مرد حدودا چهل و اندی ساله ایی بود که درحال ریختن دوغ برای دخترک یازده ساله اش بهم گفت "من خیلی خوب شمارو درک میکنم که هی مدام ضدحال میخوری و همپای زندگی نداری. من شما رو خیلی خوب درک میکنم" و به همین سادگی، یه در به روی من وا کرد از هزارتوی زندگی سرد و مرده ی پانزده ساله ی خودش... به همین سادگی. به همین بی ریایی. و من برای بار هزارم یادم افتاد که به تعداد آدمای توی زمین، رنج زندگی هست براي به دوش کشیدن