت خوبه، چرا با خودت می خندی!! می خندیم... می گوید: دلشون خوشه دختراشون مهندس شدن دارن کار می کنن نصفه شبی با کامپیوتر!!! می خندم... میخندد

می گوید: ببین میشه لوگو رو عوض کنی.. می خندم: وای نه نه نه! دیگه تا اون حد نه! می خندد... باشه همینقدر هم کافیه
میگویم: عواقبش چی؟
می گوید: نترس من پشتتم... میخندم... می خندد... : الکی نیست میگن نباید به خانم ها آزادی داد
نشسته ایم مقابل هم... می خندیدم
میگوید آتی من باید برم. خبری شد خبرم کن!! میگویم دیگه چه خبری مهمتر از این کودتا... می خندد... بای می دهد و می رود ... میخندم.. به بلاگ نگاه می کنم و به کامنت ها... به همین راحتی کار خودمان را کردیم


با اجازه ی تمام دوستانم... به احترام به تمام فمنیست های عزیز... متاسفانه همیشه پای یک زن در میان است












داستان نوشت


از خواب که بیدار شدم خواستم آرام آرام با خودم آشتی کنم. جلوی آینه می روم. آئینه ی ایستاده بر دیوار. به خودم نگاه میکنم. دو آدم، تو چشم، دو لبخند در آئینه نگاهم میکنند. بهاری میشوم و دقیق تر به خودم نگاه میکنم. جایی زیر شیار های چشمانم جا مانده ام. لا به لای آخرین خط چشمی که پر رنگ تر از همیشه برای پوزخند هایم کشیده ام. خم میشوم به جلو. چند تار موی اضافه لا به لای ابروهایم سرک کشیده اند. حاضر میشوم و راه می افتم به سمت آرایشگاه همیشگی ام

در شهر راه می روم. لا به لای آدم های پر از خیال و صورتک و خسته. کنارشان گام بر می دارم بی هیچ نگاهی مشترک، کلامی مشترک، خرافاتی مشترک... میدان اصلی شهر شلوغ است و بوی بهار و حافظ و سبزه های منتظر به گره تمام شهر را گرفته. نشاط مردمان به منم نفوذ میکند . به سر کوچه ی آرایشگاه که می رسم ماشین تمیزی از کنارم رد می شود و درست مقابل درب آرایشگاه نگه می دارد. چقدر شبیه به پارک کردن توست، درست مقابل پل پارک میکند !! قدم زنان می رسم به نزدیکی ماشین. عصبانی میشوم از خودم که هنوز همه ی ماشین های شهر را شکل ماشین لکنته ی تو می بینم و تمام رانندگان را تو! با خودم دعوا دارم که درب جلو باز می شود و زن جوانی از سمت کنار راننده پیاده می شود و پشت سرش درب راننده باز می شود و تو سرک می کشی بیرون. خشکم میزند پشت سرت. همسرت با شیطنت می گوید:" دعا کن شلوغ نباشه، وگرنه آشپزی می افته گردن تو" . تو فاتحانه می گویی " چی خیال کردی خانمی، آشپزی هم می کنم" کوچه به رویم پوزخند میزند ] –گفته باشم ها، از این لوس بازی ها بلد نیستم که بعضی از مرد ها در میارن کمک می کنند و آشپزی می کنند و ظرف می شورن. بعدا توقع نداشته باشی یه وقت[ فلج شده ام انگار. پشت سر تو و دنیای وارونه ای که دوباره روی غبار خاطراتم استفراغ کرده است . نمیدانم چیکار کنم رد شوم از کنارت و وارد آرایشگاه شوم یا منتظر بمانم که بروی و... بروی؟!؟ مگر هستی هنوز؟؟


خانمت کیف اش را از صندلی عقب بر می دارد و میگوید فعلا بابای. دست تکان می دهی و میگویی "مواظب خودت باش" ...-هستم! منم مواظب خودم هستم. پاهایت را روی پدال گاز فشار می دهی و می روی و سایه ام زیر جای رد چرخ های ماشینت ترک می خورد. میخواهم بر گردم. شالم را به جلو می کشم . با نک انگشتم زیر چشمم را پاک میکنم تا مطمئن شوم که دیگر رد اشکی بر آن نمی جوشد. چشمانم خشک خشک است. مگر عقلم را از دست داده ام که دوباره بارانی شوم. نک انگشتانم به چند تار موی اضافه ی زیر ابروهایم می خورد و پشیمانم می کند از برگشتن. وارد آرایشگاه میشوم. شلوغ نیست. خانم آرایشگر احوال پرسی گرمی میکند و من نگاهم روی خانمت می ماسد که چند سایزی از من گنده تر است و خنده ام می گیرد از تو و صدایت در گوشم زنگ میزند"مطمئن باش با اینکه خیلی عاشقتم، اگه یه روزی چند گرم هم اضافه وزن پیدا کنی ولت می کنم. اینو از الان بهت بگم که یه وقت نگی نگفتی" مانتو و شالم را در می آورم و جز صندلی کنار خانمت جایی برای نشستن پیدا نمیکنم. بیکار می نشینم تا نوبت به ما برسد. خانمت دارد از آخرین کمربند لاغری ای که برایش به عنوان هدیه تولد گرفتی تعریف میکند و من به این فکر میکنم که توی لعنتی هنوز هم سلیقه ات در انتخاب عطر برای خانم ها محشر است و رایحه ی خانمت چقدر شبیه به بوی شیشه ی خالی عطر گوشه ای اتاق من است!! خودم را سرگرم میکنم با آلبوم های روی میز. خانمت و خانم آرایشگر رسیده اند به مدل مویی که دفعه پیش برایش زد. به اینکه چقدر وقتی رفت خانه تو خوشت آمد و چقدر نازش کردی. ریز می خندد. من بلند می خندم. صدایت دوباره می پیچد در گوشم ] زن تمام قشنگیش به اینه که موهاش بریزه رو صورتش، رو شونه هاش ، رو کتفش، رو تنش. وقتی راه میره موهاش تو باد پریشون بشه. یه سانت از موهات هم نباید کوتاه کنی. اینطوری ظریف ترین زن دنیایی[ نگاهش میکنم و میگویم" شوهر خیلی خوبی دارید. خیلی با سلیقه است" تایید می کند و می گوید که تو واقعا یه همسر ایدآل هستی. به او برای داشتنت تبریک می گویم. برقی در چشمانش می جهد. یکی از صندلی ها خالی می شود. همسرت به من می گوید "شما کارت چقدر طول میکشه؟" با دست به ابروهایم اشاره می کنم و او میگوید "پس شما قبل از من بشین، من خیلی کار دارم. معطل میشی. میخوام موهامو مش هم بکنم" تشکر میکنم و مینشینم. و به این فکر میکنم که چقدر عوض شده ای. در آینه ی روبرو به خودم نگاه میکنم. یعنی من هم اینقدر عوض شده ام. مش؟؟ تو عاشق رنگ های تیره برای مو بودی. میگفتی عشق شرقی را باید به مو خرمایی های شرقی هدیه کرد. میگفتی هجاهای مشترک دوستت دارم را لا به لای موهای تیره ی زنان شرق می شود زمزمه کرد... شاید اشتباه میکنم... خواب دیده بودمت


چشمانم را می بندم . تکیه میدهم به صندلی. خانم آرایشگر دوباره احوال پرسی میکند و میگوید :"جمله ی همیشگی ات رو نگفتی ها" . هر دو می خندیم و خانمت می پرسد چه جمله ای . می گویم" به نظر من سخت ترین قسمت زن بودن نه زایمانه، نه پریود شدن، نه رخت شستن، نه خونه داری. سخت ترین قسمتش تحمل بند انداختن و ابرو گرفتنه" هر سه می خندیم و خانم آرایشگر می گوید که آخرش یه روز این جمله ی مرا درست رو بروی آینه ی قدی اش خواهد چسباند


توبه می کنم دوباره از خودم. از برگشتن و نشستن روی این صندلی . توبه میکنم از اینکه هنوز زنده نگهت داشته بودم. که هنوز رفتنت را چشم به راه بازگشت بودم. توبه میکنم از خودم از خواستن از نفهمیدنم وقتی که می رفتی و خیال می کردم که تو هم مثل من مجبور شده ای به جدایی. از خودم بیزار می شوم که چطور نفهمیدم که وقتی می رفتی و حتی نپرسیدی که برای دلم چه میخواهم، این یعنی برای همیشه می روی. آخ! این تار های موی لعنتی عصبی ام می کنند و من نمیدانم از این هاست که گریه ام گرفته یا از بی توجهی خودم به این دل صاحب مرده ام در این سرگردانی دنیای سوخته


کارم تمام می شود. بلند میشوم که لباسم را بپوشم. گوشی تلفن خانمت زنگ می خورد. در شلوغی کیفش به دنبال گوشی اش می گردد. پیدایش نمیکند. محتویات کیفش را خالی میکند. روی میز پر میشود از سه رنگ رژ و خط چشم و آینه و دستمال های مچاله شده و عطر و کیف پول و خرده سکه. تمام تاریخ به قهقه در گوشم جیغ می کشند و صدای تو در جمجه ام سوت می زند ] دختر تو چرا اینقدر تکی! من عاشق کیفتم وقتی می بینم توش مثل بقیه بازار درست نمیکنی و کیف لوازم آرایشت رو همراهت همه جا نمی بری[ گوش هایم را می گیرم .میزنم بیرون تا نشنوم صدایت را که از پشت گوشی تمام فضا را گرفته و به خانمت می گویی که زیاد خوشکل نکند و فکر دل تو را هم بکند... تازه می فهمم که اشتباهی بودی تا الان. چه صورتک زیبایی بودی... نسیم میخورد به صورتم. عینکم را روی چشمم میگذارم تا برای همیشه خودم را گول بزنم که دیگر گریه نمیکنم و به ابرویم فکر میکنم که دیگر آن تار موهای مزاحم را در خود ندارد











در زير صحراهاي جاهليت

زنده به گور شدم

و در عصر راه رفتن بر سطح كره ماه

من همچنان زنده به گورم

در زير ريگزارهاي حقارت موروثي

و محكوميتي كه پيش از من صادر شده است.

من در جست و جوي عشق بر نمي‌آيم

من در جستجوي زني هستم

چونان من، تنها و دردنام

تا دست در دستش نهم

ما هر دو تنها زاده مي‌شويم

بر خارزارها

و كودكان قبيله‌ را به دنيا مي‌آوريم

كودكاني كه به زودي

تحقير ما را به آنان خواهند آموخت
غاده السمان





اين شعر غاده السمان شاعر عرب يكي از تاثير گذار ترين شعرهاي زنانه‌اي است كه خواندم شعري براي همه زنان شرقي. براي زناني كه زنانگي خود را فراموش مي‌كنند.... با اینکه تمام سعی خودم را میکنم تا کمی بی تفاوت شوم نسبت به عوام، اما هنوز هم دیدن بعضی صحنه ها، شنیدن بعضی جمله ها، زخمی ام میکند









بدون شرح


یکی بهم بگه چطوری میشه نوشت؟؟


کاش نوشتن بلد بودم


کاش می دونستم چطور میشه نوشت که یکی هست مثل "من" که دیونه ی بوی تن یه نفر دیگه است، مثل تو


من نمیدونم!!! بلاخره یه سری کلمه هست که وقتی بچینمشون کنار هم، شاید نشون بده که چقدر دوستت دارم


بلاخره یه روزی مینوسم که وقتی کنارم خوابیدی و گرمی نفست می خوره به شونه هام، تنم تیر میکشه از دوست داشتنت


آخرش یه روز رو تن این کاغذ ها سنجاق میکنم که حتی وقتی پیشمی هم دلم برات تنگ میشه


که حتی وقتی دستمو میگیری هم میترسم که بودنت کنارم یه خواب باشه


باید تمرین کنم


تمرین کنم تا نوشتن یاد بگیرم و برات بنویسم که وقتی کنارم چشماتو می بندی و نفس هات آروم میشه، دختر هیزی میشم... سر تا پاتو با دستام وجب میکنم و به خودم حسودیم میشه که کنار تو وامیستم، می شینم، راه میرم، دراز میکشم


.....


آخرش یه روز برای تو هم که شده نویسنده میشم


که برات بنویسم: وقتی خوابی بیشتر از همیشه دوستت دارم


............................
پ.ن، بدون ارتباط با متن) دنیای این روزهای من، در گیر تنهاییم شده/ تنها مدارا میکنیم.دنیا عجب جایی شده





بگو کجای این آسمون
زیر نور کدوم ستاره
با زل زدن به کدوم نیمه ی ماه
!میشه فراموشت کرد؟






....سال هشتاد و هشت گذشت
و پدر هنوز خس خس سینه را شبانه فرو می دهد وبا هر پاف ِ اسپری در دهان، تاریخ را قی می کند بعد از سرفه های طولانی


...سال هشتاد و هشت گذشت
ودلتنگی هنوز از پشت دنگ دنگ ساعت تحویل سال هشتاد و هشت پشت شیشه ی تلویزیون و در چهاردیواریی که نام ِ خانه را به دوش میکشد و غربتم در تارو و پود ِ تک تک ِ آجر هایش، تا به این روزهای آخر اسفند، جاریست


...سال هشتاد وهشت گذشت
و از شیشه های بخار گرفته رو به تاریکی ِ مطلق ِ اندیشه های بسته تا شبانه های بی حاصل و شوق ِ نوشتن و نوشتن، هنوز فرسخ ها مانده


سال هشتاد و هشت گذشت
و هنوز الفبای ترسیم از بهار ِمرگ های نا بهنگام و آدمهای سردر گم تا عشق های جان گرفته ی مهر ماه را گویی واژه ی "زندگی" گم گشته مانده


...سال هشتاد وهشت گذشت
و هنوز از شکت تا پیروزی، از فریاد تا قلم، از رهایی تا یافتن، از تنهایی تا عشق، گویی چند آسمان دوریست


....سال هشتاد وهشت گذشت
و هنوز نتوانسته ام بفهمم که " یکی بود، یکی نبود" دیگر سرآغاز قصه های شبانه ام نیست و باید بر خود دیکته کنم که" همه بود، یکی نبود" می شود سر آغاز ِ بودنی دخترانه در یک جامعه ی نفرینی که، آن یکی که نبود، دخترکی است که بخواهد زنده باشد و آزاد


....سال هشتاد و هشت گذشت
و گذشت


این ساعت ها را به هیچ آهی نمیتوان قسم داد که بیاستند بلکه گوشه ای از تاریخ، زیر سنگینی روزهای بی فروغش از خرداد سرگردان تا به امروز ، لحظه ای نفس بکشند


سال هشتاد وهشت هم گذشت و ماییم که آرزوهامان در مشت، در به در دنگ دنگ تحویل سال هشتاد و نه، آخرین ثانیه ها را می دویم


آمدن بهار با تمام زیبایی اش مبارک





صبح بود و می دانستم باید تمام روزم را میان بچه ها سپری کنم. از آذر ماه با این بچه ها دمسازم و گاهی آخرهفته ها که بی حوصله بودم دیدن نشاط دختر بچه ها مرا دمی جدا میکرد از بود و نبود این ماه های خاکستری

بی حوصله بودم... ته تمام شب های کلافگی ام از من در روز جز آدمک بی روح چیزی نمی ماند. بعد تمام شب هایی که پیکر مرده ی باورهایم را در آن تشییع میکردم، در روز، دیگر حسی برای لبخند های همیشگی نمی ماند. اینبار هم با رخوت راهی شدم. بی هیچ شوری لیست حضور و غیاب را از دفتر مجتمع گرفتم. پشت درب مدرسه صدای جیغ و شور ونشاط بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود. پر از بغض بودم از صبح. پر از تصویر گنگ قدم های تو که دورتر میشوی. پر از خالی های شهر بی تصویر صدای تو


درب مدرسه بسته بود. متعجب در زدم. کسی از پشت درب دوان دوان آمد و درب را باز کرد. حیاط مدرسه شلوغ بود. تمام بچه ها در گروه بندی های مختلف روی زمین نمناک نشسته بودند. خانم مدیر به سمتم آمد و خبر از یک مسابقه ی چیدن سفره ی هفت سین داد!! بچه های سه پایه ی کلاسم با دیدن من از لا به لای جمعیت دست تکان می دادند و با جیغ میخواستند بروم و هفت سینشان را ببینم.

بی حوصله بودم. روی بالکن قدیمی و زهوار دررفته ی ساختمان کلنگی مدرسه ایستاده بودم و دورم را شاگردهایم گرفته بودند که التماس می کردند امروز سر کلاس نرویم تا آنها هم با بقیه سفره هفت سین بچینند. آن سو تر بچه های دیگر باسر رو صدا مشغول چیدن سفره ها بودند. دفتر مدرسه که یک اتاقک نمور و سرد بود هم پر بود از معلم ها و بچه ها

مدرسه امروز مدرسه نبود. من هم من نبودم
به یکی از بچه ها میگویم: تمام بچه ها تا ده دقیقه ی دیگه باید کلاس باشن. لپ تاب ها رو هم میارید. هرکس دیرکنه راهش نمیدم. میگویم و راهی میشوم و صدای اه و اعتراض و خواهش بچه ها را پشت سرم می شنوم.
هنوز آماده نشده ايم كه کلاس را شروع کنیم. مقابل بخاری کج و کوله ی کلاس ایستاده ام و دخترها با ناراحتی وارد می شوند. می دانم دارم اذیتشان میکنم اما خودم نبودم انگار. دلم میخواست تلافی تمام بغضم را سر این بچه های بی گناه خالی کنم. همه می نشینند. بی هیچ حرفی. حتی بر خلاف همیشه لب تاپ ها را با ذوق روشن هم نمی کنند. میگویم : اگه بچه های خوبی باشید زودتر کلاسو تعطیل میکنم تا به مسابقه هم برسید. هیچ کدام خوشحال نمی شوند. پشت پنجره طبق معمول چند نفر سرک می شکند به کلاس. لب تاپ ها را روشن می کنم که فریماه می گوید: خانم اجازه اگه میزاشتی بمونیم تو مسابقه یه چیز جالب نشونتون می دادیم. بدون آهنکه نگاهش کنم می پرسم چی؟ فریماه می خواهد ادامه بدهد که حسنی می گوید: خانم اجازه بچه های دیگه که نمیان کلاس کامپیوتر یه کامپیوتر برا خودشون درست کردند الکی باهاش بازی می کنند. نگاهش میکنم..." بازی؟" سر تکان می دهد و فریماه ادامه می دهد به ما میگن فکر کردید خودتون لب تاپ کار می کنید ما هم داریم. و بعد ریز می خندد




از مجموع 345 نفر دانش آموزان این مدرسه فقط 24 نفر از سه پایه بضاعت مالی برای ثبت نام در کلاس های ما را داشته اند و من تمام این ماه ها سرک کشیدن دیگران را پشت پنجره شاهد بوده ام. نگاه های حریصانه ی دخترکانی که به پندارشان چه سرمایه ی هنگفتی در کیف های لب تاپ ها پنهان شده است. حس گسی می پیچد در وجودم. به فریماه می گویم برود و لب تاپ را به همراه کسانی که درستش کرده اند بیاورد. دوان دوان می رود و چند لحظه ی بعد بسته ای زیر بغل به همراه دخترکی محجوب وارد می شود. لب تاپ را با کارتن کفش (!) درست کرده بود. با تمام ظرافتی که از دور در این ماه ها شاهد بود. گریه ام می گیرد. این کارتن ها برای شعله های آتش زدن ِ دارا و سارای سرزمین من است در چهارشنبه های بی سور و سات زندگی. این حدیث ضجه های نسلی است که معصوم ترین قربانیان حقوق های مسلم اسلامی است. این دکمه های کاغذی امروز تمام این آسمان را به آتش میکشد زیر سوزناکی آه بچه های بی پناه درد. بچه های فقر. بچه های کوچه های حسرت و ای کاش
















گریه ام گرفته. میگویم: میخوای امروز بشینی توکلاس با ما کار کنی؟ میگوید: مگه میشه؟ ما که پول ندادیم. میگویم آره میشه. امروز میشه. به فریماه می گویم به خانم مدیرتون بگو ما اینجا بهترین کاردستی دنیا رو داریم. بیاد یه لحظه تو کلاس من کارش دارم. دوان دوان می رود و چند لحظه ی بعد خانم مدیر وارد میشود. لب تاپ را می بیند و سری تکان می دهد. با بغض می گویم میشه به بچه ها بگید امروز هرکس که میخواد میتونه بیاد تو کلاس بشینه. حتی 100 نفر هم بودن مهم نیست امروز کلاس برا همه آزاده. با تعجب می گوید ولی اینجا که جا نمیشن. میگویم اونا لازم نیست بیان. ما میریم تو حیاط. میگوید: من مسئولیت نمیگیرم ها. اینا خیلی هاشون کامپیوتر ندارن اگه چیزی بشه چی؟ مسئولیت را قبول میکنم و با بچه ها 10 نفری کوچ میکنیم به حیاط. مسابقه هفت سین چینی تمام شده. ده سفره هفت سین روی حیاط باز شده و ماهی های قرمز در آنها حرکت می کنن و من خون جاری شده بر گوشه ی لب هایشان را می بینم که نشان ِ ضیافت های پدرخوانده های دورند

ده لپ تاب را به ده گروه دور سفره های هفت سین می دهم و چند دقیقه ی بعد صدای شور و ذوق بچه ها تمام مدرسه را پر می کند. خیلی زود دعوايشان مي شود، سر اينكه نوبت من است. نوبت توست. به بچه های کلاس میگویم امروز شما معلمید. به بقیه یاد بدید که چطور میتونن کار کنن. دوربین ها رو فعال کنید و عکس یادگاری بگیرید. دیدن چهره ی مغرور بچه های کلاسم برای لحظه ای باعث خنده ام می شود و یادم می برد که چقدر دلم میخواهد گریه کنم
خانم مدیر مرتب تشکر می کند و میگوید نمیتونی تصور کنی چقدر این بچه ها رو غافلگیر کردی. اینا همیشه آرزو میکردن تو یکی از لب تاپ ها رو جا بزاری تا بتونن بهش دست بزنن !! این را که می گوید اشک ها دیگر اجازه نمی خواهند تا جاری شوند. دست پاچه مرتب عذرخواهی می کند که ناراحتم کرده . میخندم و می گویم میخواین بیشتر اینا رو غافلگیر کنیم؟ با تعجب می گوید چه طوری؟ بازی شهری به نام ویندوز را برای همه باز میکنم و می بینم که چطور شادی در چشم های معصومشان می دود. بچه ها بازی می کنند. همدیگر را هول می دهند. جیغ می کشند. مغنعه ی هم را می کشند. آنقدر ذوق زده اند که سختی آنکه لپ تاب ها را روی زمین گذاشته اند و کار می کنند را حس نمی کنند

سوار ماشين مي شوم تا برگردم . بچه ها دست مي زنند. بغلم می کنند و مرتب مرا می بوسند و برایم دست تکان می دهند. و من زل مي زنم به شيشه و آدم ها و به خيابان و. به خواستن و به نخواستن و ماندن و نماندن و به رفتن......و دلم هري مي ريزد پايين .... كسي مي رود و من مي مانم و بغضي و باز بودن يا نبودن و من كه باز بايد تنها باشم انگار






........................................



پ.ن) چه شهر غم زده اي باز نيست ميكده اي / براي محتسب اين ديار گريه كنيد








حاجی یه سوال ازت بپرسم!؟
حاجی خسته ام به مولا، منو نذار ته صف این عزیزان که صف کشیدن ازت سوال شرعی بپرسن. به جدت قسم یه بیست و سه سالی هست که دارم راه میرم دیگه حس وایسادن تو صف ندارم

بزار یه دقه سوالمو بپرسم و جوابشو بگیرم و برم

حاجی به همون زیارتی که مشرف شدی نمیخوام زیاد وقتتو بگیرم. قرار نیست برام نفسیر دعای ابوحمزه بگی. نمیخوام برام بگی شان ِ نذول آیه های سوره نسا چیه. مراحل غسل جنابت و جنایت و وقاحت و ملاهت و ... همه رو بلدم. فقط یه لحظه یه نیم نگاه بنداز بهم بگو وقتی دلم گرفته کدوم روسریمو باید سرم کنم؟




بخند فرزندم



بخوان و بخند



ما که رویمان سیاه تر از زغال صورت توست



تو بلند ترانه ات را بخوان فرزند کوچه های فقر و بی وطنی من


رویمان سیاه


.... تو بخند












قرار به نوشتن است دوباره و اینبار بر خلاف انتظار خیلی از دوستانم که باز چشم به راه یک متن گس و شِکوه های زن بودند، میخواهم بگویم، من یک زنم

....

چند سال پیش که در پرشین بلاگ می نوشتم، دوست نازنینی داشتم که یک بار مرا به یک بازی وبلاگی دعوت کرد. بازی آرزوهای مردخاکستری باعث شد بنشینم و جدی به خودم و آرزوهام فکر کنم .... با خودم گفتم کاش میشد فهمید، مرد بودن چه جوریه! ... تجربه ی جالبی باید باشه .... تصور اینکه یه روزی، اگه دلم بخواد، می تونم بیشتر از 10 بار تمام نوارِساحلی رو تنهای تنها قدم بزنم، یه حس خوبی در وجودم بیدار میکنه! اگه میشد برای یه روز هم که شده تجربه می کردم که چطور میشه " مرد" بود و همه چیز داشت جز یه خورده " مردونگی" ... اگه میشد یه روز، فقط برای یه روز، می شدم یه مرد، شاید می تونستم دردهای مردانه ای که زیر نقاب های رنگارنگ و الکی خوش بودن های مردونه و دروغ و نقش قایم شده درک کنم و امروز، به جای نوشتن از دردهای زنانه، کمی هم چاشنی مردونه قاطی کلمه هام می کردم! ... کاری به درد ِ نان و اضطراب از آینده و ترس ار مسئولیت یک خانواده ندارم چون آینده و فردا فقط یه آرزوی مردونه نیست ... منم آینده رو دوست دارم، و از تصور خاکستری بودنش، تنم می لرزه ... که درد ِ نان و مسئولیت زندگی، برای بعضی زنان، به مراتب ناگوارتر از بعضی آقایون مثل چندتا از همکلاسی هامه که دغدغه بزرگشون سر ِ عوض کردن گوشی و ارتقا دادن مدل های نوت بوکاشون

اون روز یادمه یه پست نوشتم در ادامه ی بازی و خوب به طبع من هم چندتا از دوستانم رو دعوت کردم و همه چیز گذشت. اما کامنت دوست نویسنده ی دعوت کننده ام هنوز یادمه
:"میخوای مرد باشی؟؟ بعد اونوقت به من بگو اگه تو نباشی کی قرار جای آتنا عاشق بشه و برای ما بنویسه"


.
.
.
.

سالها گذشته. نه از دوست نویسنده ی من دیگه خبری هست و نه از بازی آرزوها
امروز، رو به دروازه ی ششمین هشت مارسی که برام معنا پیدا کرده ایستادم و میبینم با تمام بغضی که از سبد زندگی به خاطر اینکه من رو همیشه برای پذیرایی گذاشته، دارم ... با تمام گِله هایی که از این آشفته بازارهای بی عدالتی دارم ... با تمام نفرتی که از تبعیض و کنار زده شدن دارم ... با تمام دلتنگی و اشکهایی که از زن بودن نصیبم شده ... ولی زن بودن رو دوست دارم


...حالا با خودم می گم


بزار طومار دردهای زنانه، برای بعضی ها بشه باعث نون در آوردن و کمک به سپری کردن روزگار! بزار قصه ی غصه های لیلی که تمام رویاش بغل کردن یه بچه است که بهش بگه مامان، بشه یه گناه کبیره که حتی با شنیدنش هم بعضی ها بساط استغفرالله راه بندازند! بزار ظرافتم رو به بهانه ی نجابت لا به لای پستوهای کهنه و نمناک ِ ذهن های بسته، به بند بکشند! بزار بعضی آدم ها هیچ وقت نفهمند که بازنده ی اصلی خودشونند که بهای عشق رو نمی فهمند... بزار همیشه بساط تکفیر کردن دخترکانی که هیچی نمی خوان جز بدیهی ترین حق ِ زنده بودن یعنی انتخاب نوع پوشش، به راه باشه! بزار پیرزن همسایه همیشه تکرار کنه غرولند های زیر لبشو که مرتب میگه: دوره ی آخر زمون شده! بزار حیا بشه یه تابو!... بزار همه، همیشه از جمله ی " دخترکوچولوی احساساتی" استفاده کنند... بزار دست ها من رو پس بزنند ونگاهها تکفیرم کنند ... بزار همه چیز بشه مال ِ جنسیتی که فکر می کنه تمام هویت من رو میتونه زیر اسم برادر و پدر و همسر بودنش دفن کنه... هنوز هم بعد از اینهمه سال دویدن و تقلا، زمان ِ معرفی ِ من قبل از بردن ِ اسمم بگن ایشون خواهر آقای فلانی ، یا همسر آقای فلانی یا... بزار وقتی اول مهر میشه و دخترکوچولوهامون رو با مغنعه های بلند راهی مدرسه میکنیم و آه میکشیم که "کی گفته نسل سوخته نسل قبل بوده؟؟ نسل سوخته ی زن بودن هنوز هم جاریه" ، چشم تو چشم به ما بگن ای بابا، مشکلتون یعنی با این حجاب و نبودنش حل میشه؟؟؟؟


...


من! با تمام بندهام! و نباید هایی که همیشه باهاشون دست و پنجه نرم می کنم، با تمام لحظه هایی که حسی تلخ رو برام رقم زدند، حتی دیدن ِ آزادی هایی که دو دستی تقسیم دیگران می شه، حاضر نیستم یک لحظه حس قشنگ زن بودن رو کنار بزارم


لذت مبارزه و پرداختن به فرداهایی که با تلاش خودم و جسارت رقم خواهد خورد، بالاتر از اینهاست که حاضر بشم حتی برای ثانیه ای، اونها رو با مرد بودن عوض کنم


....


پس سرآغاز نوشته ی امسال رو مینویسم:

به نام آزادی
به نام زن
به نام وطن






...............................................


پ.ن) اولین سالی است که نیستی مهربان! حالا بعد از تو هشت های مارس را چشم به راه اس ام اس کی باشم که اولین نفر در صبح به من بگوید:" یک سال دیگر هم گذشت... جنگ های ما هنوز تمام نشده، دنیا را به زمین میزنیم با هم" .... اولین هشت مارس بدون تو این آسمان خاکستری تر از همیشه است و من هم تنها تر







داستانک
یقه های کت خاکستری اش را صاف می کند و باز همان حرفها را برای بار هزارم تکرار... خریت نکن دختر، چقدر میخوای منتظر بمونی که برگرده؟ چند سال؟ چندتا بهار؟ خودت هیچی، اون بچه رو تا کی میتونی گول بزنی که بابا بهار میاد؟ من نمیگم براش بابا میشم ، میدونم خیلی پایین تر از باباشم ولی میتونم حداقل یه باری از رو دوش خودت بر دارم... مثل همیشه آرام و با طمأنینه دستم را فشار می دهد. چشمانم خیس می شود.سوز سردی تا مغز استخوان را می سوزاند. در را باز می کنم که خارج شوم. تقویم دیواری زمستان را نشان می دهد، زمان را پاک از یاد برده ام دستم را میکشد . تنش بوی مُردگی می دهد .دستی به ریش مرتبش می کشد و مرا می کاود . بوی تند سیگارش توی دماغم جولان می دهد که دوباره صدایش در گوشم می پیچید: کجا میری. بیا بشین کلی باهات کار دارم . ناکس دلم برات گیره . برا دخترت هم که شده بیا و رضایت بده. بابا من که چیز بدی نمیگم ، میگم فقط به جای عقد، صیغه ای زن و شوهر میشیم. خانم اولم هم که کاری بهت نداره داره بچه داریشو میکنه
به فنجان قهوه ی روی میزش نگاه می کنم. گوشه ی دفتر کار، دو پرنده ی کوچ در قفس به هم می پرند. به چشمهای خیس من نگاه می کند و عین خیالش نیست . می بیند با التماس نگاهش می کنم و روبرمی گرداند . می نشینم لبه صندلی. زل زده به حفره های سرد دو چشمم . با نوک انگشتانم رژ لبم را پاک می کنم . فنجان را سمت من می گیرد و رو می کند به من ... بگو ببینم چی می گی ؟ نگاهش نمیکنم. می داند چه می خواهم بگویم . تکیه می دهد به صندلی و با هوس کریهی تمام شیارهای صورتم را در می نوردد....شکسته شده ای دختر، بخدا حیفی .... میگویم همسرم داره برمیگرده. پوزخندی میزند: بس کن! ما خودمون اینکاره ایم....زیر چشمای قشنگت چرا خیس شده؟ ببین اینهمه ماه صبر کردم. بازم صبر میکنم. بزار این بهار هم بیاد و باورت بشه که اومدنی در کار نیست.....
امروز چندم اسفند است؟ یادم نمی آید
هنوز به میانه ماه نرسیده ایم. همه جا همهمه بپاست. مانده ام پشت یکی دیگر از چراغ قرمز های زندگی. عید نزدیک است و من به روی خودم نمی آورم. اصلا چرا یادم بیاید که یک سال دیگر هم دارد می گذرد بی تو. چرا یادم بماند که یک سال دیگر روی تقویم خط خورد بعد آن غروب رفتن تو
میدان را دور میزنم. شهر پر است از آدم هاي رنگ و وارنگ ، از آدم ها ی خسته،‌ آرایش کرده. پیر. جوان. تنها. و هنوز ازتو. خبری نیست. نه تو که نیستی . چرا گم شده اي ؟‌به من بگو كجايي؟ قرارمان این نبود. این پری کوچکی که کنارم روی صندلی کناری نشسته و با حسرت به پدر و مادر دوستانش نگاه میکند مگر قرار نبود روزی روياي مارا تعبير كند و عشقمان را به جهان ثابت کند. چرا نیستی تا بگویی چه جوابش را بدهم وقتی عمق چشمان خاکستری اش پر است از سوال ِ دلیل ِ نبودن ِپدر
دلم برای صدایش تنگ میشود، پشت چراغ قرمز ایستاده ایم، دستش را میگیرم و فشار میدهم. غش غش میخندد و دلم قنج میرود. نازش میدهم. خودش را لوس میکند و من میشنوم که تمام ذره ذره وجودم تن کوچکش را میخواهد اما هیچکس صدایم را نمیشنود.
به خانه میرسیم. میدود سمت اتاق و ار همان حال میگوید مامان زود شامو حاضر کن ها. نگاهش میکنم. به اتاقش میرود. پیغام گیر تلفن را چک میکنم. مثل همیشه: مادر، مونا، مادر، فرزانه از انجمن، میخواهم خاموشش کنم که صدایت در فضا می پیچد. مینشینم روی صندلی، کوتاه حرف زدی، گفتی که این شنبه هم نمی آیی، گفتی که در سفر ریشه زده ای. گفتی دیگر هیچوقت نمی آیی. گفتی خیالم راحت باشد حتی دوشنبه هم که تولد هشت سالگی دخترمان است نمی آیی و می توانم تمام عمر با دخترم خوش باشم. گفتی میتوانم با دخترم دوتایی دنبال اخترک شازده کوچولو بگردیم و خندیدی و قطع کردی. همین. دوباره گوش میکنم. و دوباره... همین! چیز دیگری نیست برای من، از خوش خیالی خودم خنده ام میگیرد. دو سالی میشود که دیگر حتی سلام هم به من نمیکنی، احوال پرسی که دیگر جای خود دارد.
پریا با شلوغی می آید و دستانم را باز میکنم و خودش را به آغوشم می اندازد. صورتش را به صورتم می مالد و میگوید مامان جدی جدی عید بابا میاد دیگه؟ نگی نه ها، خودت گفتی این ماه میاد که منو ببره. میبوسمش و نگاهش نمیکنم تا مبادا از چشمانم اشک به ارث ببرد.
نگاهم روی گوشی خشک می شود..... شماره ی معاون شرکت چند بود، باید بگویم روز عید که می آید یادش نرود هدیه تولد پریا را با خودش بیاورد






شب روی شانه هایم سنگینی می کند
و گریه روی دلم


…………….

پ.ن) ندارد