حس جالب وقتی که داری به باغچه‌ی خونه‌ی پدریت میرسی و دلت برای باغچه‌ی خونه‌ی خودت تنگ میشه‌... گیریم یک دهم این گلها هم توی اون باغچه‌ی کوچولو نباشه.


حس جالب وقتی که داری به باغچه‌ی خونه‌ی پدریت میرسی و دلت برای باغچه‌ی خونه‌ی خودت تنگ میشه‌... گیریم یک دهم این گلها هم توی اون باغچه‌ی کوچولو نباشه.




همیشه که نمیشه حس ها رو گره بزنی لای موهات و پشت سرت گیره بزنی. همیشه نمیشه که این چای سرد شده رو نبینی و پاشی بری به باغچه آب بدی. با پرنده ها بازی کنی. نمیشه ابی گوش بدی و پاهاتو روی صندلی جمع کنی و غروبو تماشا کنی ... گاهی کار از نوشتن هر حسی میگذره، باید پاشی شماره ش رو بگیری و بهش بگی که چجوری یکهو دلت گرفته و احساس تنهایی بهت غلبه کرده، بهش بگی کاش زودتر برگرده خونه و بغلت کنه تا غربت این شهر ِ جدید ازت دور شه. بهش بگی کاش الان پیشت بود، حتی اگه یه ساعت قبل از پیشت رفته باشه 

خوش‌تر از صدای تو...
و این جمله هبچوقت تمام نشد چرا که خوش‌تر از صدای تو...

بابای همسرم وایساده بود توی حیاط‌ و برای کمک بهم شلنگ رو حلقه میکرد روی شیر. تازه اول شب بود و آقا شبها دیر برمیگرده و بابا ‌برای اینکه نترسم تنهایی، به یه بهانه‌ایی اومده بود بهم سر بزنه.
سرخوشانه تکیه داده بودم به ماشین و ازش تشکر میکردم که داره زحمت میکشه و شلنگ رو مرتب میکنه. لابلای ‌تشکر ها گفتم هروقت آقا فرصت کنه میریم یه کم گل میخریم و باغچه ها رو زنده میکنم. گفت «باغچه ها برا زنده شدن یکم عشق میخوان باباجان، یکم. فقط یکم.» جمله‌ش رو قطع کردم و گفتم اون سمت حیاط که با ماشین کاری نداره میخوام یه میز گرد چهارنفره بزارم، دقیقا زیر سایه‌ی انگورها، عصرها شما و مامان‌ رو دعوت کنم بیاین چهارتایی چای و کیک بخوریم. شاید هم تارت. با چشمای پر از لبخند گفت به‌به، معلومه که میایم دخترم، حتما میایم، چی از این بهتر... ادامه دادم، کنج بالای حیاط هم یه گلخونه پلکانی میزاریم، پر گلدون ریز، وقتی میشینید روی این صندلی ها، حس کنید بردیمتون شمال... بعد دیالوگ احتمالی چهارنفره‌مون رو قبل اینکه من پاشم برم چای های سری دوم رو بیارم بهش گفتم و بعد خودم لبهام به خنده باز شد از این حجم عمیق دیوانگی... پیرمرد درحالی که با چشمای مشتاق به عروس خیال‌پردازش نگاه میکرد دستاشو تکوند و بغلم کرد و گفت خونه‌ی شما دوتا از خود شمال هم قشنگ‌تر میشه دختر خوشگلم. و من توی بغلش، همون‌سنجاقک خوشبختی بودم که درست همون لحظه، توی شالیزارهای داغ و طلایی شمال ‌در حال پریدن بود...

دنبال قوطی آویشن میگشتم لابلای قفسه ها. آقای فروشنده هم مشغول احوالپرسی و سوال در مورد مامان و بابا بود. یادم افتاد بد نیست یه کم پنیر ورقه ایی هم بخرم. قوطی آویشن رو برداشتم و جلوی یخچال ایستادم. چشمم خورد به کتلت های آماده! با تعجب گفتم حتی کتلت آماده هم اومد؟ با خنده گفت ای خانم، پیازداغ آماده وقتی میخرن، دیگه کتلت که جای خود داره. پنیرها رو برداشتم و برگشتم کنارپیشخوان. گفتم آخه خوش طعم نمیشه اون غذاها؛ حیفه آدم طعم غذا رو فدای راحتی بکنه. گفت دوره ی آشپزی های عاشقانه گذشته. الان فقط برای رفع مسئولیته. قوطی آویشن رو دید و گفت تخم گشنیز هم رسید ها. تشکر کردم و گفتم که هنوز از اون دارم. گفت اینا رو توی کدوم غذاها میریزی؟ گفتم فرقی نمیکنه، هر غذایی که حس کنم نیازه یکم طعم جدید پیدا کنه. گاهی حتی توی همون کتلت، گاهی توی مرغ، بستگی به حسی که اون روز موقع آشپزی دارم داره. گفت خانم منم مثل تو آشپزی دوست داره. گفتم من آشپزی دوست ندارم، اونایی که براشون آشپزی میکنم رو دوست دارم... لبخند زد. ذهنم پر کشید سمت اونایی که دوستشون دارم. خودمم پر از لبخند شدم... خریدامو برداشتم و سمت خونه راه افتادم.