پسر برادرم نگرانه! 

خیلی برای من نگرانه.

از شدت علاقه ی زیاد و "مادرانگارانه" ای که به من داره چند ماهی هست که هی مرتب بهم تذکر میده "عمه شالتو بکش جلو، عمه موهات پیداست، عمه همه موهاتو دیدن"!! مطمئن بودم که اینهمه نگرانی از مدرسه و از کلاس های درس بهش تزریق شده. برای همین دیروز که باز بهم تذکر داد مواظب شالم باشم ازش پرسیدم خب چه اشکالی داره یه لحظه موهام دیده بشه ؟ گفت معلممون گفته اگه موهای خانوما رو مردا ببینن موهاشون می ریزه من نمیخوام تو موهات بریزه!!!
بهش گفتم غصه نخوره من شامپوی خارجی می زنم به موهام اصلا نمی ریزه. گفتم موهای عمه ش قوی ان... یه کم فکر کرد و گفت آها پس برای همینه خانم ها توی خارج هم کچل نیستن؟!


....


و من از دیروز تا الان دارم به علامت سوال بزرگی که تا اون لحظه توی ذهن اون بچه مونده بود فکر می کنم و من خیلی اتفاقی با یه شوخی جوابش رو دادم. به اینکه بعد از شنیدن مهملات ِ معلمش در مورد ریختن موی خانما تا همین دیروز، این بچه با خودش در کلنجار بود و با تناقضی که توی فیلم و عکس ها از خانم های خارج از ایران می دید در حال کشمکش بود و هیچ کس (تاکید میکنم، هیچکس) جز معلم بی شرافتی که حاضر میشه برای پول این خرافه ها رو به ذهن بچه های معصوم تزریق کنه این وسط مقصر نیست.


نظام آموزشی بیمار، نظام آموزشی ِ بدون آینده نگری، نظام آموزشی عقب مونده، نظامی که هیچ پسوند آموزشی ای نمیشه کنارش گذاشت جز آموزش مهملات مذهبی، محاله بزاره فردای بدون تفکیک جنسی، فردای انسان گرایی و فردای اخلاقیات رو توی این جامعه ی سقوط کرده شاهد باشیم، بهتره الکی زور نزنیم









حوله ام را دور سرم پیچ می دهم!

لیوان چای سرد شده روی میز است

و ترانه با صدای بلند می خواند...

دراز می کشم روی تخت

و به این فکر میکنم شاید بهتر باشد امشب

به جای شعر

کمی چیپس گاز بزنم!!




پ.ن) ترکم نکن









قصه دلم میخواهد


آنقدر طولانی که خیمازه بکشم لا بلایش.


درست وقتی که دخترک در آن به جای حساسش می رسد، من پلک هایم را بمالم.


قصه که در سرازیری افتاد من صورتم را فرو کنم در بالشت .


قصه همچنان در گوشم بپیچد و من محو بشنوم آن را...


قصه دلم میخواهد.


آنقدر شخصیت داشته باشد که یادم نماند آتنا بود یا آتوسا بود یا ... یادم نماند کدام به کجا آواره بود و کدام از کجا رسیده بود. اتاق کوچک داشت یا نه. اتاق کوچک مال کدام بود و مادر در آن میان دست روی موهای کدام یکی می کشید....


قصه برایم بگو


میخواهم خوابم ببرد


میخواهم آخرش را نشنوم. آخرش را نفهمم. آخرش را ندانم. میخواهم لابلای پلک زدن ها خوابم ببرد و امشب هم بدون تو زودتر تمام شود






صدای نوحه می آید

در کوچه یک ردیف زنان سیاه نشسته اند

در جیب هایشان چاقوی میوه خوری دارند.

مرد ضجه می زند و زنان شیون می کنند.

در کوچه باید می آید

چادرها پریشان می شود.

زنان چنگ می زنند بر چادر

من چنگ می زنم در موهایم

مرد بلند بلند به من اشاره می کند

من دست دخترم را محکم گرفته ام و به انتهای کوچه سرک می کشم

دخترم چرا گیس ندارد

زنی چاقوی میوه خوری اش را روی حلقوم من تیز می کند

گیس های دخترم در دستان مرد است

مرد شلاقش را بلند می کند

"بانو فاطـ...."

می کوبد...

آخ...

دخترم چرا خسته است

شاید دیشب پسر همسایه لبانش را بوسیده!

من دلم ترانه می خواهد

و جیغ!

زن تیغ چاقو رو را می کشد روی گلویم

خون می پاشد روی صورت دخترم

دخترم جیغ نمی زند

دخترم صبور است

بریده شدن را می داند

دخترم می فهمد زخم یعنی چه

و می داند باید به چادر فکر کند

و گیس هایش را به مرد تقدیم کند....

در کوچه باد حلقه می شود

در کوچه، ردیف چادرهای زیاه زنان دور مرد حلقه می شود

در کوچه دستان پسر همسایه دور کمر دخترم حلقه می شود

زنان چنگ می زنند به سفره ی سبز روضه

من چنگ می زنم در خاک

روی همین خاک بود که آخرین بار سقط شدم

روی همین خاک آخرین بار سنگسار شدم

لباس هایم گِل می شود

پاره می شود....

به من بگو

بگو لکه های خشکیده بر عصمت نداشته ام چرا سیاه است...!؟

خون من چرا سیاه است

مادر دارد غیاث السمتغیص می خواند

و گریه می کند

میان اسکناس های نذری خُرد می شوم

مچاله می شوم

مادر نذر دارد لابد

تا کسی مرا بگیر

تا کسی نجاتش بدهد از بی آبرویی...

آبرو در کوچه جیغ می شود

پسر همسایه پیچ کوچه را طی کرده

دخترم خسته است

باد بوی خون گرفته

گردنم هنوز چکه می کند










داستانک


وای... تا مادر شدن فقط چند ماه مانده . نه؟


....


ظرف های میهمانی شب قبل را توی کابینت جا بجا می کنم و نیم نگاهی هم به ساعت دارم. تا وقت آمدن تو خیلی مانده و فرصت دارم تا دستی به چند دانه تار موی اضافه ی زیر ابرویم بکشم. روی مبل لم می دهم و آینه را روی پاهایم می گذارم. تار اول را می کنم و دلم هوس وقت هایی را می کند که چشمانم را می بندم وتو این کار را برایم می کنی. دوباره نگاهم روی ساعت می چرخد. امروز بیشتر از تمام روزهای با هم بودنمان چشم به راه تو ام و اضطراب روی چشمانم سوسو می زند. در آینه به خودم نگاه می کنم . چاق ؟ لاغر؟ رنگ پریده؟ این دومین ماهی است که همه ی اینها را با هم در خودم جمع کرده ام. ذوق زدگی اولین ماه بدون لکه های خون هنوز هم یادم هست. یادت هست؟


...


رژ لب صورتی ؟ قرمز ؟ قرمز مایل به نارنجی؟ بنفش؟ کدام را دوست تر داری تا وقتی داری برگه ی آزمایش را نشانم می دهی روی صورتم باشد؟ کدام رنگ بیشتر ترغیب ت می کند تا بگذاری یک دل سیر از ذوق توی بغلت بمانم و خوشبختی را بو بکشم؟ ساعت انگار امروز چمبره زده روی نرسیدن. چند بار دیگر باید نگاهش کنم تا برسد به وقت آمدن تو؟ روی تخت دراز می کشم و دست و پا می زنم در خاطرات . روبرویم زنی ست که همیشه دنبالم کرده تا بپرسد خوشبختی چه طعمی دارد. منتظرم بیایی و عادتش بدهی به تمام فرداهای خوشبخت بودن. به مادر بودن


...

خواهرم می گفت مواظب باشم. می گفت خیلی مواظب باشم. خواهرت می گفت مواظبش باشم. می گفت خیلی مواظبش باشم. و من میان نگاه تو چرخ می زدم . زیر نگاه مادرم و اشاره هایش به تل ظرف های نشسته. میان ته سیگارت پیش از آمدن میهمان ها با جای لبم روی آخرین پک! میان توصیه های مادرت و دلشوره های مادرانه. چرخ می زدم زیر بار خاطرات سه نفره ی نیامده ای که روبرویم به صف بودند

...


سنگینم. آمده ای بلاخره. لیوان چایی ات را سر می کشی. بر می گردم آشپزخانه. سنگینم. دست و پا می زنم میان خنده و بغض. سنگینم و نشانی از اشک نیست. خب مرگ که نیست فقط یک حس اشتباه بود. دست و پا می زنم میان حلقه های پریشانی دود سیگارت. پک آخر امروز به من نمی رسد. دست و پا می زنم میان خاطرات خط خورده ی نیامده! دست می کشم روی شکمم.هنوز حسش می کنم که زیرانگشتانم تکان می خورد و در من بزرگ تر می شود . هر روز بزرگ تر. تکان می خورد واینبار کودکی در کار نیست. چرا نگرانی. چرا نمی فهمی مادر شدن برای نطفه ی این غده هم دوست داشتنی است...! شماره ی دکتر را از خواهرم میگیری. نگرانی و با عجله این کار را می کنی. راه را به تخت گم کرده ام. دست و پا میزنم میان تاریکی و باید بخوابم. خواب مرا به بی خاطره گی عادت می دهد. مچاله می شوم روی تخت. وای. سمت راست جای من سمت چپ جای تو وسط هم جای ... یادت هست؟













به چشم های مردی، که تویی


در این گیلاس های خالی روی میز

پیک های خالی شراب

در این صندلی تنهای یک نفره

این تخت خالی ِ سرد

کجا لبان مست تو به بوسه گشوده شد

کجا نگاهم راهش را میان جرعه های دیگرت گم کرد

...

در این فنجان های خالی قهوه

زیر لکه های خشک شده ی تنها

در این میز چند نفره ی بی تو

این برگه های پر از شعر برای تو

یاد تو

کدام خاطره از تو روی زندگی ام نقش انداخت

به من بگو

کجای جاده زخم خوردی که ناوک نگاهت ابری ام می کند از غم

کدام شعر کجای برگه ی زندگی ات رو به پاییز ماند

که باران چشمانت خیسم می کند از بودن و نبودن

....

در این شبانه های از تو به تو

روزهای پر از تو؛

در این پک های عمیق سرد

حلقه های دردت میان دود

جایی میان اتاق و پیاده رو

یکی دو پیک دیگر از سر درد

پیدا کن مرا

که از تو چکه می کند این شعر

....

در این گیلاس های خالی روی میز

در ته فنجان های خالی قهوه

در هر شبانه روز

از تو بالا می رود این حرف

با رد انگشتان دختری

که هرشب

گیلاس ش را روی پیش خوان خنده های تو ردیف می کند





..............


پ.ن) وقتی نگاه میكنی خورشید تكراری میشه










در من زنی است که تکلیف آخر هفته هایش مشخص نیست

بغلخواب چهارشنبه هایم پیرمرد فرتوتی است که سلانه سلانه راه می رود و وقتی به سوی من، روی تخت می آید، دمپایی اش را از فرت ناتوانی روی زمین می کشد. یادش نمی ماند که چندبار مرا بوسیده، برای همین بوسه های حال به هم زنش را میان لبهای چروک و دندان مصنوعی اش هی تکرار می کند و من میان اینهمه عشق عمیق او به خودم بالا می آیم روی تخت!

پنجشنبه ها کنار تنی میخوابم که به جفت گیری شغال ها فکر می کند و ضربه هایش را به تنم محکم می زند. کسی که هنوز اسم ندارد و کلا، غریب بشمار نمی رود هیچ کجای تنم. مرد شکمباره ی فمنیست ِ زن کش، که مرا تف کرده قبلا، یا نه حس می کنم که دارد می جود و خلط آلودم می کند که تف کند. و من هر پنجشنبه زیر دستانش آویزان می شوم به روی جهان، هرجا....

و جمعه...

آخ از جمعه های خلوت ام با تو ....