دارم راه میرم توی پیاده روی شهری که یه زمانی شهر من بود و حالا غریبه تر از هر غربتی ،‌ با سنگ فرش هاش حس ِ‌سرد ِ‌ نا آشنایی رو بهم تزریق میکنه. وطن جایی نیست که توش به دنیا میایی. وطن حتی شهری نیست که توش زندگی میکنی و ریشه زدی. وطن جاییه که توش گرم باشی، وطن جاییه که توش از ته دل بخندی، وطن جاییه که توش بتونی به خودت بگی "بلاخره رسیدم". و من هنوز نرسیدم.... و من هنوز انگار خیلی راه مونده تا برسم. و من چه خسته ام از این نرسیدن هام

دارم راه میرم توی پیاده رو و لابلاى بوی بهارنارنج و مردمی که هرکدوم برای خودشون حکایتی دارن از نرسیدن هاشون به زندگی ایی فکر میکنم که این روزها روی نوار مبهمی برای من می چرخه.

دارم راه میرم توی پیاده رو و پسرکم خونه کنار مامان و مریم مونده و تازه میفهمم وقتی یه تیکه از وجودت بیرون از خودت زندگی کنه یعنی چی. شماره مامان رو میگیرم تا مطمئن شم بچه گریه نمیکنه و بعد با خیال راحت به قدم زدنم ادامه میدم. میرسم به میدون اصلی شهر. پیرمردی نشسته کنار و یه گیتار دستشه و پول جمع میکنه و آواز میخونه و رسیده به اهنگ 'وای... اگه برگرده پیشم... براش پروانه میشم'... از کنارش رد میشم و دلم میخواد بهش بگم که دیگه بر نمیگرده. "اونی که رفته دیگه هیچوقت بر نمیگرده" و پروانه شدن تو براش هیچ مهم نیست.

دارم راه میرم توی پیاده رو و دلم میخواست میشد شماره ت رو میگرفتم و بهت میگفتم که بعد رفتنت با خودم فکر میکردم دیگه هرگز دوباره جوری عاشق کسی نخواهم شد که وقتی خواب باشه دلتنگش بشم و وقتی دستاش توی دستم باشه از شدت خوشبختی گریه م بگیره... دلم ميخواست میشد شماره ت رو بگیرم و بهت بگم بعد سالها جوری عاشق کسی ام که دوباره لباس هاشو بو میکشم و موقع تا کردنشون عطر تنشو می بلعم. باید میشد بهت ميگفتم که بعد رفتنت فکر میکردم محاله روزی برسه که وقتی تو چشمای کسی نگاه میکنم بند دلم پاره شه ولی حالا باز اتفاق افتاده و چهل روزی هست که توی تاریکی های چشم یه نفر گم شدم... توی پیاده رو راه میرم و دوست دارم بهت بگم این روزها عاشق پسرک نق نقوایی ام که حتی بلد نیست بخنده اما عاشقی کردن رو بعد سالها به یاد این زن خسته و تنها آورده.

"اگه برگردی پیشم... اگه برگردی پیشم"... پیچ کوچه رو که رد میکنم تلفنم زنگ میخوره. مامانمه. باید زودتر به خونه برگردم. آخ اگه برگردی پیشم...

حالا یک ماه شده که دارم هر شب بغلش میکنم. یک ماهه که هر روز بغلش میکنم. هر لحظه بغلش میکنم و بو می کشمش و با خنده های غیر ارادیش میخندم و با دست و پا زدن هاش هیجان زده میشم و با گریه هاش کلافه میشم که نمیتونم کمکش کنم


بعد از حس ِ عجیب ِ اون لحظه که خیس و خونی و داغ گذاشتنش توی بغلم و من خیس از درد و عرق بغلش کردم، حالا حس ِ غیر قابل توصیفِ گرفته شدن موهام برای اولین بار با دستای کوچیکش رو تجربه کردم... و چه غرق مادری ام برای این موجود 51 سانتی ِ همیشه گشنه ی اخمو و بی حوصله... و چه غرق ِ مادری ام برای این مهمون زندگیم