پا به پای این تاریخ من بوده ام، لحظه به لحظه....



روزی کسانی آمدند، گفتند نپوش، بزور کشیدند از سرم، روزی دیگر گفتند بپوش، بزور انداختند برسرم، روزی مرا کشتند، افتخار آن مرد شد، روزی کشتم، مثل همیشه ننگ بر من بود! به من تجاوز کردی، گفتی فریبت دادم، از خود دفاع کردم سنگسارم کردی...
من در هرجای تاریخ که باشم، در هر زمان و هر مکان من زنم، ولی تو چه آسان از انسان بودن خلاصی وقتی مرز بین مردی و نامردی تو اشک من است



پ.ن اول) یکی از بزرگترین ناراحتی هایی که همیشه با خودم یدک کشیدم، دیدن ِ حضور بیشمار زنان زن ستیز در کنارم است. وبه شدت (و به تجربه) معتقدم این زن ها به مراتب خطرناک تر از مردانی هستند که در مقابلم خودم تا به حال دیده ام. زنانی که به شرع نگاه می کنند تحقیر می شوند ، به قانون نگاه می کنند تحقیر می شوند ، به عرف نگاه می کنند باز هم تحقیر می شوند ... و این حقارت را حقیقتآ باور کرده اند و این باور را به فرزندان خود نیز می آموزند و اینچنین است که مردان و زنانی مرد سالار و زن ستیز همچنان هر روز دوباره و دوباره وارد جامعه می شوند


پ.ن دوم) دردیست غیر ِ مُردن







دلتنگ تو ام

و این تنها شعریست


که این روزها از انگشتانم چکه می کند














تنهایی یعنی ساعت حدودا 10.30 صبح، زنگ در خونه رو بزنن، ببینی یه دختر تقریبا هم سن خودت با یه بغل کتاب اومده ویزیتوری برای فروش کتاب ها! دعوتش کنی روی بالکن با هم بشینید کتاب ها رو ورق بزنی و یه وقت به خودت بیای ببینی که ساعت خیلی گذشته و کلی با دختری که حتی اسمش رو نمیدونی حرف زدی و در مورد کتاب ها نظر دادی و بهش پیشنهاد فیلم دادی و اونم بهت یه آهنگ از گوشیش بلوتوث کرده و قرار شده شماره ی رنگ موهاشو وقتی رفت خونه و قوطی رنگ رو با دقت نگاه کرد برات اس ام اس کنه و الان هم داره میگه : میشه من یه لیوان چایی دیگه برام بیاری؟








شعری برایت سروده ام



که مصرع اولش بوسه است



مصرع دومش یک نوازش گرم



و مصرع سوم، تجسم یک هم آغوشی!



چهارپاره نیست، دو بیتی هم نیست، نیمایی نیست، اصلا شعر نیست


وزن نیست


آهنگ نیست


فقط تکرار توست در من





پ.ن اول) میشود عشق را بغل کردو، توی یک رخت خواب با تو قسمت کرد


پ.ن دوم) امروز پر از طعم زندگی ام


پ.ن سوم) این آهنگ حال و هوای امروز من . از اینجا فقط گوش کنید. از اینجا هم ببینید و هم گوش کنید














داستان نوشت


پرده را عقب می زنم و با یک قدم از پشت پرده وارد سالن می شوم. ایستاده ای سمت چپ، کنار مادر و خواهرت و خواهرم. موهایم را با دست راستم بالای سرم جمع میکنم و سعی میکنم با آن پاشنه های 15 سانتی درست و شمرده قدم بردارم. داری با خواهرم به یک پیرهن سپید دیگر روی مانکن نظر میدهی و من شمرده شمرده جلو می آیم. خواهرت اولین کسی است که نگاهش به من می چرخد و با لبخند می گوید وای چقدر بهت میاد. نگاهم میکنی. مادرت به سمتم می آید و می گوید مادر جان اول با پای راست اومدی توی سالن؟ حواست بود دخترم؟ الکی سر تکان می دهم و سعی میکنم یادم بیاید که 5 قدم قبل با کدام پا بودم. الان با پای چپ جلو می روم. پس طبیعتا اولین گامم با پای چپ بوده. نه شاید هم بد می شمارم. دارم حساب میکنم که اولین قدم میشد کدام که تو جلو می آیی و دستم را از بالای سرم پایین می آوری. موهایم پخش می شوند روی شانه های لختم و تو برای اولین بار بی ملاحظه ی مادرت دستت را دور کمرم حلقه میکنی. خجالت می کشم و سعی میکنم از دستانت فرار کنم. زن میانسالی که مسئول فروش در این مزون است با لبخندی شیطنت آمیز میگوید :نمیتونی فرار کنی آقا داماد تازه تونسته تو رو توی لباس عروسی ببینه. خواهرم و مادرت می خندند و خواهرت با دقت سعی میکند لباس را برانداز کند تا مبادا جایی از آن ایراد داشته باشد. زیر گوشم میگویی ماه شدی! نگاهت میکنم. ماه؟ مثل مهتاب؟! دستانت را از دور کمرم باز میکنی و به سمت خانم می روی تا حرفهایت را برای خرید لباس با او بزنی. بر میگردم به اتاقک پشت پرده تا لباس را در بیاورم



رو به آینه ایستاده ام. این منم. این لباس سپید زیبا هم همان لباسی که از 8 سالگی دوست داشتم بپوشم. و این کفش های پاشنه 15 سانتی چقدر قدم را بلند کرده. موهایم را دوباره با دست راستم بالای سرم می برم و با دست چپم هرچه تقلا می کنم دستم به زیپ لباس نمی رسد. مادرت از پشت پرده می پرسد: کمک لازم نداری عزیزم؟ می گویم متاسفانه چرا! بلند صدایت می کند تا بیایی کمکم. دوباره خجالت می کشم... مادرت خوشحال است



پرده را کنار میزنی. پشت سرم می ایستی. حتی با پوشیدن این کشف های 15 سانتی هم یک سر و گردن از من بلند تری. از پشت بغلم میکنی و در حالی که زیپ را پایین می کشی می گویی "مهتاب زنگ زد، دوست داشت بیاد اما خب چون تو تعارف نکردی رضا نزاشت باهامون بیاد" در آینه نگاهت میکنم. "مهتاب" ... موهایم را از دستانم فراری می دهی. صورتت را توی موهایم فرو می کنی و کمک میکنی لباس را ....


پرده را عقب می زنم. خواهرم بغلم میکند. می پرسم خوشحالی؟ اخم میکند. از فروشگاه خارج می شویم. من یک زن خوشبختم که بسته ی لباس سپیدم روی صندلی عقب ماشین خوش رنگ همسرم جا خوش کرده! مادرت می گوید:خدارو هزارمرتبه شکر ، بلاخره سروسامون گرفتید. باید قدر همو بدونید. سنگینی نگاهت روی تنم خسته ام میکند. چراغ قرمز فرصت می شود تا تو بگویی: "یه زنگ به مهتاب بزن بیاد لباسو ببینه، دوست داشت ببینه" سرم را تکیه می دهم به صندلی . مادرت می گوید که شگون ندارد هرکسی راه بیوفتد و لباس عروسی ما را دید بزند. تو با بی میلی قبول میکنی و صدای زنگ تلفنم بلند می شود. رضاست. نخوانده گوشی را می بندم



میرسیم خانه. مادرم اسپند دود میکند. مادرت مرتب مرا می بوسد. نامزدی تکه پاره ی چند ساله ی ما بلاخره رو به سامان است. بابا دوست دارد زودتر مرا در لباس ببیند. خواهرت دوست دارد حسابی برقصد. خواهرم دوست دارد موهایش را مش زیتونی بریزد. برادرم دوست دارد یه دل سیر با خیال راحت به صندلی تکیه بدهد. و من دوست دارم یک لیوان آب بخورم! نهار که تمام می شود می زنی بیرون. خانه خلوت می شود. تلفنم دوباره زنگ می خورد و باز هم رضاست. مانتو شال مشکی ام را تنم می کنم و با بسته ی لباسم از خانه خارج می شوم. رضا مقابل درب منتظر است. برایم دست تکان می دهد و من با شوق سوار می شوم. همیشه همینطور بود، رضا پشت در می ایستاد و من با ذوق سوار می شدم . حتی فردای آن روز که بابا جواب رد به خواستگاری اش داده بود و قرار گذاشته بودیم تا خداحافظی کنیم. رضا دانشجوی معمولی یک رشته ی معمولی بود و بابا نگران برای آینده ی دختر کوچکش! گذشته ها برای ما هرگز نگذشت و امروز هم رضا مثل همیشه ویگن گوش میدهد و من مثل همیشه به محض سوار شدن خاموشش میکنم و باز مثل همیشه توضیح می دهد که "عزیز دلم من اینو دوست داشتم ها" و من می خندم و می پرسم" منو چی؟

صدای مادرت در گوشم می پیچد "شگون نداره کسی لباس عروس رو ببینه " . رضا می گوید : مطمئنم خیلی بهت میاد، بریم بپوش ببینم چی میشی با این لباس" دستم را روی دستش می گذارم که روی دنده ماسیده .گوشی تلفن رضا زنگ می خورد. مهتاب است که به خواهش از او میخواهد تا شب برای شام به ما سری بزنند تا لباس مرا ببنید! دستم را روی دستش فشار می دهم و به این فکر می کنم که چقدر خوب لباسی انتخاب کردیم که من برای در آوردنش نیاز به کمک دارم، رضا خیلی دلچسب تر از تو صورتش را در موهایم ....












اين كه مي بارد باران نيست؛
دلتنگی هم
چيزي شبيه باران است كه مي بارد






























امشب با من باش عشق من


وسوسه امشب در من سیب نیست


وسوسه صدای پر شهوت موزیک و تمنای رقص و بوسه و نوازش توست


دستت را به من بده


تا من شروع کنم به چرخیدن


آرام و با ریتم موزیک


دستت را به من بده


بیا با من. هم قدم


فقط یک چرخش دیگر تا آغوش تو باقیست


به چشمهاي من نگاه کن.


آهنگ میخواند و من دیوانه وار به تو فکر میکنم


دستانت به دور کمرم


دستانم حلقه بر گردنت


با ريتم حالا مي رقصيم


و من چرخان از آغوشت فرار میکنم


همچون پرنده ای که به آزادی می اندیشد


اما گره ی انگشتانت میان انگشتانم


مجال به دور شدن نمیدهند و


دوباره باز میگردم


که امن تر از آغوشت مامنی نیست.


حلقه ی رقصمان تنگ تر


و تمنای تن تو در من داغ تر


صداي ضربه هاي موسیقی شهوت را بر پيكرم تكثير مي كند؛


پشت پنجره


در شهر هلهله است برای فردا


صبحدمان


سنگسار زنی


که بی اجازه ی هیچ ملایی


امشب در تو حراج شده؛


لامپ اتاق روشن و خاموش می شود


و ما در هم می پیچیم


و این آتش همصدایی ِ اشتیاق است


که در پاهایمان شعله می کشد


و من


درست میان دست های تو


به تو فکر میکنم


و من دلم میخواهد دیوانه وار به تو فکر کنم


دیوانه وار


و طعم گس شراب پیشانی ام را داغ کرده است.


باید این غارت زیبا ی وحشی در شب را تمام کنیم


با بوسه ی آخر


که تقلای تمام رقص برای همین پایان با شکوه بود


همين مغازله پاياني زيبایش ميکند


و تو


و لبانت که سیب شهوتم را


خداییه بوسه هایم را


ابلیس خطاب نمیکند














دلتنگم امشب. برای شاهین. برای خداحافظی ای که فرصت نشد تا قبل از برگشتن به زندان داشته باشیم. برای وقت هایی که ده تا ده تا اسم فیلم برام اس ام اس می کرد تا من از بینشون اونایی که ندیدم رو انتخاب کنم و برام سوقاتی بیاره و من هیچ وقت خدا هیچکدوم از اونا رو ندیده بودم و گاهی برای اینکه بهم نخنده که چرا اینقدر توی فیلم دیدن بی سوادم، یکی دوتاشون رو میگفتم که دیدم!! برای "آنا" گفتنش. برای وقتایی که از دختر مورد علاقه اش میگفت و من مبهوت از اونهمه عشق با لذت گوش می دادم. برای "ق" هایی که با ته لهجه ی ترکی قاطی می شد و هیچوقت درست ادا نمیشد. برای احوال پرسی منحصر به فردش که همیشه توش حال عروسک مورد علاقه ام هم می پرسید. برای کتاب هایی که شنیدنه اینکه خوندتشون هم منو سر ذوق می آورد. برای شعرهای خاص خودش که تکه تکه برام می فرستاد. برای خنده های الکی مشترکمون وقتی هردومون پر اشک بودیم.... نه نه اینایی که گفتم نه، دلتنگم امشب برای یه دل سیر حرف زدن باهاش. برای وقت هایی که حرف میزدم و بدون حتی یه جمله فقط گوش می داد. دلتنگم برای حرف زدن باهاش وقتی فهمیده بود که من لابلای حرفهام دنبال راه حل نیستم و فقط گوش میخوام برای شنیدن و او هم چه قشنگ فقط گوش می داد و هیچوقت حرفمو قطع نمیکرد



امشب دلتنگم. شماره اش رو گرفتم و در کمال ناباوری زنگ خورد. با ذوق سلام کردم و فهمیدم که اشتباه گرفتم!! امشب باید بود تا بهش میگفتم دیگه دلم نمیخواد بنویسم. اونوقت حتما بهم میگفت ننویس! اصلا من امشب دنبال یه نفر میگردم تا تاییدم کنه و برای همیشه قید نوشتن رو بزنم. امشب دنبال یه نفرم که بفهمه فقط یه لیوان چایی یا یه بسته پاستیل نیست که تموم میشه، آدما هم تموم میشن دستاشون هم تموم میشه کلمه هاشون هم تموم میشن اشک هاشون هم تموم میشه میل به زندگیشون هم تموم میشه آرشیو فیلم ها تموم میشن چشم انتظاری ها هم تموم میشن!



چشم انتظاری



چشم انتظاری برای اومدن فردایی که توش بشه یه دل سیر خندید، یا به قول ملودی یه دل سیر رقصید. اومدن فردا با خوانواده ای که مال تو باشه خونه ای که مال تو باشه احساس امنیتی که مال تو باشه لبخندی که مال تو باشه مردی که مال تو باشه بچه ای که مال تو باشه آشپزخونه ای که مال تو باشه اتاق خوابی که مال تو باشه آینه ای که مال تو باشه! همشون تموم میشن و اونوقت آدم یه شب مثل امشب به خودش میگه خب که چی؟ منتظر بمونی که چی؟ چشم به راه بمونی برای عوض شدن آدما که چی؟ که صبح پاشی بری سر کار شب برگردی خونه اون وسط یه غذایی هم باشه یه سکسی هم باشه یه خرید کردنی هم باشه گاهی هم تولد بچه ی خواهرت هم باشه! خوب؟



این خالیه بزرگ ِ در من رو امشب دلم میخواست به شاهین میگفتم. بهش میگفتم چرا دلتنگم؟ دلتنگ تمام چیزهایی که هیچ وقت وجود نداشتن و فقط یه حسرت بودن. ازش می پرسیدم چطور چیزی رو که لمس نکردم میتونیم آه بکشم آخه. چطور میتونم بعد آه کشیدن، بدون رسیدن بهش، از داشتنش دست بکشم؟



فکر میکنم اون میدونست که چطور میشه دیگه ننوشت










پاشیده شدن طعم به زندگی، یعنی معلم به خواهرزاده ات توی ساعت جمله نویسی سوال زیر رو بده
......من پاییز را دوست دارم چون

: و اون اینطوری پُرش کنه
من پاییز را دوست دارم چون تولد خاله ی من توی پاییز است










زشت شدم. این رو فقط مامان نمیگه، موهای شونه نکرده و پریشون، ابروهای نامرتب، لباس های رنگ و وارنگ و بی سلیقه ای که تنمه ، چشم های پف کرده و بی روحمم هر روز توی آینه میگن که خیلی زشت شدم. من این مسئله رو درک می کنم اما متاسفانه هیچ کمکی از دست خودم برای خودم بر نمیاد
باید برم مدرسه دنبال بچه ها، موهامو همونطور نا مرتب زیر شال قایم میکنم و برای اولین بار راضی ام از این شال سیاه بی روحی که تواناییشو داره تا تمام کسالت این یکی دو هفته ام رو زیر خودش قایم کنه. تمام رنگ پریدگی صورتم هم زیر اون عینک گنده گم میشه و با مالیدن رژ لب صورتی ای که هنوز فرصت نکردم پولشو به ناهید بدم راهی میشم سمت مدرسه ی بچه ها. اول مازیار رو سوار می کنم. با قمقمه ی آبی که آویزون کمرشه. میگه میشه بریم دنبال اردلان، ساعت میگه تا تعطیلی ارغوان فقط 10 دقیقه مونده و برای همین بهش میگم که باید بریم اول مدرسه ارغوان. میگه خب می تونه منتظر بمونه! میگم ممکنه گریه کنه. از خنده ریسه می ره. وقتی غش غش میخنده حس خوبی بهم منتقل میکنه. چند دقیقه ای تا خوردن زنگ ارغوان باقی مونده. توی ماشین منتظریم، ساعتشو در میاره و بهم میده و میگه بلدی تنظیمش کنی؟ با سر تایید میکنم و ساعتو از دستش در میارم. دارم سعی میکنم که بفهمم دکمه ی تنظیمش کجاست که زیر گوشم میگه نگفتم انگولکش کنی ها گفتم تنظیمش کن!!!زنگ می خوره. پیاده میشم تا ارغوان رو بین بچه ها پیدا کنم. شالمو جلو می کشم تا بین همه ی آدم های خوشبختی که سرخوش به دنبال بچه هاشون اومدن توی ذوق نخورم. ارغوان از توی جمعیت پیدام میکنه و با ذوق بغلم میکنه. دوتایی به سمت ماشین می ریم. تا تعطیل شدن اردلان نیم ساعتی وقت داریم برای همین یه چرخی می زنیم و دوتایی روی صندلی عقب، در حالی که دارن آب میوه هاشون رو هورت می کشن، در مورد آهنگ های کسل کننده ی ماشین من حرف میزنن. می رسیم پشت در مدرسه اردلان. خسته شدم از صدای بچه ها. ماشین جلویی برای پارک کردن می زنه به ما. حتی حوصله ندارم پیاده شم ببینم چکار کرده. آقای میانسالی از ماشین پیاده میشه و در حالی که مرتب عذرخواهی میکنه یه دستی به سپر ماشین می کشه. بدون حرف سر تکون میدم به نشونه ی مهم نیست. باز هم عذرخواهی میکنه و داخل مدرسه میشه. زنگ می خوره. پیاده میشم تا اردلان رو پیدا کنم. پسر بچه های شیطون حجوم آوردن و پیدا کردن اردلان توی اون شلوغی اصلا کار آسونی نیست. کلافه و خسته میشینم روی نیمکت گوشه ی حیاط بلکه اردلان خودش منو پیدا کنه(!) آقای ماشین جلویی می پرسه شما حالتون خوبه؟ تشکر میکنم. ادامه میده که اصلا خوب به نظر نمیام. لبخند می زنم و میگم فقط کمی خسته ام. دوباره می پرسه کدوم یکیشون بچه ی خودتونه؟ یکی از اون دوتای توی ماشین یا این؟ اردلان رو از دور می بینم. عذرخواهی میکنم و می دووم سمتش. با هم راه می افتیم سمت ماشین. بچه ها با جیق با هم شوخی میکنند. ماشین رو باید از پارک در بیارم که دوباره آقای ماشین جلویی در حالی که با دست اشاره میده شروع به راهنماییم میکنه: اینور. کامل بگیر. آها. بیا رد میشی بیا.! شیشه رو کامل میدم پایین. فکر میکنه حرف مهمی باید بهش بزنم برای همین میاد کنار پنجره و خیلی آماده برای گوش دادن کمی خم میشه. " اگه خیلی نگران از پارک در اومدن من هستید میخواین من پیاده شم شما از پارک در بیارید؟ " دستشو به نشنونه ی تسلیم بالا می بره و عقب میره و میگه من لاستیک فروشی دارم این لاستیک هاتون توی رانندگی خسته ات میکنه بیار عوض کنم برات دیگه اینقدر بی حوصله نباشی! از اینهمه پر رویی خنده ام میگیره. راه می افتیم. توی آینه به خودم نگاه میکنم. زشت تر شدم. کلافگی هم روی ژولیدگی ِ امروزم اضافه شده و خودم خوب میدونم که چقدر داغونم. آدم ها از کنارمون رد می شن. ما از کنارشون رد می شیم. آدم ها می خندن. بچه ها جیغ می کشن. گوشه ی خیابون زن ها نشستن و سبزی می فروشن. زنانگی ها لای جوراب های کلفت مشکی مچاله شده. من خود ارضایی رو خوب یاد گرفتم، زنانگی ِ خوابیده روی تخت خواب، با انگشت ، حلقه ی طلا. قابلمه ی نهار ظهر. نخ اصلاح پاره شده. جارو ،آکادمی خانم گوگوش، بفرمایید شام. زن. من... بچه ها رو پیاده میکنم. مازیار یادش میاد که باید بخنده به ارغوان. چون اگه دیر می کردیم گریه می کرد. دختره آخه!!... باید هرچه زودتر برگردم اتاقم. سهمیه ی گریه ی امروزم روی دستم مونده

















(درخت نداریم. درب یخچال را باز می کنم)


قصه شروع خوبی داشت


پیاده رو نبود


نیمکت پارک نبود



پشت تریبون انجمن نبود


کنار ساحل نبود


(نگاهش میکنم.... سیب گنده تر از آن است که بتوانم گازش بزنم)


محیط کار نبود


حتی سینما، بوفه، پشت ویترین


(اه... سرد هم که هست)


ساده بود: - آقا شما فندک...؟


-خانم شما سیگار...؟


(سیبم را درون سطل می اندازم)


داستان


از اول اشتباه بود





وب نوشت


چند ماه پیش در محیط مجازی مطلبی نوشته شد با عنوان " خشونت همیشه یک چشم کبود نیست" . این نوشته ی کوتاه نگاه جدیدی بود به واژه ی خشونت علیه زنان . نوشته ای که نوشته شد و با برداشت های متفاوت موافق و مخالف ، نقد شد.


خشونت تنها واژه ای نیست که هنوز معنای درست و دقیق آن در میان فرهنگ باز نشده، بلکه، خشونت، یکی از چندین واژه ی مهم و بنیادین ِ در ارتباط با اصول شخصیتی ِ انسان است که باید سالها در تعریف ِ صحیح آن میان جامعه کوشید. سطوری که در آن نوشته قابل تامل بود، پاراگراف بسیار قوی و آگاهانه ی آن نوشته ی کوتاه بود :

خشونت، آزار و تحقیر پله های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون… فلان لباس را نپوش چون…است. چون هایی که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است

زنان در خشونت خانگی به پایین می افتند ... در همان نقطه ی زمین خوردن، می نشینند و دیگر تکان نمیخورند، با بغضی در گلویشان و جمله ی مشترک ِ "حرف زدن خیلی سخته! چجوری بگم...". همه مبارزه‌هایی که زنان در غرب در دفاع از حقوق قربانیان (اعم از خشونت خانگی ، تجاوز و... ) کرده‌اند، تنها در مواجهه با مصداق واقعی این کلمات در زندگی روزمره، برایمان ملموس می شود. کاری که آنان کردند، این بود که با واژه‌هایشان همه پستوهای زندگی را، از رختخواب زن و شوهر گرفته تا محلی که مردی به زنی تجاوز می‌کند، از محیط خانه و میز صبحانه و بحث گرفته تا تلفن پر تحکلم و خشونت یک پدر برای دخترش، روشن کردند
اگر واژه‌های زندگی ما اینقدر تاریک نبود، اگر همه جریان‌های زندگی و بویژه مسائل رفتاری ِ آسیب‌های روحی اجتماعی و ضربه‌های روانی ناشی از قربانی بودن در خشونت و تجاوز روشن بود، همه ی ما حتما می فهمیدیم که اضطراب یک زن با دیدن شماره ی تلفن یک نفر دیگر(با هر نام) یعنی «قربانی خشونت » بودن و سیلی خوردن و نخوردن و یا نشنیدن ِ واژه های صریح ِ توهین آمیز، هیچ تغییری در اصل قضیه نمی‌دهد! و اعمال نظر به واسطه ی زور توسط یک شخص دیگر در زندگی و انتخاب های انسان، حتی اگر به پشتوانه ی واژه ی "نگران " بودن و "دوست داشتن" انجام شود، «تجاوز به حقوق شخصی و اعمال خشونت فردی» است، و تجربه وحشتناکی است که به کمک روانشناسان باید آن را گفت و بازگفت تا میزان دردهای روحی کمتر شود.

زنان ِ قربانی ِخشونت های پنهان، در مقایسه با زنانی که خشونت های آشکار نظیر کتک خوردن را لمس کرده اند، به مراتب روزهای تلخ تری را تجربه می کنند. این زنان در هم شکسته و داغان و به هم ریخته می شوند. و حس می کنند که نمی توانند از جایشان حرکت کنند اما اصلا نمی دانند که چرا!! نه این زنان و نه اطرافیانشان، نمی دانند که چقدر صدمه دیده اند، چقدر پای چشمانشان کبود شده و نمی دانند که چقدر به درمان نیاز دارند.


زخم های ناشی از خشونت های پنهان در رفتار های روزمره، نیاز به درمان های اساسی دارند و حال آنکه هنوز در شناختن و تشخیص آنها هم درمانده ایم.


شاید اگر زبان ما طوری روشن بود که زنان ابزار گویش خودشان را داشتند و می‌توانستند خودشان را بیان کنند، خیلی راحت تر می‌توانستند با استفاده از این زبان حرف بزند و ما هم از لابلای گریه‌هایشان و حرف‌هایشان که "احساس پوچی و بیخود بودن می‌کنم" می‌ دیدیمشان که به تالار ویران زندگی و وجود درهم‌ریخته‌اشان نگاه می‌کنند که با خشونت مرد یا زنی دیگر درهم شکست و به زمین ریخت ... و می دانستیم که ساختن دوباره این شخصیت برای آنها خیلی دشوار است و آنوقت تنها جمله ای که می توانستیم به جای دلداری های آبکی به آنها بگوییم این بود: " ولی فرض کن چنین زنی را به تو سپرده‌ایم، بهش چی میگی؟ چطوری دلداریش میدی؟!"




خواب های آشفته ی نیمه شب، بدترین اتفاق ممکن اند برای یه آدم تنها... وقتی نیمه شب بلند می شی و از وحشت ِ اون کابوس نمیدونی به کجا پناه ببری، فقط کامپیوترت رو جلوت می بینی که مثل همیشه ساکت نگات میکنه و داره بهت میگه، هیس آروم، من هستم... سنگین و سرد می خزی پشتش و می بینی، چقدر آدم تنهای دیگه هم مثل تو نشستن پشت سیستمشون. نمونه اش گودربارن، که داره ابی گوش میده و همه رو هم شریک کرده با دلتنگی ِ این نیمه شب پاییزیش

...

ساعت از 3.30 گذشته. هنوز پر از تشویش اون کابوس تکراری ام که یه هو یکی پیغام میده :"تو چرا بیداری آخه ". از خوشحالی دلم میخواد جیغ بکشم. عاقله، دوست افغانی من که چند سالی هست در رومانی زندگی میکنه. عاقله رو در فیس بوک پیدا کردم. آشنایی ما در صفحه ی "مدرسه فمنیستی" و پشت چندتا کامنت بازی ساده زیر پست های اون صفحه شکل گرفت. خیلی زود با هم صمیمی شدیم. و خیلی زودتر فهمیدیم که چقدر درد مشترک در ما ریخته است. عاقله دانشجوی سال آخر پزشکی در رومانیه، و به گفته ی خودش، 5 سال زندگی در اروپا هم چیزی از زخم هایی که در افغانستان بر پیکرش خورده، ترمیم نکرده. این روزها هم به خاطر حساسیت های دوست پسرش، فیس بوک رو ترک کرده تا به قول خودش مبادا به رگ غیرتش بر بخوره وقتی می بینه که یه مرد برای عکس من لایک می زاره

می پرسه الان به وقت ایران باید نزدیک صبح باشه، چرا هنوز بیدارم. در جوابش میگم کابوس ها که ساعت نمیشناسند. میگه فقط کابوس ها نیستند که زمان نمیشناسن ، عشق ها هم همینطو، پس چرا اینجا تنها نشستی؟ خودش جواب میده آهااااااا دلت نیومد بخوابش کنی (با یک چشمک گنده) . خیلی زود زمان یادمون میره و یه وقت به خودمون میایم و می بینیم که ساعت از 5.30 هم گذشته و نه من تونستم به خواب امشبم برسم و نه اون تونسته فکری برای خوابگاهش بکنه که این ترم ازشون ماهیانه کرایه خواستن! با خنده میگه امشب من از دوست پسرت بردما. می خندم . ادامه می ده و میگه که دلش برای فیس بوک و وقتایی که نوشته های تند فمنیستی می نوشته تنگ شده . با شیطنت میگه وبیشتر دلم برای وقتایی که با دوست پسر تو کامنت بازی میکردم! می خندم و میگم هیس بابا جان اینا چیه میگی. یادت رفته این کلمه ها اینجا جرمه؟ می گه "پس فکر کردی چرا اینقدر تکرارشون لذت بخشه؟ چون ممنوعند ممنوع! " می گه شعارمون چی بود؟ میگم :" تنها دلیلی که قورباغه جمع نمیکنیم اینه که قانونی برای منع جمع کردن قورباغه ها وجود نداره " از خنده ریسه میریم. میگم تو یه فمنیست ترسناک دوستداشتنی ای. میگه بهتر از اینه که یه فمنیست خوشکل با صورت معصوم و خطرناک باشم

کم کم باید خداحافظی کنیم. هنوز دکمه ی ساین اوت رو نزدم که میگه " وقتی یک نفر کیلومتر ها دورتری بی یادت چیشم هایش ره می بندد، آن ره قدری بدون و نزار کابوس ی به هچ کجایی شبی ته بخورن" در جوابش میگم " مه صدقه چیشمای تو " می خنده و میگه اوهوی دختر چشماتو درویش کن ما نامزد داریم ها

پ.ن اول) شبی با خیالِ تو ، همخونه شد دل

پ.ن دوم) حس کن مرا در "دوستت دارم" در ِ گوشت / حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت




من دوباره تکرار می شوم... و لیلا... و نازی... و مریم... و من ... و دوباره من.... تکرار می شوم میان جانوران متوحشی که عورتشان را پوشیده و افکار بی شرمشان را باز گذاشته اند و هیچ وسیله ای بر پیش گیری از ازدیاد نسل مسخ شده شان در هیچ داروخانه ای پیدا نمیشود

مرا سنگ بزنید به جرم خزیدن در آغوش یک مرد بی اجازه ی ملا. مرا سنگ بزنید برای دویدن به سوی آنچه آرزو می نامیدش و به جرم ِ زن بودن بر من حرام می دانیدش. مرا سنگ بزنید به تعداد تار موهایی که هر روز تاریک تر از دیروز در حسرت نسیمی بی تشویش، بیشتر از دیروز می میرند. مرا سنگ بزنید برای طعم سیبی که روی تاریخ تف کرده ام و به جایش لیوان آبجویم را به سلامتی تن داغ مرد مورد علاقه ام سرکشیده ام... مرا سنگ بزنید و سکوت نکنید که سکوتتان گویی تاییدی است بر جسد این زن که یک روز پاییزی عاشق شد و قهقه سرداد به وقت چشیدن طعم تن مرد، بی امضای هیچ ریش بلند و دعای عربی و مهریه... وه که چه شیرین

....


از همه بیزارم. از تمام حیوان هایی که هم وطن منند و نفس هایشان بوی غسل جنابت می دهد و به بهانه ی بستن بند کفشهایشان کمین می کنند تا جفتگیری گربه ها را تماشا کنند. از تمام قابله هایی که به وقت تولدم، زنجیر زنانگی ام را هم از رحم مادرم به پاهایم حلقه کرده اند. بیزارم از مردهایی که نام برادر به یدک می کشند و شب ها سرخوش شلاقشان را در اشک های من خیس می دهند . بیزارم از واژه ی پدر، مادر، شهر، آبرو، از تمام کلماتی که حصار به من هدیه می دهند و حسرت برایم سرمشق می گیرند

مرا تمام کنید وگرنه این گیس بریده ی بی شرم، برای عشق بازی هایش یه هیچ مجوز الهی ای نیاز ندارد و رویاهاش هر شب بی اجازه ی پدر به پیاده روها ی سرد می لغزد و موهایش بی توجه به آبرو، قهقه می زند میان باد


.....

شب است و خوابم می آید... میخوابم تا فردا دوباره تکرار شوم... صبح دیگر... تنفر دیگر... خشمی دیگر... و.....

همین




امشب

پشت میز من

زنی نشسته

که در حاشیه ی کاغذ سپیدش

کلاغی چمپره زده

و به سیب های نرسیده ی ذهنش

نک می زند؛

زن امشب نمایش من

حوا نیست

و هرگز سیب دوست نداشته است؛

زن، در راه مانده ی رنجوریست

که از بهمن سالها پیش مرده

و این الف های سایه ی اوست

که روی دیوار رج می کشد


............................................



پ.ن) سرتا به پا عشقم دردم سوزم