هی راه می روم در پیاده رو تا بزرگ شود

هی حرف می زنم با بچه ها تا بفهمد

هی بازی پشت بازی, عکس پشت عکس؛ خواب پشت خواب...

نه! بی فایده است

زنی در من است که تمام امروز را بهانه می گیرد و تمام شب بغض خواهد کرد!

دلش مادرانگی می خواهد

در اردی بهشت!

سایه اش باردار است

و من نمی دانم سایه اش را کجا پنهان کنم

که شکم برآمده اش روی سنگفرش خیابان ها رد نیاندازد

و آدمها از رویش رد نشوند

و کوچه از اینهمه اندوهش دچار درد زایمان نشود....







داروهایم را نخورده ام.... باید مواظب می بودم تا تمام نشوند یک هو اما این سومین صبحی است که داروهایم را نمیخورم. صدای مویه ی آدم ها هر لحظه نزدیک تر می شود. به او گفته بودم همه جا پر از آدم هایی است که گریه می کنند. مدام گریه می کنند و من از صدای ضجه هایشان غمگین می شوم. گفته بود گریه شان شبیه چیست. گفته بودم گریه ی از دست دادن است انگار. این ناله ها و ضجه ها از غم ِ از دست دادن است به گمانم. گفته بود طفلکی را از دست داده اند و می گریند. ماههاست می گریند و اگر به آنها کمک نکنی شاید سالها نیز بگریند...

داروهایم را نخورده ام. نه اینکه از عمد! نه . خانه نیستم و داروهایم را یادم رفته با خودم بیاورم. دو روز گذشته چیزی حس نمی کردم اما امروز بلاخره دارم رگه های داغ را توی جمجمه ام حس میکنم. صدای ناله ها از دیشب بلند تر شده. "باید" بروم پیشش و بگویم انگار از مزار کودک بلند شده اند و گور مرا می کنند. اما نمی روم. از این "باید" ها حالم به هم می خورد و ترجیح می دهم گوشه ی مبل تکیه بدهم و منتظر ساعت بمانم که برود... برود.. برود...

میگفت بعضی خواننده ها را برای نوحه و مرثیه آفریده اند انگار. می گفت نباید ابی گوش کنم و یواشکی اشک هایم را پاک کنم. "نباید" کلمه ی خوبی است. قلقلکم می دهد و ابی گوش می کنم. سردم شده از تنهایی. دلتنگ یک برادرم امروز. بد عادت کرده ام دلم را. نازش را می کشم و اون هم هربار برای من یک حرف جدید دارد... امروز برادر میخواهد .... یک برادر گنده. با دستهایی گنده . با صدایی کلفت. با نگاهی خشن... که نگاهش کند و بگوید ... نه هیچی نگوید فقط نگاه کند

صدای ضجه ها بلند تر از تمام ماههای گذشته است... توی همین هفته روز مادراست لعنتی. می فهمی؟ تو نفهمی هم آن برگه ی آزمایش و آن سایه ها خوب می فهمد این روز را... هیس... در میهمانی که دختر گریه نمیکند







عصر های پنجشنبه ، همه جای دنیا برای من عصرهای پنجشنبه می مانند...

اصلا پنجشنبه ها همان دلگیری شنبه را دارد اما پنج برابر بیشتر

بگذریم...

گلایه نکنم

فقط خواستم بنویسم عصرهای پنجشنبه بیشتر از تمام روزها دلم هوس چای دو نفره می کند که آنهم انگار سهم من نمی شود... تو دیگر نیستی

 





حالا تو چشم هایت را ببند

خیال کن که نبوده ام. هرچند که برای تو کار از خیال گذشته، نبودنم را زندگی میکنی...

....
حاشیه نروم

حالا تو چشم هایت را ببند

و به آخرین کلاغی فکر کن که توی کافه ی شهر

-خیابان خیام بود؟ فردوسی؟حافظ؟ هنوز نمیفهمم تو که شعر دوست نداشتی چرا خیابان ها را به اسم شاعران زده بودند؟-

روی قاب نقاشی

قارقار نمیکرد

گفته بودم که کلاغ دوست دارم و تو گفته بودی کلاغ کریه است

گفته بودم کلاغ با شکوه است و گفته بودی شلوغش نکن کلاغ فقط کلاغ است

...

کلاغ قارقار نمیکرد و من از او میخواستم بگوید
تو می خندیدی و میگفتی نقاشی که حرف نمیزند

تو می خندیدی و من التماس میکردم کلاغ سرفه کند...

...

حالا وقتش است

چشم هایت را ببند

آسوده بخواب

کلاغ از رویای من پریده

و آن بغض لعنتی اش

آن روز
خبر ِ جدایی ما بود ...










گفته بود قرص های شب را باید با فصله بخوری. قرص ها روی هم رسوب میکنند

.تمام قرصهای شب را یک هو قورت می دهم

حالا فرض کنیم که رسوب همان ته نشینی باشد من همان ته مانده های تو

حالا گیریم که نمی دانی در من نشسته ای و گیریم که نمی دانم تو خودت را تکانده ای و رفته ای







لیلا شمع روشن کرده برایم

لیلا نمی داند من هر شب 37 تا شمع روشن میکنم

نه اینکه 37 تا آرزو ها، نه

.فقط روشن می کنم

آخر می دانی

....تاریکی ترس دارد

لیلا نمی داند یک شمع بلند روشن به هیچکجای زندگی تاریک من بر نمی خورد

.... لیلا نمی داند قطره قطره هرشب با همین شمع ها روی برگه ی شناسنامه ام چکه می کنم

لیلا

فقط شمع اش را روشن میکند

و شب بخیر می گوید






روبروی آینه های بزرگ ِ میخکوب شده به دیوار ایستاده ام و به خودم با آن گرمکن نارنجی نگاه میکنم و به این فکر میکنم که نارنجی چقدر به من می آید!! این اولین بار بعد از چندین و چند ماه است که از دیدن خودم احساس رضایت می کنم و یادم نمی آید آخرین بار کی بود که به خودم گفته بودم "آها. عالی شدی دختر"... امروز موهایم را بالا جمع کرد هام و با آن چند رشته موهای شیطانی که از زیر گیره ی مو بیرون پریده اند و دور صورتم قاب درست کرده اند و این لباس نارنجی رنگ و آن رژ لب قرمز دوست دارم مدام جلوی آینه ها بایستم و به خودم نگاه کنم

هنوز ده دقیقه ای به آمدن مربی و شروع ورزش مانده و من فرصت دارم به خودم فکر کنم. به این "من" ِ آینه نشین نگاه کنم و یادم بیاید که چقدر چند ماه گذشته با آن جنگیده ام. چقدر چند ماه گذشته از آن بیزار بوده ام وچقدر آرزوی نبودنش را کرده ام.... گرمکن نارنجی ام صاف و چسبان روی تنم ایستاده و با لذت به آن نگاه میکنم و با دیدن زنان دیگری که پشت سرم در حال آماده شدند هستند فکر "خوش اندام" بودن توی سرم پرسه می زند... بعد از ماهها حس میکنم خودم را دوست دارم و از این حس احساس سرخوشی میکنم. مدام درآینده دنبال اجزایی می گردم که این حس را برایم قوی تر کند. نگاهم از چشم هایم به گردنم. از گردنم به سرشانه هایم. به حلقه ی باز لباس و رنگ نارنجی اش روی سینه ام. روی کمر و گودی پشت... نگاهم از بدنم روی انگشتانم و لاک قرمز روی ناخن های بلند و کشیده ام. و بلاخره روی مچ دستم و اثر بریدگی با تیغ

خنده ام می گیرد و یادحرف دکترم می افتم که گفته بود اگر زودتر با خودت آشتی نکنی آنوقت مجبوری همیشه محجبه همه جا ظاهر شوی چون این لکه ها بدجور رسوایت می کند. .. این لکه اما برایم کووس روسوایی نیست. این لکه برایم نشانه است. نشانه ی اینکه گذشته را خواب ندیدم. نشانه ی اینکه دنیا درست مثل همین لکه زشت و کبود است. نشانه ی اینکه آدم ها بیش از تصور ما وحشتناک شده اند و من با این زخمی که از آنها خورده ام تا همیشه ی طولانی تر از ابد هم نخواهم توانست به آنها اعتماد کنم. نشانه ی خاطره ی مادر شدن من است. نشانه ی مسخره بودن ِ این رویا. نشانه ی یادگرفتن برای خودخواه بودن. نشانه ی بیخیال ِ عشق شدن. خاطره ی دردهای مزمنی که توی این چند ماه کشیدم و با آنها دست و پنجره نرم کردم


مربی ورزشمان آمده و اولین قطره ی عرق روی گردنم، دوباره زنده ام می کند در دل ِ این قبرستان و توی آینه به خودم نگاه میکنم و غرق لذت می شوم 
 






از سرنگ های خالی نمی ترسم

.... و از تست های پشت هم و تاسف های دکتر برای حال جسمی ام
تمام قصه های مطب های آواره را از حفظم

نسخه های نیمه کاره توی کیفم سنگینی میکنند

ازتمام راه پله های سرد و کثیف بالا رفته ام

روی تمام صندلی های اتاق های انتظار یادگاری نوشته ام

من توی یکی از همین مطب ها تو را سقط کرده ام

توی یکی از همین مطب ها کودکم آویزان از سقف به من خندید

خوب یادم هست

چند ماه پیش بود

توی یکی از همین مطب ها

با رفتنت

وبا آمد...

تمامِ من مُرد... تمام من مرد
 
با من از زخم و سرنگ نگو
 
برای ترسیدن دیر است