تلگرام ‌یه آپشن داره که نمیدونم خوبه یا بد. اونم اینه که وقتی یکی از ادد لیست های تلفنت نصبش کنه ، بهت نوتیفکشن میده... حالا یکی دو ساعتی هست که وکیل همسر ‌سابقم به ‌تلگرام جوین شده. یادم ‌نبود این شماره رو هنوز نگه داشتم. از آخرین باری که شماره ش رو گرفتم دو سالی گذشته و در آستانه ی چندمین سالگرد جداییمون در‌این روزهای آخر اسفند، تلگرام برام یه همچین نوتیفکشنی داشت. دیگه تشنج نکردم با دیدن اسمش. زمان بهترین داروی زخمهاست.

سیگار سوم امشب رو هم خاموش میکنم توی زیر سیگاری و یادم میاد یه روزی بهش گفته بودم "به نظرم بچه ها از داشتن یه مامان سیگاری خجالت می کشن. یه روز برای بچه هم که شده میزارمش کنار" و اون سرشو خم کرده بود سمتم و زیر گوشم گفته بود "بچه ها عاشق داشتن یه مامان مثل تو اند، حتی اگه سیگار بکشی" و من تمام صورتم لبخند شده بود...  سیگار سوم امشب رو هم خاموش میکنم و دستم میره سمت پاکت...

این روزها زنی درون من، از رگهام عبور می کنه؛  آنقدر بالا می ره تا به پلک هام می رسه.  گاهی اشک می شه. گاهی نگاه، گاهی لبخند... جلوی آینه که می ایستم پشت سرم ایستاده. زل که می زنم توی آینه، چروک های عمیق دور چشمانش رو می بینم. دست می کشم روی آینه، دستم رو لمس می کنه...
وقتایی که چای می ریزم می ایسته یه گوشه و نگاهم می کنه. با من راه می افته. کنارم میشینه و زل می زنه به باغچه و گلها. حرف نمی زنه. راه می ره. تمام طول و عرض خونه رو قدم می زنه و من فقط صدای دمپایی هاش رو می شنوم که درونم ساییده می شه

زنی این روزها درون من هست... کار می کنه، می خوابه، گاهی می شوره، گاهی جارو می کشه، گاهی تمیز می کنه...  جوانیش ذره ذره پیر می شه... و پیر میشه و پیر میشه... و الان به نیمه های سیگار چهارم امشبش رسیده.

دستشو گرفته بودم و در نهایت چرند بودن حرفم، بهش میگفتم همه چی درست میشه... لیلا دست میکشید روی صورتش و با گریه قربون صدقه اش میرفت و خواهش میکرد قوی باشه. قوی باشه؟! چقدر هردومون چرند میگفتیم...
گفتم میخوای برات یه آب میوه بیارم از ضعف در بیای؟ دستمو گرفت و گفت اینی که داره برای من پیش میاد یک دهم اونی نیست که تو کشیدی، چجوری تحمل کردی؟ من حس میکنم تمام استخون هام شکسته. لیلا دوباره زد زیر گریه. دستشو دوباره نوازش کردم و گفتم آدمی‌زاد با استخون شکسته هم زنده می مونه...

هفت ساله ام انگار... 
تازه خانم معلم به ما یاد داده که هر بهاری که آدم توی زندگیش دیده، یعنی یه سال از عمرش گذشته.

هفت ساله ام انگار...
خانم معلم به ما گفته برید خونه و از مامان بابا و خواهر برادراتون بپرسید چند بهار دیدن. (من توی دلم همیشه از این جمله خوشحال میشدم. چون هم خواهر داشتم و هم برادر. بر خلاف حنانه که همیشه میگفت خانم اجازه ما برادر نداریم ها. یا بر خلاف پرستو که خواهر نداشت... من همشه با پز میگفتم چشممممم...)

هفت ساله ام انگار...
بلاخره مامان اومد دنبال آتنای خوشحال و با هم برگشتیم خونه و شب از لیلا و رضا و مامان پرسیدم شماها چندتا بهار دیدید؟ هرکدوم یک عدد گفتند و منم با مداد صورتی رنگی که رضا برام خریده بود و با پز مدرسه می بردم، توی دفترم عدد ها رو گنده ی گنده نوشتم. نوبت بابا بود....

هفت ساله ام انگار...
"تعداد بهارهایی که بابا دیده چرا اینقدر زیاده؟"! وا رفته ام روی فرش. روی بالشتی که مامان همیشه جلوی تلوزیون بهم میداد تا سرمو بزارم روش و برنامه نگاه کنم. عددی که بابا گفت توی سرم مدام می چرخید. عدد به طرز هولناکی زیاد بود. به طرز رعب آوری یک هو بابا رو بالا دیدم. بالای بالای بالا

هفت ساله ام انگار....
عدد هایی که بچه ها آورده اند رو گوش میدم. عددی که جلوی اسم بابا نوشته ام برام شکلک در میاره. زنگ میخوره. نای پا شدن ندارم. بابای من چرا انقدر پیره؟!

هفت ساله ام انگار
هفته ها و هفته هاست که تب کرده ام. هرشب بابا رو چک میکنم که نمرده باشه توی خواب. هر صبح که من رو می رسونه مدرسه محکم بغلش میکنم تا مبادا یک هو بمیره... یواشکی گریه میکنم و آرزو میکنم کاش بابا نمیره... هفته ها و هفته ها درگیر این کابوسم تا بلاخره لیلا میفهمه حالمو. وسط یه گریه ی یواشکی می بینه منو و  بغلم میکنه...  لیلا خوب میکنه حالمو با حرفای خواهرانه اش. با منطق مادرانه اش.

هفت سال بعد. و هفت سال بعدتر و هفت سال بعدش گذشته و حالا بابا حالش خوب نیست... هیچ حالش خوب نیست و من پرت شده ام به تهه اون کابوس ها. هفت ساله ام انگار. با همون چک کردن های یواشکی نیمه شب که "بابا نفس میکشه؟". هفت ساله ام این شبها دوباره. با همون نگرانی. با همون عدد زشت شناسنامه ی بابا. با همون گریه های یواشکی....