وقتایی که حالم خوبه و غذای خوب درست میکنم و میز می‌چینم و حتی گاهی شمع روشن میکنم و غذارو تزئین میکنم و کلی وقت صرف میکنم تا طعم غذا هم شبیه ظاهرش دلچسب بشه و بعد تنهایی میشینم سر میز و نفر دوم میاد و بدون توجه فقط چندتا لقمه میخوره و بدون حرف، سنگین و سرد و بی روح، بلند میشه و درحالی که پس مونده غذاش توی بشقابش برام شکلک در میاره، فقط فقط و فکر اینکه یه روزی پسرک از دیدن این میزها بهم لبخند خواهد زده که منو سرپا نگه می‌داره...

اونقدر اذیت میکرد که مجبور شدم هالوژن‌های اتاق رو روشن کنم بلکه جذب چراغها بشه و نق‌هاش کمتر شه... جواب داد... بی صدا ولو شده بود کف هال و به سقف نگاه می‌کرد. خودمم دراز کشیدم کنارش و به سقف نگاه میکردم. انگار که وسط کویر دراز کشیدیم و داریم به آسمون نگاه می‌کنیم. بهش گفتم ستاره‌ها رو می‌بینی پسرم؟ اگه گفتی پسر من چند تا ستاره داره؟
صورت گردشو سمت من چرخوند و لبخند زد. گفتم تو سه تا ستاره داری. سه تا ستاره‌ی پرنور و گنده. براشون با انگشت شمردم: یک.دو.سه... لبخندش باز شد جوری که زبونش با آب دهن اومد بیرون. دلم ضعف رفته بود از قیافه‌ش. دوباره سرش چرخید سمت سقف. گفتم حالا اگه گفتی مامان چندتا ستاره داره؟ نگام نکرد. با پاهای کوچولوش میکوبید به زمین و به ‌سقف نگاه می‌کرد. گفتم مامان یه دونه ستاره داره. یه ستاره‌ی خوشگل و مهم. اسم ستاره‌ش هم باربده‌. چرخید سمتم. با دهن باز دستای کوچولوش اومد سمت صورتم تا لمسم کنه. انگار ستاره‌م یهو قدر خورشید نور گرفت...

در حموم رو بستم که داخلشو تمیز کنم. صدای قیییژ بلند شد طبیعتاً گریه‌ی بچه‌ هم بعدش... نیم ساعت طول کشید دوباره خوابوندمش و درحالی که باخودم مرتب تکرار میکردم درو نبندی‌ها درو نبندی‌ها درو نبندی‌ها وارد حموم شدم تا شستنش رو تموم کنم، و از قضا در رو‌‌ هم دوباره بستم.... 🚬😑






این نقشه ی رگهای یه چشمه. 
شبیه یه جنگل قرمز با درختهای قرمز




این دومی نقشه ی چند صدهزار کهکشانه 
و اون فلش کوچیک کهکشان راه شیریه

شباهت هاشون رو می بینی؟ حالا توی اینه به چشم خودت نگاه کن... اون قسمت های سفید یه جنگل قرمز توش داره و اون مردمک سیاه شبیه یه خورشید سیاهه و داخلش یه تونله. یه تونل که همش قفسه بندی شده و توی هر قفسه ش یه عکس وجود داره. یه خاطره. یه تصویر... توی اون قسمت سفید دور مردمک اما فقط یه فضای سفید بی انتهاست با کلی درخت قرمز. اونجا برای فراموش شدگانه. آدمها یا چیزهایی که فراموش ممیکنیم از مردمک تبعید میشن به اون سفیدی بی انتها. هر روز مثل جک و لوبیای سحرآمیز از اون درختهای قرمز به سختی بالا میرن تا شاید بتونن خودشون رو به مردمک برسونن. به اون خورشید سیاه. تا دوباره تصویرشون حتی یه لحظه تو سرت بیاد.... اونجا سرزمین فراموش شدگانه 
 و تو
تو هیچوقت قرار نیست از  خورشید سقوط کن به اون  سفید بی انتها با جنگلهای قرمز پیچ در پیچش... تو ابدیتی



امروز بعد مدتها طلوع خورشید رو ندیدم چون باربد دیشب دیر خوابید و طبیعتاً صبح زود هم برخلاف بقیه‌ی صبح‌های عمرش خواب بود و بیدار نشد نق بزنه و منم خوابیدم.
فکر میکردم بدنم عادت کرده و این بیدار بودن همیشگی خواهد بود. ولی خب... حتی اگه چندین ماه هم بگذره، چندین سال هم بگذره. چندین عمر هم بگذره؛ عادت نمیکنی اگر «نخوای»... مثل عادت نکردن به نبودن تو توی زندگیم.

مشهد خشکسالی بیداد می‌کنه. هرجور نگاهش کنی خشکسالی و برهوته. از هرجا نگاهش کنی خشکسالیه.  آسمونش دریغ از یه درصد نم... باید همیشه‌ی خدا و همه جا یه قوطی کرم بزرگ همراهت باشه برای دستات، برای انگشتهای ترک خورده‌ت، برای صورت خشکی‌زده‌ت... باید یه قوطی آهنگ هم همیشه همراه داشته باشی برای خشکسالی آدماش. برا قلب ترک خورده ات. قلب خشکی‌زده‌ت

باید بیشتر برایت بنویسم. بنویسم از شب‌های بلندی که روی پاهایم خوابیدی و برایت لالایی خواندم و نق زدی و بوسیدمت و تاب دادمت و باز خوابیدی و روی پاهایم تکانت دادم و باز پاهایت را بوسیدم و کتاب خواندم باز نق زدی و... هیچکس نمی‌دانست که این زن، با همین موهای ژولیده و  چشم‌های خواب آلود و دستهای عاشق که با حوصله تیمارت میکند و بی‌اراده دست‌های نحیفت را نوازش  میکند، چه راز بزرگی را درون موهایش بافته است...