ما در مورد اینکه چه کسی دوستمان داشته باشد، یا از ما بدش بیاید نمیتوانیم تصمیمی بگیریم. ولی اینکه دوست چه کسی بمانیم، و برایش چه‌کار کنیم یا نکنیم، دست خودمان است.
یک نفر هست که باید به او بگویم تو رفیق خوب روزهای سیگار کشیدنم در راه بین دفتر و خانه‌ایی، و یادت بس عزیز است بر این دل بیچاره و خاک خورده.  به او بگویم خوب بماند، و همیشه بماند.

یکی از واقعیت‌های تلخ زندگی اینه که خودمون یه وقتایی تنها نقطه‌ی امید خودمون رو خاموش میکنیم. با دستهای خودمون. با همین دستهای کوچیک خودمون.

هر آدم چاقی در زندگی برای ادامه‌ي حیات و فعالیت‌های فرهنگی و انسانی نیاز دارد که همسایه‌ای، دوستی، آشنای قدیمی‌یی سر راهش سبز شود و بگوید: «چقدر لاغر شدی!» و او با چشم‌های خیس از اشک شست دست‌هایش را برای تشکیل یک قلب، به هم نزدیک کند و از میان قلب ساختگی به بستنی‌ فروشی‌ها و بیلبرد‌های تبلیغاتی بستنی‌های دبل چاکلت نگاه کند و زمزمه کند: «باورم نمی‌شود. حقیقت دارد؟»و خودش را به یک پرس بستنی دااااااارررررررررررک مهمان کند!

وبلاگ خنده های صورتی

اولین جعبه از خاطرات نوزادی باربد که قراره سالها بسته بمونه و بعدها توی پیریم باز بشه رو الان بستم. کاش میشد تمام روزهای این دو سالی که مادرشم رو اینجا توی این جعبه می بستم و نگه میداشتم برای ابد... اونقدر که مادرش بودن و مادرش شدن منو خوشبخت کرد و مسرور...