..

توی جلسه ی نقد ِ داستان، نوشته ام رو گرفتی زیر دستت و زیرچشمی به من نگاه میکنی و به تحلیل بقیه از نوشته ی من گوش میدی و با خودت فکر میکنی من موفقم!

کتاب میخونم!

درس میدم!!

توی کنکور رتبه میارم!!

داستان می نویسم!!

شعر میگم و لابد هزار تا هنره نصفه کاره دارم که از سر انگشتهای ظریفم میریزه بیرون...!!!



ولی تو نمیفهمی

ولی تو نمیدونی

ولی تو نمی بینی زیر ناخونهام،  پوست های مُرده ی تن مردیه که فاتحه خونده روی ادب و ادبیات و آرزو و زندگیم...





.

امروز ظهر موقع آشپزی توی آشپزخونه لپتاپمو گذاشته بودم روی کابینت و با اسکایپ حرف میزدم. کسی که باهاش حرف میزدم بهم گفت آتنا میدونی شبیه کیا شدی؟ منم همونطور که داشتم پیاز خرد میکردم گفتم کیا؟ گفت شبیه مامان های جوونی که تازه زایمان کردن. چاق شدی ها

 خندم گرفت

از ظهر تا الان دارم حساب می کنم و یادم افتاد اگر بودی الان حدودا یه ماهت بود. من یه مامان چاق واقعی بودم و شاید شبهایی که نمیخوابیدی کلی هم به خودم فحش می دادم برای تولد ِ تو

 خندم گرفت

از ظهر هربار که از جلوی آینه رد میشم می چرخم و با خودم میگم دقیقا از کی بود که بی توجه شدم به خودم؟ از همون هفته های اول خونریزی ِ بعد تو... یا از همون ماه بعد که دیگه بابات رسما نه جواب تلفن منو می داد و نه بابابزرگتو و من فهمیدم که واقعا تنها شدم؟ نمیدونم. نمیدونم از کی بی تفاوت شدم به این تن. نمیدونم دقیقا از کی دیگه مهم نبود لباس های بی سر و ته . نمیدونم دیگه از کی حواسم به این نبود که تو اگر بودی دلت یه مامان شیک میخواست نه این زن ِ از هم پاشیده

 امروز اگر بودی، توی بغلم موقع آشپزی وقتی با خنده بهم گفت چاق شدی، نشونت می دادم و میگفتم این کوتوله بلاخره بها داشت...

 میدونی که حرف از دلتنگی نیست... مگه میشه دلتنگ ِ موجودی که هیچوقت لمسش نکردی شد؟ نه دلتنگ نیستم اما تو یه آهی برای من. یه آه بزرگ.

راستی الان که اینا رو دارم تایپ می کنم، اگر بودی خواب بودی .راستی چه خالیه این تخت بدون تو. بدون بابات