به سی سالگی سلام کن


مثلا یکی باشه به آدم زنگ بزنه بگه دیشب خواب دیدمت
بگه دیشب توی خواب زنگ زدی و گفتی میدون گل م. میای؟ منم گفتم ده دقیقه دیگه اونجام.
بگه اومدم و بین میدون گل و پس کوچه های منتهی به کنار رودخونه رو قدم زدیم و حرف زدیم و شجر شنیدیم و قرار گذاشتیم بریم رستوران شوپه
بگه مسیر بود و من و تو که قدم میزدیم و با یه هدفون شجریان میشنیدیم
"زمستان است" رو.
بگه به آخر های آهنگ که رسیدیم میخواستی یه چیزی بگی که دیگه موبایل زنگ زد بیدار شدم
بگه بیدار که شدم فکر میکردم تویی که زنگ زدی تا بگی میدون گلی..
حرفشو قطع کنم و بگم من تا ده دقیقه دیگه میدون گلم ها، میای؟







جاده ها کش میان. خیلی کش میان... اونقدر که تو از اول مسیر شروع کنی به هق هق، یه وقتی می بینی دیگه کاری از هق هق هم برای خفه شدنت بر نمیاد اما هنوز نصف مسیر هم نیومدی تا بتونی چمپره بزنی روی تختت و آدمها رو نبینی

من از خودم ناراحتم. ناراحت واژه ی کمی به حساب میاد، متنفرم.... ماهها و ماههاست تنفر از خودم رو به دوش کشیدم، شبها کابوس شدم و دور خودم پیچیدم، روزها بغض شد و قورتش دادم... از خودم ناراحتم اما از همه ی شماهایی که بچه هاتون رو به دنیا میارید و ولشون میکنید بیشتر متنفرم. از همه ی شماهایی که بچه هاتون رو به گریه میندازید. بچه هاتون رو تنها میزارید. بچه هاتون رو غریب میکنید

من باید می رسیدم خونه. باید از پس این جاده ی به ظاهر کوتاه بر میومدم تا برسم خونه و جلوی آینه وایسم و به خودم بگم بس کن، بس کن و آدما رو ببین. کثافت هایی که اسم پدر و مادر رو به دوش میکشن اما حیوون ِ بی رحمی اند که به طفل خودشون هم رحم نداند...  باید می رسیدم خونه و خودمو بغل می کردم و می گفتم اون ممنونته. خیلی ممنونت... باید می رسیدم ..
رسیدم...
مستقیم رفتم به سمت حمام. راهی برای نفس کشیدن باید باز میکردم.
توی آینه ی حمام ... چشم هایم... چشم هایم مدام زمزمه می کردند "من مادر تمام کودکان ِ گریان زمینم. مادر ِ مستاصل ِ طفل هایی که هیچ غلطی از دست هیچکس برای تنهایی شان بر نمی آید. بچه هایی که میشد خوشبخت باشند، میشد سقط شده باشند اما آمدند تا رنج بکشند/ تا تنها باشند/ تا بی کس باشند، تا رها شوند بی پناه"






یه جوری این روزها احساس تنهایی میکنم، که حتی با کنار فریده جون نشستن هم حالم بهتر نمیشه. حتی با اون لیوان های شراب قرمز و حرف زدن و دردل کردن

 حال این روزهام، حکایت زن خسته ی بی حوصله اییه که گاهی دلش نمیخواد بخنده و صورتشو فرو میکنه توی بالشت و آهنگ "کولی" شجریان زیر گوشش زمزمه  می شه و درست وقتی می رسه به "رفت آن سوار، کولی... با خود تو را نبرده" یک هو خودشو وسط یه بیابون می بینه. باد لای موهاش پیچیده. صورتش خاک گرفته و خسته است. کفشش داره پاره میشه. جاده ایی جلوش نیست و نمیدونه حالا باید از کدوم مسیر ادامه بده تا به آدما برسه. تشنشه. و دلش می خواد گریه کنه. خیلی دلش میخواد گریه کنه 








من توی هیچکدوم از آمارهای رسمی و غیررسمی آدما نیستم. توی هیچکدوم از عدد هایی که ادعا میکنن میتونن آدما رو (حتی جزئی تر: زن ها رو) توصیف کنن نمی گنجم...

من نشستم یه گوشه. لیوان چای نیم خورده ام رو سر میکشم