در بزنند و کسی غیراز همسایه و پیک سوپرمارکت و پستچی و مدیرساختمان باشد.

در بزنند و "بابا" پشت در باشد...

«بی‌همصحبتی» من رو به قدری تشنه‌ی مکالمه کرده که امروز دقت کردم و متوجه شدم که آخر مکالماتِ هر روزه با لیلا، اون پنج-شش باری میگه «خب دیگه برو به کارهات برس وقتتو نگیرم» و من بدون توجه به منظورش میگم «نه بابا کاری ندارم» و باز به حرف زدنم ادامه میدم...

نور ضعیف سرخ چراغ معیوب کوچه‌، که لحظه‌ای بود و لحظه‌ای نبود از پنجره‌ی تمامِ اتاق‌های مشرف به کوچه را؛ من سایه بودم...
همان سایه که دوربینت را برداشتی و از آن عکس گرفتی. همان که می‌خواستی برای همیشه پیش خودت نگه داری‌اش. استعاره‌ی قشنگی بود. استعاره‌ي تراژیک یک در میان سایه بودن.

یا کاشف الزّفَرات

ای برطرف‌کننده‌ی آه‌های بلند و نفس‌های عمیق...