یه تونل از آدمای شاد گیلاس به دست جلوم بود و انتهای تونل به شادترین دختر شب میرسید که کنار داماد به وجد اومده بود و منتظر بود مرد جوانی که با تمام قدرت بطری رو تکون میده زودتر درشو باز کنه تا بتونه جیغ بکشه...  اخرین نفر از صف سمت راست تونل ایستاده بودم و لابلای نور‌ و هیاهو منم دلم جیغ میخواست. مرد جوان زیاد معطل کرده بود و جمعیت هیجان زده شروع به رقص کردن و من کماکان منتظر لحظه‌ی جیغ بودم که صدای از پشت سر بهم گفت «چقدر بزرگ ‌شدی دختر». سعید از دوستای صمیمی دوران مجردی برادرم بود و بیشتر از ۱۴ سال بود که ندیده بودمش. چه مرد جا افتاده ایی شده بود. با جیغ کوتاهی سلام کردم و با خوشحالی گفتم چقدر اتفاق جالبیه دیدن شما. یه پسر بچه بغلش بود.اشاره کردم پسر شماست؟ با خنده گفت وقتی روزگار تورو همچین خانم جوانی کرده دیگه قاعدتا منو تا مرز بابا شدن برده‌. تصمیم داشتم اسمشو بپرسم که جیغ جمعیت بلند شد و هنوز کامل به سمت آدما و عروس و داماد نچرخیده بودم که یه چیزی با قدرت پرت شد تو بغلم. چوب‌پنبه بطری. جمعیت هورا کشان دورم جمع شده بودن و برنده‌ی بازی شب من بودم و باید وسط حلقه می رقصیدم و تنها کسی شدم که از بطری عروس و داماد یک گیلاس پر جایزه میگرفت.چند دقیقه بعد با یک گیلاس پر شامپاین وسط حلقه بودم و جمعیت باجیغ معکوس میشردن و منتظر بودن تا من یه آرزو بکنم و گیلاسمو یک نفس سر بکشم. سعید با لبخندی عمیق، بچه به بغل تشویقم میکرد و عقب عقب میرفت و چند دقیقه بعد گم شد و من نتونستم اسم اون پسرک مو حنایی که دست دور گردن باباش انداخته بود رو بپرسم...چشامو بستم و سرکشیدم... سرکشیدمت...