بی هدف چرخ می زنی ، سکوت
خانه پر می شود از سایه روشن های یک مشت آدم که می آیند و می روند. آدمهایی که
خیلی هم غریبه نیستند. جای دستشان روی پوست زندگی ات جا انداخته، خیلی هایشان
ناخواسته ، خیلی هایشان خواسته. به خودت نگاه می کنی .موهایت کمی بلند شده .. کمی
چاق تر شدی . پیرتر شدی انگار. دور چشمت خط هایی عمیق می شوند. از سال پیش تا الان
خیلی جا افتاده تر شده ای .دیگر مثل سابق به عشق نگاه نمی کنی . دلت دیگر هیچ چیز
نمیخواهد... دستت را بلند می کنی ، می خواهی یک دور برقصی... دنبال صدای یک بچه
دور اتاق می دوی ... از خودت فاصله می گیری . جلو می روی . صدای آب می آید . صدای
قهقه کودک می پیچد در گوشت. جلو تر می روی . تصویر خودت در آینه میخکوبت می کند روی
زمین . درونت صدای گریه ی نحیفی می آید نگار... دنبال صدا می گردی . چقدر دلت می
خواهد شمع ها را فوت کنی.... به خودت نگاه می کنی...باید بروی
صدای کودک گم می شود بین آدم هایی که می آیند و می
روند
شب تمام می شود. همه می روند و میبینی کودک دستهای
مردی را گرفته و ایستاده گوشه ی اتاق. برایش دست تکان می دهی. مرد جلوتر می آید.
شمع ها را برایت فوت می کند. مرد چشم هایش سردند. نگاهش را بر می گرداند و دیگر
نگاهت نمی کند. چشم هایت را از تلفن لعنتی ات بر می داری و می بندی . زنی هنوز
درون تو گریه می کند... میخوابی . تمام