به پیشواز 25 نوامبر می رویم در ایران!

به پیشواز 25 نوامبر، روز جهانی منع خشونت علیه زنان می رویم با  چمدانی که امسال در آن کمی اسید داریم، کمی منع حضور های جدید برای اماکنی جز آنچه تا به حال برایمان ممنوع بود ، کمی تشدید فشار ها در فضاهای کاری، کمی محدودید های جدید تحصیلی... می رویم به پیشوازش با همان مشکلات حقوقی ِ ثابق، همان پاهای تاول زده در راهرو های دادگستری. همان مشکلات عرفی و سنتی سالهای قبل...  می رویم به پیشواز جهانی این روز با گیسوانی بر باد لابلای عکس های پیچ ِ آزادی های یواشکی و تلفن های شخصی ِ سایلنت در خانه!!

....

25 نوامبر برای همه ی جهان اگر روزهمبستگی ِ فرا مرزی  باشد، برای ما، زنان ایران، کاریکاتور مضحکی ایست از این اتحاد های جهانی وقتی هنوز واژه ها در زرورق تابو ها پیچیده اند و هنوز مفهوم واقعی خشونت، معنایی گم شده و دور از ذهن روشن فکران (!) و عوام ِ چشم به دهان ِ همدیگر دوخته است

...

به پیشواز 25 نوامبر می رویم در ایران! 

در حالی که در صف مترو ایستاده ایم، در صف نان ایستاده ایم، در صف تاکسی ایستاده ایم و نگاه پر از تکفیرمان روی دخترکان نوجوانی ماسیده که دارند  بلند بلند می خندند...



آبان ماه است
خشکی سرمای پیاده رو مدام یادم می آورد که دیگر خبری از آن پیاده روهای خلوت و نمناک ِ سالهای قبل نیست. یادم می آورد کوچ یعنی چه. یادم می آورد هنوز بعد از سه ماه غریبه ام با این هوا

آبان ماه است

جیب ندارم تا دستهایم را در آن قایم کنم، کوله ی لپ‌تاپ‌م را بالاتر می کشم و سربالایی دفتر تا ایستگاه را کشان کشان گز می کنم. تنه ی عابران اگر بگذارد تا چند دقیقه ی دیگر پله های ایستگاه را پایین می روم و فرار می کنم از سرمای خشک ِ پاییز ِ این شهر

آبان ماه است

تلفنم زنگ می خورد. صدایش که می پیچد در گوشم فصل ها جابجا می شوند. می گوید کار روزانه اش تمام شده و می شود جایی به هم برسیم و بخشی از مسیرِ رسیدن به خانه را تنها نباشم. بال در می آورم

آبان ماه است

کوله ام را بر می دارم و از ماشین کذایی میزنم بیرون. به خودم لعنت می فرستم که فحش بلد نیستم. به خودم لعنت می فرستم که چرا قوی نیستم لااقل سیلی ایی ... به خودم لعنت می فرستم که جی پی اس تلفنم را هیچوقت به کار نیانداخته ام. به خودم لعنت می فرستم که هنوز تلاش نکرده ام شهر را یاد بگیرم. شماره اش را میگیرم و برایش توضیح می دهم که مجبور شدم کنار اتوبان از مسافرکش پیاده شوم و نمیدانم کجام!!

آبان ماه است

تا خانه زیاد حرف نمیزنیم. من تمام تصاویر ترسناکی که از مزاحمت های سالهای قبل دارم پشت چشمانم زنده شده. از مزاحمت در آشپزخانه گرفته تا آن سالهای کذایی ِ دانشجویی... تمام خیابان ها را هیئت ها پر کرده اند. چیزی وسط گلویم گیر کرده که حتی حوصله ی گریه هم برایم نگذاشته

آبان ماه است

کلید می اندازیم و ساکت وارد می شویم. مسیر درب اصلی خانه تا اتاق خواب طولانی ترین دالانی می شود که در ماه گذشته طی کرده ام. چراغ اتاق خواب را روشن می کنم. پشت سرم ایستاده. نگرانی را از نفس های بی صدایش می شنوم. برمیگردم به سمتش. دستهایش را باز می کند برایم. بین دستهایش که پناه می گیرم تازه می فهمم چه فاجعه ی هولناکی را پشت سر گذاشته ام

.....
آبان ماه است
سوز سرمای پیاده رو مدام یادم می آورد....
نه
این شهر شباهتی به لبخند های تو ندارد






دستم رو توی جیب بافتنی بنفشم میکنم تا خنکی ِ هوای مسیر ِ بین اتاق خواب تا دستشویی را برام پر کنه! می بینم توی جیبم یه دستمال کاغذی مچاله است که از زمستون پارسال ِ خونه ی پدری توی این بافتنی جا مونده. کلی تصویر با چاشنی دلتنگی قل میخوره روی مغزم. 

دست و صورتمو می شورم و برمیگردم به تخت.  کنار تختم یه دسته نرگس دارم که بدون اومدن ِ زمستون به اتاقم اومدن. نرگس ها رو عمیق بو می کشم و با خودم فکر میکنم "هی! دختر! کاری به کار پاییز نداشته باش".